سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

وقتی که نوجوان بودم

وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم.
جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند
.به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.
شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد
.
بچه ها همگی با ادب بودند
.
دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند
.
مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد
.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟
پدر جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان

متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!
متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد
.
پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند
.
معلوم بود که مرد پول کافی نداشت
.
حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟

ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت
.
بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد

مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا.

مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد..
.
بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم... 
 


بهتر است ثروتمند زندگی کنیم تا اینکه ثروتمند بمیریم. (جانسون)

سیب سرخ حوا(قسمت آخر)

آقای محترم عرض کردم که اشتباهه

-         الو آقا پیمان منم ندا .

-         ببخشین اشتباه شد . سلام

-         سلام .

-         خوب شما کجایین ؟ پس چرا نیومدین ؟ چرا هانیه گوشیشو جواب نمیده ؟

-         راستش یه مشکلی پیش اومده .

-         چه مشکلی ؟

-         ما الان بیمارستانیم .

-         بیمارستان ؟ چی شده پس چرا حرف نمیزنین ؟

-         ناراحت نشین چیزی نیست . حنانه تصادف کرده مجبور شدیم بیاریمش اینجا .

-         چی شده ؟ هانیه حالش چطوره . اونم چیزیش شده ؟

-         نه چیز خاصی نیست . فقط اگه ممکنه شما بیاین اینجا . من اینجا دست تنهام .

-         خوب ما همین الان راه می افتیم . شما کدوم بیمارستانین .

-         بیمارستان ...... میشناسین که ؟

-         آره من همین الان راه میافتم .

نمی دانم چطوری موضوع را به سپهر گفتم . سریع حرکت کردیم . حالا می دانستم که دلشوره هایم بی مورد نبود . کابوسهایی که شب خواب را ازچشمانم گرفته بود .

-         یه کم سریع تر

-         می بینی که دارم میرم . بهت نگفت چی شده ؟ حالشون خوبه ؟

-          گفت چیز خاصی نیست . ولی من دلواپسم

به محض رسیدن به بیمارستان رفتم سراغ قسمت اطلاعات و جویای حال هانیه وحنانه شدم . مسئول اطلاعات پرسید

-          باهاشون چه نسبتی دارین ؟

-          همسرمه . یعنی نامزدمه . داشتیم میرفتیم محضر که عقد کنیم . نمیدونم چرا و چطور این اتفاق افتاد .

-          یه لحظه صبر کنین ..... بله ...... خانوم هانیه ..... ، بردنش اطاق عمل

-          اطاق عمل ؟

-          بله . دست چپ انتهای راهرو .

وقتی جلوی اطاق عمل رسیدم ، حنانه و ندا رو دیدم که پشت در اطاق عمل نگران ایساده اند . خواستم بروم داخل اما ماموری که آنجا بود مانعم شد و نگذاشت .

-          من باید ببینمش .

-          آقای محترم ورود به اطاق عمل قدغنه .

-          لااقل بهم بگین حالش چطوره ؟

حنانه و ندا کنار دیوار ایستاده بودند و به آرامی اشک می ریختند. حنانه وقتی مرا دید گریه هایش شدت یافت .

-          کسی نیست بمن بگه چه اتفاقی افتاده ؟

ندا که حال و روز م را دید با گریه بمن گفت :

-     از خونه اومدیم بیرون حنانه ماشین رو سر خیابون پارک کرده بود . وقتی رفتیم سوارشیم ، یهو حنانه گفت که شناسنامه اش رو فراموش کرده واسه همین برگشت که شناسنامه اش رو بیاره . هنوز از عرض خیابون رد نشده بود که صدای ترمز ماشین و صدای برخوردی مارو برگردوند طرف خودش . هانیه یه لحظه رو هوا بلند شد و چند متر اونورتر خورد زمین . دیگه چیزی نفهمیدیم . سریع دویدیم طرفش و رسوندیمش بیمارستان . از همون موقع هم بردنش اطاق عمل . دکترا میگن . حالش وخیمه ولی باید به خدا امید داشت .

همه ی سالن دور سرم چرخید و چشمانم سیاهی رفت . اگر سپهر زیر بغلم را نگرفته بود می خوردم زمین . دهانم تلخ شده بود . حال خودم را نمی دانستم . صدای فریادم راهرو بیمارستان را پر کرد ، چندپرستار بطرفم آمدند . سپهر بازویم را گرفته بود و مرا از به طرف حیاط بیمارستان کشاند . به پشتی نیمکتی که در گوشه حیاط بود تکیه دادم . بغضم ترکید . نمی دانم به حال و روز خودم گریه می کردم یا برای هانیه . خودم را مقصر می دانستم . هزار بار به خودم لعنت فرستادم . اگر من مقابل این آدم قرار نمی گرفتم شاید الان بجای اینکه روی تخت اطاق عمل خوابیده باشد ، زندگی معمولی خودش را ادامه می داد . کاملاً خورد شده بودم . چند ساعتی بود که پشت در اطاق عمل منتظر بودیم . در این مدت شوهر حنانه هم آمده بود . به محض اینکه در باز می شد همگی به سمت در می رفتیم . ولی خبری نبود و هرکسی که به ما می رسید فقط ما را به صبر و تحمل تشویق می کرد . ساعت 6 بود و هوا داشت تاریک می شد . زن و مرد مسنی هراسان به سمت ما آمدند . حنانه بطرف زنی که می آمد رفت و وقتی بهم رسیدند با گریه خودش را در بغل او انداخت. باز هم غوغایی بپا شد . هرکسی گوشه ای گریه می کرد . حدس زدم که اینها باید پدر و مادر هانیه باشند . ساعت نزدیک 8 بود که دکترها از اطاق عمل بیرون آمدند . همه بطرف دکتر رفتیم .

-          آقای دکتر چی شد ؟ حال دخترم چطوره ؟

-          ما هر کاری که میشد انجام دادیم . حالا دیگه باید بخدا امیدوار بود .

-          میتونیم ببینیمش ؟

-          فعلا که ایشون بیهوشند . وقتی بهوش اومدن میتونین ببینیش .

-          خدا خیرتون بده . آقای دکتر ما بعد از خدا همه امیدمون به شماست .

-          ما هر کاری که بتونیم می کنیم .

پدر هانیه نگاه عجیبی بمن انداخت . تمام تنم لرزید . نفرت در نگاهش موج می زد . نتوانستم بیشتراز این در چشمانش نگاه کنم . هانیه را هنوز به بخش منتقل نکرده بودند . دلم می خواست بازهم لبخندهای شیرینش را ببینم . دلم می خواست چشمانش را باز کند و چشم در چشمانم بدوزد . آخر این چه تقدیری بود که ما داشتیم . چرخ روزگار تحمل شادی مارا نداشت . ساعت از 11 گذشته بود که پرستارها خبر دادند که هانیه بهوش آمده و حالش نسبتاً خوب است و پدر ومادرش میتوانند برای چند لحظه ببینندش . داشتم منفجر میشدم . طاقتم طاق شده بود . پدر و مادر هانیه با عجله داخل شدند . دل تو دلم نبود . می خواستم ببینمش ، ولی نمیگذاشتند . وقتی پدر و مادر هانیه برگشتند جرات نکردم حالش را بپرسم . مادر هانیه چیزی در گوش حنانه گفت . حنانه آمد طرف من .

-          آقا پیمان هانیه میخواد شما رو ببینه .....

هنوز حرفش تمام نشده بود که خودم را به در اتاق رساندم . برای لحظاتی پاهایم یارای ایستادن و با قدم برداشتن را از دست داده بود . به وضوح لرزش زانوانم را حس میکردم . قطره  از گوشه ی چشمم سر خورد و روی لبم جا خوش کرد . جرات باز کزدن در اتاق را نداشتم . از تصویری که پشت این در بسته در انتظارم بود هراس داشتم . خودم را سرزنش می کردم ....

تمام شهامت و نیرویم را در  دستانم  جمع کردم و بر روی دستگیره در فشار آوردم . در به آرامی بر روی پاشنه چرخید و باز شد . وقتی در آنحالت دیدمش باز نیرویم تحلیل رفت . بیشتر بدنش پانسمان بود . چشمانش برق و نور سابق را نداشت .نگاهش را به چشمانم گره زده بود . رفتم کنار تختش و زانو زدم . دستش را گرفتم در دستم . انگار که تکه ای یخ در مشتم گرفته بودم . دستانش اصلاً حرارتی نداشت .

-          سلام هانیه

قدرت حرف زدن نداشت . با صدایی کاملا ضعیف جواب داد:

-          سلام عزیزم

-          خوبی ؟

-          حالا که تو اینجایی خوبم

-          هانیه منو ببخش . من باعث این اتفاق شدم . خودمو نمی بخشم

-          نه پیمان ، این حرف و نزن . من دارم تقاص پس میدم ....

سکوت سنگینی بین مان حاکم شد .

-          پیمان

-          بله عزیزم

-          دلم میخواد قبل از مرگم ، یه بار دیگه انگشتری رو که برام گرفتی با دست خودت دستم کنی .

-          این چه حرفیه ؟ تو محضر دستت می کنم .بعد هم تا همیشه دستت میمونه

-          من میدونم که اون روزو نمی بینم . نذار با حسرت اون لحظه ازت جدا شم .

اشک امانم نداد . صورتم گذاشتم روی دستش . بوسه ای روی دستش گذاشتم .

-          دلت میخواد عاقد رو بیارم همینجا تا خیالت راحت بشه ؟

-          یعنی میشه ؟

-          چرا که نه ؟ همین الان اینکارو میکنم .

بعد سریع رفتم بیرون و قضیه را به سپهر گفتم و فرستادمش دنبال آقای صادقی که  دفتر خانه داشت . قرار شد خودم هم با آقای رسولی که آشنای مشترک من وآقای صادقی بود تماس بگیرم و هماهنگ کنم . دوباره برگشتم پیش هانیه . در این لحظه چند پرستار و دکتر بطرف اتاق هانیه میدودند . دلم هری ریخت . خواستم بروم داخل ولی نگذاشتند . از پشت پنجره داشتم تماشا میکردم . همه در تکاپو بودند . تلخ ترین و سخت ترین دقایق عمرم را تجربه می کردم . ثانیه ها به سنگینی و کشدار طی  می شد . بالاخره بعد از حدود 20 دقیقه تلاش دوباره هانیه برگشت . وقتی که نگاهش می کردم متوجه علاقه ای که بهش در دلم احساس می کردم شدم . چشمانش را باز کرد و به آرمی جمله به زبان آورد. پرستاری بطرف در آمد و پرسید:

-          پیمان کیه ؟

-          گفتم بفرمایین . من پیمانم

-          برین داخل شما رو خواسته ولی باهاش زیاد صحبت نکنین .

-          حالش چطوره ؟

-          الحمد الله فعلاً خطر از سرشون گذشته .

-          میتونم پیشش بمونم ؟

-          باید از مسئول قسمت سوال کنین

-          ممنون

دلم بحالش می سوخت . من از زندگی خودم ناراضی بودم . ولی وقتی به زندگی هانیه دقت می کردم ، می دیدم که این دختر بیشتر لحظات زندگانیش سرشار بود از غم و ناراحتی . تصمیم گرفتم اگر ازین خطر جست تا جایی که میتوانم کنارش باشم . وقتی کنار تختش ایستادم ، بیشتر از همیشه احساس نیاز به با او بودن را داشتم .

-          اومدی ؟

-          آره عزیزم من اینجام . سپهر رو فرستادم دنبال عاقد . فکر کنم دیگه تا چند دقیقه دیگه پیداشون بشه .

-          مرسی عزیزم

-          چه عقد خاطره انگیزی بشه . بعدها با خوشی از این مراسم باهم صحبت میکنیم .

و با خنده ای ساختگی در صورت مهتابیش خیره شدم . در چهره اش غمی عمیق دیده می شد . نمیدانم چرا خودم هم حرف هایم را باور نداشتم .بعد از چند دقیقه سپهر آمد . رفتم پیشش و پرسیدم

-          چی شد ؟

-          هیچی با کلی مکافات آقای صادقی رو آوردم ولی اجازه نمیدن بیاد اینجا

-          باید با مسئول اینجا صحبت کنیم .

قانع کردن مسئول بیمارستان برای اینکار خیلی سخت بود ولی وقتی پزشک معالج هانیه مسئول بیمارستان را کناری کشیده و جملاتی بین آن ها رد و بدل شد پذیرفت به شرط اینکه این مراسم سریع و بی سر وصدا برگزار گردد .

پدر و مادر هانیه خیلی مخالفت میکردند ولی زمانی که فهمیدند این خواسته ی هانیه است راضی شدند که اینکار صورت بگیرذ . به همراه عاقد وارد اتاق شدیم . بقیه پشت در ایستاده بودند . دلم به تندی میزد .

-          .... آیا وکیلم ؟

ضربان قلبم تند شده بود و هر لحظه ممکن بود از سینه ام بیرون بزند . لبان هانیه را تماشا میکردم که آشکارا می لرزید .

-          بله

خنده ی زیبایی روی لبانش بود . زیبا تر از همیشه . وقتی انگشتری را در انگشتش می کردم داشت اشک می ریخت . گونه اش رو بوسیدم .

-          پیمان

-          بله عزیزم

-          یه خواهشی دارم ازت

-          بگو عزیزم هرچی که میخوای بگو

-          میخوام یه قولی بهم بدی

-          باشه عزیزم . هر چی که بخوای

-          قول بده فردا برگردی خونت و با لاله آشتی کنی . الان سودا چشم براه توئه . قول بده که دیگه سودا رو تنها نذاری

-          باشه عزیزم قول میدم

-          خیلی خوشحالم

-          منم همینطور عزیزم

-          پیمان سردمه . سردمه . پی م ا ن

آرام بغلش کردم و سرش را به میان سینه ام فشردم . لحظه ای احساس کردم که دستان هانیه که به دور گردنم حلقه بسته بود ، شل شد . وقتی در چشماش نگاه کردم فقط غم می دیدم  و قطره ای اشک که گوشه ی چشمش خشک شده بود ....

 

همه چی از یاد آدم میره

مگه یادش که همیشه یادشه

سیب سرخ حوا 6

اولین شبی بود که در آپارتمان هانیه میگذراندم . وقتی به گذشته بر می گشتم تمام این اتفاقات برایم مثل خواب و خیال بود . باور این مسئله که شبی در زیر سقف خانه ای ، با زنی به غیر از همسرم سرکنم ، برایم غیر ممکن بود ، ولی بازی سرنوشت همیشه غیر ممکن ها را ممکن کرده است . احساس ندامت و عذاب وجدان آزارم می داد ، ولی وقتی که به زندگیم فکر می کردم ، می دیدم که چیزی برای باختن نداشتم . این زندگی در نظرم ارزش جنگیدن را نداشت . شاید این کار جوری لج بازی بود . فقط دراین میان وجود سودا بود که نگرانم می کرد . میدانستم که در حق او بی عدالتی بزرگی شده است . این طفل معصوم نا خواسته پا در زندگی ای گذاشته بود که از اساس متزلزل بود . زندگی ای که بر پایه های شک و سوظن و خودخواهی بنا شده بود . منهم به اندازه لاله گناهکار بودم . لاله با شک و سوءظنش مرا بجایی رسانده بود که در این شب اینجا باشم . خودخواهی و غرور بیخودی زندگیمان را داشت به مسیری می کشاند که سرانجامی جز سیاهی نداشت . منتظر نتیجه ی صحبت سپهر با لاله بودم . هر چند پیشا پیش می دانستم که این صحبت ها هم ثمری ندارد . شاید چند روز آتی مسیر زندگیم کاملاً عوض می شد . هانیه هم ساکت بود . انگار می دانست که در دل من چه آشوبی است . شام را خوردیم بدون آنکه کلمه ای بین مان ردو بدل شود . بعد از شام هانیه با سینی چای روبرویم نشست .

-         پیمان !؟

-         بله

-         نگرانی؟

-         آره ، راستش فکرکردن به آینده آزارم میده . بخصوص آینده مبهم و تاریک تنها دخترم .

-         فکر میکنی ورود من تو زندگیت باعث شده که آینده ی زندگیت مبهم بشه ؟

-         نه ولی با شرایطی که الان حاکمه وجود تو هم بی تاثیر نیست .

-         از تصمیمت پشیمونی . نه ؟

-         نه اصلاً مسئله این نیست . فقط این که زندگیم میخواد چی بشه نگرانم میکنه .

-         اگه فکر می کنی که وجود من باعث بدتر شدن کارا میشه ، می تونیم قبل از اینکه شروع کنیم ، همه چیزو تموم کنیم .

-     ببین قرار نیست چیزی اتفاق بیفته . اگه من این تصمیم رو گرفتم فقط به خاطر این بود که من و تو باهم مشکلی نداشته باشیم .

فضای آپارتمان داشت خفه ام میکرد .

-         هانیه دوست داری بریم بیرون و قدم بزنیم ؟ من اینجا دارم خفه میشم .

-         من میخوام با ندا صحبت کنم . یه مقدارهم کار دارم که باید تا پس فردا انجام بدم . اگه می خوای خودت برو

-         پس من میرم کمی قدم بزنم .

-         برو . کلید رو هم با خودت ببر.

-         باشه . پس فعلاً خدانگهدار

هوا سوز زیادی داشت . وقتی به خیابان اصلی رسیدم تصمیم گرفتم برم سمت خونه . نمیدانم چرا اینکار را می کردم ولی انگار که نیرویی من را به آنطرف می کشاند. دلم می خواست در هوایی نفس بکشم که دخترم آنجا نفس می کشید . بعضی وقت ها فکر می کردم اگر سودا نبود ، خیلی راحت تر می توانستم در مورد زندگیم تصمیم بگیرم . از سر کوچه که پیچیدم دلم شروع به تند تند زدن کرد . کوچه خلوت بود و ساکت . به حدی ساکت بود که میتوانستم صدای تپش قلبم را بشنوم . هر قدر که به خانه نزدیکتر می شدم ، قلبم تند تر میزد . مقابل در ایستاده بودم . چراغ آشپزخانه روشن بود . بی اراده دستم به طرف زنگ رفت. قبل از اینکه بخواهم شستی زنگ را فشار دهم ، در باز شد . کم مانده بود قالب تهی کنم . خودم را سریع داخل تاریکی کشیدم. صدای برادر زنم را شناختم . خودم را پشت تاکسی همسایه مخفی کردم . رضا از درآمد بیرون و پشت سرش صدای پای سودا بگوش رسید . پشت ماشین بصورت نیم خیز ایستاده بودم .

-         دایی واسم یه خوراکی میگیری ؟

-         امشب که نمیشه . دیره ، فردا میگیرم .

-         نمیخوام فردا بابام خودش میگیره . تازه بهم قول داده واسم یه کادو خوبم بیاره .

-         سودا دایی زودتر بیا مامان منتظره ها .

وقتی از مقابلم رد می شدند دلم می خواست که جلو بروم و دخترم را بغل کنم . بنظرم آمد که سودا لاغر تر شده است . تا وقتی که سوار ماشین شدند و دور شدند ازپشت ماشین تماشایشان کردم . معلوم بود که لاله خانه نبود . حتماً خانه پدرش رفته بود و احتمالاً سودا و رضا برای بردن چیزی آمده بودند . نیمه شب بود و من بی هدف در خیابان ها قدم می زدم . وقتی مقابل آپارتمان هانیه رسیدم چراغ ها خاموش بود و برای همین به آرامی و بی صدا داخل شدم . سرمای بیرون تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود . نوک انگشتانم بی حس بود . یک لیوان چایی ریختم و آمدم و روی کاناپه دراز کشیدم . سیگاری روشن کردم و دودش را بصورت حلقه از دهانم بیرون فرستادم . جمله ی سودا، که میگفت "فردا بابام میاد" مثل زنگی توی سرم صدا می کرد . کلافه شده بودم . از هانیه خبری نبود . حتماٌ در اتاق خوابش خوابیده بود . همانطور با لباس روی کاناپه خوابم برد . وقتی هانیه پتو را رویم کشید متوجه نشدم .......

صبح با صدای آهنگی که از ضبط پخش می شد بیدار شدم . همه ی بدنم خشک شده بود و سردرد عجیبی داشتم .

-         به سلام آقای خوشخواب . میدونی ساعت چنده ؟

-         مگه ساعت چنده ؟

-         ساعت یازدهه . من بیدار شدم و کلی کارامو هم کردم . حموم هم رفتم .

-         نه !! من میخواستم برم .....

-         جایی میخواستی بری؟

-         نه . دیگه مهم نیست .

-         صبحونه تخم مرغ میخوری درست کنم ؟

-         نه فقط یه استکان چای . صبحونه نمیخورم .

هانیه لبخند شیرینی به لب داشت و مثل همیشه با ناز بهم نزدیک شد . بسته ای در دستش بود . بسته را بطرفم دراز کرد .

-      خدمت آقا پیمان عزیز

-      ممنون ولی این چیه .

-      یه کادو

-      اینو که خودمم می بینم . منظورم اینه که به چه مناسبتیه ؟

-     مگه هر کادویی باید مناسبت داشته باشه . بعدشم چه مناسبتی از این مهم تر که ما اولین روز و شب مشترکمونو پشت سر گذاشتیم . حالا نمیخوای بازش کنی؟

به آرامی روبان قرمز رنگ روی جعبه کادو مخملی را باز کردم و در جعبه را برداشتم . داخل جعبه یک ادوکلن گران قیمت و یک ساعت طلایی رنگ با یک کاغذ تا شده کنار هم قرار داده شده بود . هرکدام را که از جعبه در می آوردم نگاهی سرشار از تقدیر به هانیه می انداختم . از هانیه تشکر کردم . انتخاب کادو اش هم نشان دهنده سلیقه سرشارش بود . هیجان زیادی داشتم. تای کاغذ را باز کردم.

 

"سوار سفید پوش رویاهایم

میدانم که دست بازیگر روزگار دائم برایمان شعبده هایی تازه در آستین دارد و نباید به شادی هایش دلخوش بود و از ناملایماتش ملول .

حال که با اسب سفیدت جاده ها را پشت سر گذاشتی و صدای سم اسبت گوشم را نوازش میدهد ، امید وصالم نیست که تو ازآن دگری . مرا از وجودت همین بس که لحظه ای در رویای شیرینت غرقه شوم .

پس ترا هیچ گناهی نیست که از کنار این زندانی تنها بی هیچ الطفاتی بگذری و بر نگاه نگران و اشکبارش وقعی نگذاری .

دوستت دارم ، به اندازه تمام لحظات تنهاییم . خوشی ها ازآن تو باد .

هانیه"

* * * * *

مانده بودم چه بگویم . حرف های هانیه به سختی مرا به فکر واداشته بود . میدانست که من به او تعلق ندارم ولی آیا میتوانستم این همه احساس را نادیده بگیرم . سرم هنوز روی کاغذ بود . انگار نمی توانستم سرم را بلند کنم . وقتی به چشمانش نگاه کردم ، می توانستم بفهمم که از من چه میخواهد . هرچند که به زبان می گفت برو ، ولی با نگاهش ازمن می خواست که پیشش بمانم . وقتی پیشانی اش را بوسیدم بی اختیار لرزیدم . حلقه ای را که برای مراسم عقد تهیه کرده بودم، از جیبم بیرون آوردم و بطرفش دراز کردم . وقتی حلقه را دستش کردم ، از خوشحالی فریادی کشید

-         وای پیمان دستت درد نکنه . خیلی خوشگله .

-         قابل تورو نداره . البته میخواستم برات سورپرایز کنم و تو دفتر خونه دستت کنم ولی تو با اینکارت همه برنامه هامو بهم زدی .

-         تو خیلی خوبی پیمان . امروز بهترین روز عمرمه .

-         راستی دیشب با ندا صحبت کردی ؟

-     آره . وقتی قضیه رو براش تعریف کردم از تعجب جیغ کشید . بعد هم کلی مسخره بازی در آورد و آخرم قرار شد که امروز بیاد اینجا .

 

....... صدای زنگ تلفن همراهم نگذاشت حرف هایمان را ادامه بدهیم . شماره سپهر روی صفحه نمایش دیده می شد .

-         بله بفرمایین ؟

-         سلام استاد . خوبی ؟

-         سلام . مرسی . تو خوبی ؟ چه خبر ؟ با  لاله صحبت کردی؟

-         آره امروز باهاش صحبت کردم .

-         خب ؟

-         تلفنی نمیشه . بعد از ظهر می بینمت . بعدشم شب میریم خونه ما تا فردا با هم بریم .

-         مسخره بازی در نیار . من که تا بعد از ظهر نمیتونم بمونم .

-         آخه مفصله .ساعت 5:30 همون جای همیشگی می بینمت . تا اونموقع خداحافظ .

-         ا ا ا ا صبر کن .

تماس قطع شده بود و من باید تا بعداز ظهر منتظر می ماندم . این اننتظار برایم کشنده بود . دانستن این موضوع که چه حرف هایی بین لاله و سپهر ردوبدل شده برایم خیلی مهم بود و می توانست زندگیم را تغییر بدهد . وقتی صدای زنگ آپارتمان بصدا درآمد هانیه گفت: " حتما ندا است " و رفت سمت آیفون . ندا دختری بود حدود 30 ساله و طوری که هانیه تعریف کرده بود دوست دوران دانشگاهی اش بوده که تا بحال ازدواج نکرده بود و بقول خودش "دیگران که ازدواج کرده بودند چه تاجی به سرشان زده بودند که او نتوانسته بود" . وقتی ندا من را آنجا دید خیلی تعجب کرد . انگار هانیه از حضور من در آنجا چیزی به اونگفته بود .

-         سلام . من پیمانم .

-         سلام . ندا هستم . از آشنایی تون خوشحالم .

-         انگار از دیدنم جا خوردین .

-         نه . البته فکر نمیکردم شما رو اینجا ببینم .

رو کردم بطرف هانیه و گفتم

-         هانیه من میرم بیرون قدم بزنم . شما با هم راحت باشین .

-         نه نمیخواد تو این سرما خودتو اذیت کنی . منو ندا باهم نداریم . مثل تو و سپهر .

-         بله آقا پیمان لازم نیست خودتونو تو زحمت بندازین . من راحتم

-         آخه شما میخواین حرفای زنانه بزنین که شاید بودن من مزاحمتون باشه .

-         نه اصلا اینطوری نیست . خواهش میکنم شما هم راحت باشین .

بعد هردو رفتند اتاق خواب هانیه . وقتی برگشتند ندا داشت می خندید ولی هانیه اخم کرده بود . معلوم بود که ندا سربه سرش گذاشته بود . ندا دختری شوخ و سرزنده بود که هر چیزی می توانست سوژه خوبی برای شوخی و خنده اش باشد . وقت نهار کلی خندیدیم . ندا داشت از خاطرات دوران دانشگاه تعریف می کرد . من و هانیه از ته دل می خندیدیم . ندا در تعریف کردن خاطره و جک استاد بود . به نحوی که بی مزه ترین جک ها را طوری تعریف می کرد که همه خنده شان می گرفت . او برخلاف هانیه قد کوتاهی داشت . صورتی گرد و سبزه با دهن و بینی کوچک . زیبا نبود اما رویهم رفته قیافه ای با نمک داشت . وقتی خاطره ای از ایمان تعریف کرد قیافه هانیه در هم شد . می دانستم که یادآوری خاطرات ایمان برای او ناراحت کننده است . ندا متوجه تغییر چهره ی هانیه شد و سعی کرد تا سر و ته حرف هایش را سرهم بیاورد و با تعریف یک جک خواست تا فضارا عوض کند . تا نزدیک های عصر ندا همین طور گفت وخندید . ما هم با خنده های او می خندیدیم . دیگر وقت آن رسیده بود که برای دیدن سپهر راه بیافتم . با ندا و هانیه خداحافظی کردم .

-     راستی هانیه من امشب پیش سپهرم شام دعوتم . شب هم میمونم تا فردا با هم بریم محضر. شما هم سه تایی بیاین . ما ساعت 11 آنجاییم . خوب تا فردا خدا نگهدار .

وقتی رسیدم جلوی سینما، سپهر منتظر بود . سوار ماشینش شدم و راه افتادیم .

-         سلام .

-         سلام عمو سپهر . چرا اونموقع تلفن رو قطع کردی ؟

-         حالا دلخور نشو . اونموقع نمی تونستم صحبت کنم . مادرم آنجا بود . نمی خواستم حرفای مارو بشنوه .

-         خب حالا بگو ببینم . چی شد؟

-     من با لاله کلی صحبت کردم . اون خیلی ناراحت بود . من بهش گفتم که اگه نخواین تو رفتارتون تجدید نظر کنین ، این زندگی دیگه دوومی نخواهد داشت . ولی انگار اونم مثل خودت لجباز و یه دنده است . چون حتی با شنیدن این حرفا هم حاضر نشد با تو صحبت کنه و گفت که پیمان تا زمانی که خودش نخواد چیزی عوض نمی شه

-         بهش گفتی که در این صورت من و سودا رو باید فراموش کنه ؟

-         آره ولی اون حرف خودش رو میزد و دیگه هم ادامه نداد .

-     خب ، همونطور که حدس میزدم . انگار که سرنوشت من از قبل از تولدم رقم خورده بود و من راهی ندارم جز اینکه دنبال سرنوشتم برم .

تا قبل از رفتن مان به خانه پدر و مادر سپهر کلی صحبت کردیم . من اعصابم کاملاً بهم ریخته بود . از دست لاله عصبانی بودم  ولی الان ظاهر سازی می کردم که خانواده ی سپهر متوجه حالت من نشوند . پدر و مادر سپهر آدمهای خیلی خونگرم و مهربانی هستند . شام را کنارهم خوردیم و برای آنکه من نمی توانستم خودم را کنترل کنم به پیشنهاد سپهر رفتیم اتاقش . فکر کردن به اینکه چطور بی دلیل زندگیم داشت از هم می پاشید دیوانه ام می کرد . لاله با سوء ظن های بی موردش زندگیمان را به اینجا کشانده بود . جایی که هیچوقت آرزویش را نداشتم . نمی توانستم دوری از سودا را تحمل کنم ، باید به هر قیمتی او را پیش خودم نگه می داشتم .

-         پیمان . به چی فکر میکنی ؟ به فردا ؟

-         به فردا و فرداهایی که قراره بیاد .

-         از درست بودن تصمیمی که گرفتی اطمینان داری؟

-         حالا دیگه برام مهم نیست . هرچند که خیلی دراینباره فکر کرده بودم . ولی حالا دیگه بالاتر از سیاهی رنگی نیست .

-         یعنی واقعا میخوای با هانیه ازدواج کنی و از لاله جدا بشی .

-     مراسم فردا یه مراسم عروسی نیست . تو اینو نمیفهمی ؟ نمیفهمی که من نمی تونم زنی رو که نمیشناسم ، به عنوان همسرم انتخاب کنم ؟ من و لاله دو سال قبل از ازدواج با هم همکار بودیم و شش سال با هم زندگی کردیم . حالا می بینم که در این همه سال با وجود اینکه لاله و من با هم غریبه نبودیم ولی زندگی خوشی نداشتیم . چطور میتونم با کسی که شناختی ازش ندارم آرزوی خوشبختی بکنم . من و هانیه فقط دوستیم و چیزی جز این نیست .

شب تا دیر وقت نتونستم بخوابم . داشتم از تب می سوختم . فکرهای جورواجور خواب را از چشمانم گرفته بود . بالاخره به زور قرص خوابم برد .تا صبح چند بار با دیدن کابوس از خواب پریدم . صبح سپهر بیدارم کرد . بعد از صبحانه باهم رفتیم آرایشگاه.  موهایم خیلی بهم ریخته بودو صورتم را هم اصلاح نکرده بودم . حالم اصلاً خوب نبود . دلشوره داشتم . سپهر مدام سربسرم می گذاشت .

-         خوب آق دوماد چرا اینقد دست پاچه ای ؟

-         دست خودم نیست .

-         آره منم باره اولی که میخواستم سر سفره عقد بشینم همین حالو داشتم

این جمله را با مسخره بازی و ژست خاصی ادا کرد .

-         بازم شروع کردی؟ دارم برات . نوبت ما هم میرسه

-         ما شکر بخوریم از این کارا بکنیم .

نمی دانستم منظورش ازدواج بود یا اینکه مزاحی که کرده بود ......بعد از آرایشگاه با هانیه تماس گرفتم

-         سلام خانومی

-         سلام عزیزم . خوبی ؟

-         مرسی . تو خوبی ؟ چیکار میکنی؟

-         راستش منتظر ندا هستم تا از حموم بیاد بیرون . راستی حنانه هم اینجاست ، سلام میرسونه .

-         علیکم السلام . از ما هم سلام برسون .

-         چشم . خوب شما چیکار می کنین ؟ دیشب خوش گذشت ؟

-     راستش نه ، اصلاً نتونستم بخوابم . من و سپهر کارا مون تموم شده ما راه می افتیم . شما هم زودتر راه بیافتین بیاین .

-         باشه همین که ندا بیاد راه مافتیم .

-         خوب پس جلوی دفتر خونه می بینمتون .

-         باشه خدا حافط

-         خدا نگهدار .

هنوز فرصت داشتیم با اینحال راه افتادیم . سپهر توی مسیر مدام بوق میزد و شوخی میکرد . میدانستم که می خواست من را از افکارم بیرون بیاورد . سپهر در دوستی واقعاً بی نظیر بود . بهتراست بگویم برایم از یک دوست بالا تر که مثل برادر بود . گاهی از خودم می پرسیدم " منهم میتونم مثل اون باشم ؟ " با وجود اینکه آرام حرکت می کردیم ولی وقتی رسیدیم جلوی دفترخانه هنوز یک ربع وقت داشتیم . چند بار با  هانیه تماس گرفتم ولی جواب نداد . شماره خانه اش را گرفتم بازهم کسی جواب نداد . پیش خودم گفتم حتماً راه افتادند و هانیه هم فراموش کرده گوشی اش را با خودش ببرد . ساعت یازده شده بود و ما جلوی دفترخانه منتظربودیم . هنوز از هانیه و بقیه خبری نبود . خیلی کلافه بودم . همیشه از انتظار بدم می آمد . نمیدانم چندمین سیگارم بود که روشن کردم که صدای سپهر در آمد.

-         استاد بخودت رحم نمی کنی به ما رحم کن . اینهو ماهی دودی شدیم .

سیگارم را نصفه از پنجره ماشین انداختم بیرون . یک بار دیگر شماره ی هانیه را گرفتم ولی بازهم کسی گوشی را برنداشت .

-         کاش شماره حنانه یا ندا رو داشتم .

-     ای بابا چه خبرته . هانیه که گفت منتظرن تا ندا از حموم بیاد بیرون بعد راه بیافتن . مگه تو خانومارو نمیشناسی تا بخوان حاضرشن کلی طول میکشه . طاقت داشته باش .

-         آخه از خونه هانیه تا اینجا راهی نیست . دیگه باید میرسیدن .

-         خوب حالا میرسن . خوبه بار اولتم نیست . اون موقع هم اینقدر بی تابی میکردی ؟

-     اون موقع من نمی دونستم چیکار بکنم . یه پام آرایشگاه زنانه بود ، یه پام گلفروشی . تازه باید خودمم میرفتم آرایشگاه و ماشینو هم خودم گل میزدم .

اعصابم حسابی بهم ریخته بود . رفتم داخل دفتر خانه که سری بزنم . شاید آنجا باشند . ولی آنجا هم نبودند . داشتم از پله ها پایین می آمدم که موبایلم زنگ خورد . شماره برایم نا آشنا بود .

-         آلو ، منزیلی حووسئن آقا

-         مرد حسابی موبایل گرفتی بعد می گی منزیلی حووسئن آقا ؟!

-         ایشتیباهی ؟

-         آقا جان اشتباهه .

گوشی را با عصبانیت قطع کردم . هنوز گوشی را در جیبم نگذاشته بودم که دوباره زنگ خورد ....

ادامه دارد ....

سیب سرخ حوا 5

..... از زمانیکه از خانه بیرون آمده بودم یک هفته میگذشت و در این مدت تنها دیدارهای مخفیانه صبح و صحبت های تلفنی گاه و بیگاه من و سودا بود که تاحدودی تسکینم میداد . از لاله خبری نداشتم ، فقط صبح ها که سودارا می آورد مهد از دور میددمش . میدانستم که به حدی مغروراست که زنگ نخواهد زد ولی دیگر طاقت دوری از سودا را نداشتم . باید کاری میکردم . یاد دوستم سپهر افتادم . دوستی من و سپهر به سالها قبل بر می گشت . یعنی به دوران تحصیل در دانشگاه . او بهترین دوستم بود . همیشه بی هیچ انتظاری کمکم میکرد . تصمیم گرفتم بروم پیش سپهر و بازهم از او کمک بخواهم . این بود که گوشی تلفن را برداشتم و شماره اش را گرفتم .

-       سلام عمو سپهر

-       سلام استاد . خونواده خوبن ؟ عسل بابا چطوره ؟

-       مرسی . همه خوبن . سودا هم خوبه

-       کجایی ؟ خبری ازت نیست.

-       از احوالپرسی های شما. زنده ایم . البته فعلاً

-       پیمان چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟

-       راستش ..... قضیه اش مفصله ، میتونم ببینمت ؟

-       چراکه نه !

-       کی میشه دیدت

-       هر وقت که بخوای

-       ممنون . میتونی تا نیم ساعت دیگه سر میدون باشی ؟

-       آره

-       پس نیم ساعت دیگه جلوی سینما می بینمت

-       باشه

-       خدانگهدار

-       خداحافظ

پس فردا باید میرفتیم دفتر ازدواج . پس باید جریان هانیه را هم برایش تعریف میکردم . به اصرار هانیه قرار شده بود از امروز وسایلم را به آپارتمان هانیه ببرم . هر چند از ته دل راضی  به اینکار نبودم ولی وقتی اصرار هانیه را دیدم قبول کردم . فردا شنبه بود و من می بایست مقدمات مراسم را برای روز یکشنبه آماده می کردم . تصمیم داشتیم که پس از بازگشت از دفترخانه به همراه سپهر و حنانه و ندا یک مهمانی کوچک ترتیب دهیم .

وقتی جلوی سینما رسیدم هنوز از سپهر خبری نبود . سیگاری روشن کردم و جلوی سینما شروع به قدم زدن کردم. جلوی سینما شلوغ بود . بیشتر کسانی که آنجا بودند دختر و پسرهای جوانی بودند که اغلب سینما را مکانی آرام برای قرار ملاقات های خود یافته بودند  . سردم شده بود و سپهر هم دیر کرده بود . از بدقولی خیلی می آید اما میدانستم که سپهر آدم بد قولی نیست . مقابلم ایستاد ولی من متوجه آمدنش نشدم . با صدای بوق به خود آمدم . نگاهش کردم و رفتم و سوار ماشین شدم .

-       سلام عمو سپهر

-     سلام استاد  . میبخشی دیر شد . وقتی داشتم میومدم بیرون یکی از دوستان زنگ زد . این شد که یه مقدار دیر از خونه حرکت کردم .

-       مهم نیست .

-       خب چه خبر ؟ خوبی ؟ سودا خوبه ؟

-     ممنون . از احوالپرسی شما . بی معرفت اگه من تماس نگیرم ، تو حالی از ما نمی پرسی ؟ البته حق داری . نه اینکه زن و بچه دورو برتو گرفته وقت نمیکنی .

-     شرمنده . بابا چرا میزنی ؟ من پریروز زنگ زدم خونه ، گفتن نیستی و رفتی مسافرت . خب حالا خوش گذشت . خونواده خوب بودن ؟

-     راستش موضوع همینه . من این چند روز مسافرت نبودم . همینجا بودم . با لاله میونمون شکر آب شد ، منم الان بیشتر از یه هفته است که از خونه زدم بیرون .

-       یعنی چی ؟

تمام قضیه را آنطور که بود برایش تعریف کردم . ماجرای دعوایم با لاله و آشناییم با هانیه و اینکه قراربود به عقد هم در بیاییم . در مورد دل تنگیم برای سودا و اینکه نمی توانم اینطوری ادامه بدهم و باید کاری بکنم . سپهر که در این مدت ساکت بود ، انگار که خبر حمله آدم فضایی هارا از دهان من شنیده باشد با تعجب ازمن پرسید:

-       خب . حالا میخوای چیکار کنی ؟

-       نمیدونم . واسه همین گفتم که بیای اینجا .

-       من چه کمکی میتونم بکنم .

-     راستش ، از اونجایی که من لاله رو میشناسم ، میدونم که پا پیش نمیذاره . واسه همین باید یجوری باهاش صحبت کنی و بهش بگی که این ماجرا باید یه جوری تموم بشه . یا اینوری یا اونوری .

-     یعنی چی یا اینوری یا اونوری ؟ میدونی چی میگی ؟ سودا رو میخواین چیکار کنین . هیچ فکرشو کردین ؟ مگه زندگی بچه بازیه که اینطوری حرف میزنی ؟ من تورو آدم محکم و منطقی میدونستم . ولی انگار که پاک عقلتو از دست دادی .

-     ببین سپهر ، من نمی خوام زندگیمو بهم بزنم . ولی با این شرایط هم نمی تونم ادامه بدم . تو منو بهتر از هر کسی میشناسی . میدونی که اگه در مورد چیزی کامل فکر نکنم ، کاری نمی کنم .

-     آره من تورو خوب میشناسم . واسه همینم هست که میگم دیوونه شدی . اگه لاله هم مثل تو از خر شیطون نیومد پایین چی ؟ اونوقت چیکار میکنی ؟

-       حالا تو باهاش صحبت کن . تا ببینیم چی میشه .

-       من باهاش صحبت میکنم ولی بازم میگم بیشتر فکر کن .

-       باشه . چشم .

-       راستی این هانیه خانم که میگی ، جدا قصد داری عقدش کنی ؟

-       آره .

-       بابا تو بالکل .....

-     ببین قرار نیست اتفاق خاصی بیافته . فقط واسه اینکه این رابطه مشکلی نداشته باشه ، این تصمیم رو گرفتیم . این پیشنهاد من بوده .

-       نمیدونم چی بگم .

-       هیچی نگو . فقط واسه یک شنبه مرخصی بگیر ، که باید حتما باید باشی

-       ببینم چی میشه .

-       حالا یه زحمتی هم برات دارم .

-       شما که سراپا زحمتین . بفرمایید درخدمتیم .

-     خب خودتو لوس نکن . ماشین رو روشن کن بریم مسافرخونه ، تا من وسایلم رو وردارم ببرم خونه هانیه .

-       بابا خیلی پررویی .

-       دیگه داری ...

-       باشه بابا . کجا باید بریم ؟

نیم ساعت بعد مقابل مسافرخانه بودیم . رفتم داخل و تصفیه حساب کردیم . وقتی داشتم میامدم بیرون همان کارگر مسافر خانه ساک و کیفم را تا جلوی ماشین آورد و گفت :

-       جناب مهندس امیدوارم بازم اینجا تشریف بیارین .

در حالیکه یک اسکناس در دستش می گذاشتم گفتم :

-       اما من امیدوارم که این اتفاق نیافته .

-       از ما ناراضی بودین ؟

جوابی ندادم و سوار شدم . وقتی مقابل آپارتمان رسیدیم ، به اصرار هانیه سپهر را دعوت کردم بیاید بالا . اولش گفت نه ، ولی میدانستم که حس کنجکاویش کاملاً تحریک شده است پس بعد از کمی اصرار پذیرفت و باهم رفتیم بالا .

-       سلام . بفرمایید . هانیه هستم

-       سلام . خوشبختم من هم سپهر

-       خیلی خوش اومدین . پیمان کاهی در مورد شما به من گفته .

هانیه یک شلوار جین و بلوز کاموایی سفید تنش بود . یک شال هم انداخته بود روی سرش . ازرفتار سپهر مقابل هانیه خنده ام گرفته بود . مثل بچه دبیرستانی ها که مقابل دخترها دست و پایشان را گم مکنند افتاده بود به تته پته . اگر بدادش نمیرسیدم حتما گاف می داد . این بود که دعوتش کردم که بنشیند . پس از کمی احول پرسی و صحبت های ابتدایی هانیه به آشپز خانه رفت تا وسایل پذیرایی را آماده کند .

-       پیمان فکر میکنم زوج هنری خوبی بشین

اینرا سپهر به آرامی طوری که هانیه نشنود ادا کرده بود و من هم جواب دادم :

-     قرار نیست ما زوج هنری بشیم . فقط مثل دو تا دوست باهم خواهیم بود . مثل دوستی خودمو خودت .

سپهر آدم مقتصدی بود . از همونایی که از آب کره میگیرند . تو هر چیزی دنبال سود و زیان بود . فقط چیزی که باعث تعجب من بود این بود که چرا تو دوستی خودمون هیچوقت این طور نبود . وقتی از او کمکی میخواستم هیچوقت نه نمی گفت . سپهرم هم مثل بار اولی که من آمده بودم با تعجب اطراف را تماشا می کرد . می توانستم حدس بزنم به چی دارد فکر میکند . البته طبیعی بود که در مورد حرف هایم با ناباوری قضاوت کند . در جامعه ما دوستی دو جنس مخالف مثل همنشینی آتش و پنبه میماند و این همنشینی بی خطر نیست . هانیه آمد ، سپهر خودش را روی مبل جابجا کرد .

-       پیمان خیلی از شما تعریف کرده . خیلی دوست داشتم که باهاتون آشنا بشم .

-       ایشون همیشه لطف دارن ....

کلمه لطف را خیلی کشدار ادا کرد . میدانستم که ته دلش دارد بمن فحش میدهد .

-       .... ما سالهاست که با هم دوستیم . ولی من از یه چیز متعجبم . و اون اینه که چطور .....

حرفش را قطع کردم و گفتم :

-       لابد میخوای بگی چطور شد که اینکارو کردم . نه ؟

-     البته میدونم که پیمان واسه هر کاری دلیل خاص خودشو داره ، ولی اینکه یه روزی بخوام واسه تجدید فراشش تو مهمونی شرکت کنم ، واسم باورش سخته .

-     مطمئن باش که واسه اینکارمم دلایل خودمو دارم . البته ایندفعه شاید نتونم کسی رو با دلایلم قانع کنم ولی مهم اینه که خودمو تونستم قانع کنم .

هانیه مشتاقانه به دهان من چشم دوخته بود. انگار دارم در مورد یک تئوری علمی صحبت میکنم . وقتی نگاهش کردم ، از خودم پرسیدم آیا این طرز نگاه کردن از روی دوست داشتن است ؟ باور این مسئله برایم سخت بود. نمی توانستم باور کنم که در این زمانه زنی بدون داشتن هیچ توقعی در نگاه و برخورد اول بتواند مردی را دوست داشته باشد و یا عاشقش شود . ولی از طرفی این را میدانستم که برداشت من از این دوستی و رابطه فقط در حد دوستی دو انسان بود. فارغ از مسئله جنسیت و نیازهای دو جنس مخالف . وقتی فکر میکردم ، می دیدم علاقه من نسبت به هانیه فقط بخاطر این بود که به حرفاها یم گوش می داد بدون اینکه بخواهد من یا کس دیگری را متهم کند . او شنونده خوبی بود و این چیزی بود که من می خواستم . اینکه کسی بدون آنکه بخواهد در مورد من قضاوت کند فقط به حرف هایم گوش بدهد .

بعد از مدتی سپهر از ما خداحافظی کرد و رفت . قرار شد روز یکشنبه صبح ساعت 11 هم آنجا بیاید دنبال مان . تا نزدیک ماشینش با او رفتم .

-     پیمان نمیدونم چطور این تصمیم رو گرفتی ، ولی از ته دل آرزو میکنم که همیشه خوش باشی .

-       ممنون . راستی یادت نره که با لاله صحبت کنی . بعد هم نتیجه رو بهم خبر بده .

-       چشم . اگه امر دیگه ای نیست من برم .

-       بازم بابت همه چی ممنون .

-       فعلا خداحافظ

-       خدا نگهدار

ادامه دارد....

سیب سرخ حوا 4

..... صبح زود خودم را رساندم جلوی مهد . بازهم همان انتظار . بازهم همان لحظه های زودگذر دیدار . تا بحال به این اندازه از دخترم دور نبودم . دلم خیلی برایش تنگ شده بود. آینده مبهم زندگی مشترکم و فکر اینکه آینده ی تنها دخترم چه خواهد شد آزارم میداد. فکر کردن در مورد اینکه روزی مجبور باشم برای دخترم توضیح بدهم که چرا مجبور شده بین من و مادرش یکی را انتخاب کند آزارم میداد . دلم نمی خواست که اشتباهات کودکانه و خودخواهی های نابجای ما باعث شود که این طفل معصوم بدون وجود پدر یا مادرش دوران کودکیش را پشت سر بگذارد . کاملا درمانده شده بودم . از طرفی ادامه زندگی مشترکم با این وضع برایم اگر غیر ممکن نبود بسیار طاقت فرسا بود ، از طرفی هم نمی توانستم ناراحتی و دلتنگی دخترم را ببینم . دلم می خواست برگردم پیش دخترم و نگذارم بیشتر از این اذیت شود ولی میدانستم که در اینصورت لاله بدون اینکه در مورد زندگیمان بیشتر فکر کند خودش را محق خواهد دانست . ما هر دو به زمان بیشتری نیاز داشتیم تا برای زندگیمان تصمیم بگیریم . بعد از اینکه سودا رفت مهد ، لاله هم سوار شد و بسمت محل کارش براه افتاد . موقعی از مقابلم گذشت صدای آهنگ شادی از داخل ماشین شنیده می شد . از ظاهرش هم می شد فهمید که امروز روحیة شادی دارد . راهم را به سمت خانه کج کردم . وقتی در را باز کردم مثل اینکه سالها بود که از آنجا دور بودم . حسی مثل غربت را داشتم تجربه میکردم آنهم در خانه ای که مال خودم بود . اولین باری بود که در خانه خودم احساس غریبی می کردم . رفتم سراغ کمد لباسم و یک دست کت شلوار و ماشین ریش تراشم را برداشتم . این دو روز که اصلاح نکرده بودم ریشم بلند شده بود و حسابی اذیتم می کرد . وقتی داشتم لباسهایم را جابجا میکردم شناسنامه ام افتاد زمین . برداشتم و گذاشتمش توی جیبم . از خانه آمدم بیرون . طبق معمول همسایه فضولمان  داشت از پنجره بیرون را نگاه می کرد. میدانستم که ظهر وقتی لاله بیاد به او خواهد گفت که من را دیده است . 

برنامه خاصی نداشتم . تصمیم گرفتم بعد از گذاشتن وسایلم ، تا ظهر به چند انتشاراتی سر بزنم ، شاید بتوانم سفارشی بگیرم. وقتی به خیابان انقلاب رسیدم بیشتر انتشاراتی ها هنوز تعطیل بود . یک آن به یاد انتشارات ...... افتادم که چند وقت پیش در لیتوگرافی .... کارتش را داده بود به من . تا جایی که بودم فاصله چندانی نداشت . تصمیم گرفتم بروم و با مدیرش صحبتی بکنم . وقتی از آسانسور خارج شدم بیشتر دفاتر مجموعه بسته بودند . زنگ واحد مورد نظر را فشار دادم . آقای ...... مدیر انتشارات خودش دررا باز کرد .

-        سلام آقای ...... منو به خاطر میارید . لیتوگرافی .......

-        بله . خوبید؟ بفرمایید .

-        راستش اینطرفا بودم گفتم خدمت برسم و عرض ادبی بکنم .

-    خیلی لطف کردین . اتفاقا میخواستم خودم باهاتون تماس بگیرم . در واقع ما یه مجموعه کار کودک داریم که میخواستم شما زحمتشو برامون بکشین .

بعد هم چند جلد کتاب کودک مقابلم گذاشت. داشتم کتابهارا تماشا می کردم که تلفنم زنگ خورد . شماره هانیه بود .

-        الو . بفرمایید .

-        سلام پیمان

-        سلام . خوبی ؟

-        مرسی . من خوبم . تو خوبی ؟

-    ممنون . میبخشی من الان جایی هستم که نمیتونم صحبت کنم میتونی نیم ساعت دیگه تماس بگیری ؟

-        باشه . پس فعلا خداحافظ

-        خدا نگهدار

... حدود 14جلد کتاب کودک به زبان اصلی بود . آقای  ..... ادامه داد .

-    این کتابها الان در دست ترجمه و حروف چینیه . فقط چیزی که باید توضیح بدم اینه که ما میخوایم این سری کتاب رو بصورت برجسته چاپ کنیم واسه همین میخوام که شما از همین امروز کارتون رو شروع کنین تا موقعی که متون آماده میشه کار همزمان برای چاپ آماده باشه .

-        آقای ..... لطفا اولویت هارو به ترتیب برام مشخص کنین .......

بعداز کلی صحبت و تبادل نظر از آنجا بیرون آمدم . هنوز از ساختمان خارج نشده بودم که باز هانیه زنگ زد .

-        سلام

-        سلام عزیزم . میبخشی بی موقع مزاحم شدم .

-        خواهش میکنم . تو میبخشی که من نتونستم صحبت کنم .

-        نه عزیزم . میخواستم بدونم امروز واسه ظهر برنامه ات چیه ؟

-    راستش الان اطراف انقلابم . میخوام به چند انتشاراتی سر بزنم . ولی فکر میکنم تا ظهر کارم تموم بشه . چطور مگه ؟

-        گفتم واسه جبران دیشب و اینکه بتونیم باهم صحبت کنیم ، ناهارو باهم بخوریم .

-        من از بابت دیشب ناراحت نیستم . اینو دیشب هم بهت گفتم .

-        خب اگه ناراحت نیستی پس ظهر منتظرتم .

-        کجا ؟

-        همینجا

-        نه . آپارتمان نه

-        قول میدم مسئله دیشب تکرار نشه .

-        نه اصلا مسئله این نیست . بهت که گفتم دلم نمیخواد باعث دردسرت بشم .

-        اگه منظورت به همسایه هاست ، اونا دیگه باید به وجود تو عادت کنن .

شیطنت خاصی در لحن ادای این جمله اش بود.

-        باشه اگه تو اینطوری میخوای حرفی نیست .

-        پس عزیزم منتظرتم .

-        خدانگهدار

-        خدا نگهدار

تا نزدیکی های ظهربه چند انتشاراتی سر زدم . چند تا هم سفارش گرفتم . تقریباً روز خوبی بود . تصمیم گرفتم قبل از رفتنم به آپارتمان هانیه بروم مسافرخانه و دوش بیگرم و اصلاحی بکنم ، ولی نمیدانم چرا پشیمان شدم . پیش خودم فکر کردم شاید اینطوری بهتر باشد . یک ماشین گرفتم و سمت آپارتمان هانیه راه افتادم . نمی خواستم دست خالی باشم پس بین راه به راننده گفتم مقابل یک شیرینی فروشی توقف کند . مقداری بستنی گرفتم و دوباره راه افتادم . وقتی از ماشین پیاده میشدم اول به سمت بالکن آپارتمانش برگشتم . باز هم همانجا ایستاده بود . دستی برایم تکان دادو رفت داخل هنوز زنگ را فشار نداده بودم که صدای هانیه از ایفون گفت :

-       عزیزم بیا بالا .

سوار آسانسور شدم . داخل آسانسور ماجرای دیشب و  تمام اتفاقاتی که افتاده بود ، دوباره جلوی چشمانم مجسم شد ولی این دفعه دیگر آرام بودم . از آسانسور که آمدم بیرون هانیه بین قاب در مثل تابلویی زیبا به چشمم آمد . لبخند شیرینی به لب داشت . وقتی جلوی در رسیدم همانطور ایستاده بود و تماشایم میکرد . چند لحظه نگاهش کردم و گفتم :

-        نمیخوای بذاری بیام تو؟

-        اوه ببخشین .

تا کمر خم شد و با اشاره دست مرا به داخل خواند

-        چه خبره ؟ منو میترسونی . آخه من جنبه این کارها را ندارم .

انگار از حرفم دلخور شد . لبی ورچید و خودش را کشید کنار . در حالیکه دستم را دراز میکردم گفتم

-        منظوری نداشتم . بابت اینکه دیشب بدون خداحافظی رفتم هم معذرت میخوام .

-        نه . من باید .....

دستم را روی لبهایش گذاشتم و گفتم

-        هرچی بود تموم شد .

-        باشه

در حالیکه جعبه بستنی را میگرفت گفت :

-        بازم که ازاین کارا کردی

-        خواستم دست خالی نباشم . تو این آپارتمان گرم بستنی میچسبه .

خندید و دستم را کشید سمت مبل و کنار خودش نشاند.

-        میدونی چقدر خوشحالم که اینجایی ؟

-        ممنون لطف داری .

-    پیمان من نه اونقدر جوونم که کارام از روی احساس باشه و نه اونقد خام که نتونم آدما رو بشناسم . اونروز وقتی مقابلت نشسته بودم و داشتم به حرفات گوش میدادم سراپای وجودم میلرزید و همش میترسیدم که خودمو لو بدم . من یه بار طعم تلخ جدایی رو کشیدم . میترسیدم که خداحافظیمون برای همیشه باشه . دلم نمی خواست اینطور باشه . دلم میخواست بازم ببینمت و بازم باهات صحبت کنم . هر چندتو داشتی از غصه های خودت برام میگفتی  اما کلماتت  منو آروم میکرد . حرفات و لحن صحبتت به قدری ساده بودکه آدم نمی تونست در مورد صحتش شک کنه ...

حرفشو قطع کردم و گفتم

-    تو داری غلو میکنی . اگه اینطوری بود زندگیم به اینصورت نمی شد . مشکل من اینه که همسرم نمیتونه منو باور کنه .

-        میدونم چی میگی . ولی باور کن من از همون اولین لحظه همه حرفاتو باور کردم .

-        خوب هانیه در چه موردی میخواستی صحبت کنیم ؟

-        عجله نکن ، بعد از ناهار با هم صحبت می کنیم . خوب طبق معمول قهوه یا ....

-        همون قهوه

-        با شکر ؟

-        لطفا

از دیشب کلی فرق کرده بود . در عین زیبایی و خنده رویی میشد هاله غم را در چهره اش دید . میدانستم که راز مبهمی دارد . خیلی کنجکاو بودم تا از رازش سر در بیارم ولی نمی خواستم مثل دیشب با سوال بی موقع و نابجا موجبات ناراحتیش را فراهم کنم . در آپارتمانش احساس آرامش میکردم . انگار که در دنیای دیگری هستم . دیگر حتی احساس غریبی هم نمیکردم . با دو فنجان قهوه کنارم نشست در چشما نش خیره شدم . میتوانستم به وضوح غم وجودش را از چشمانش بخوانم . همین من را بیشتر تحریک می کرد تا به جواب سوالم برسم . چند لحظه نگاهمان به هم گره خورد . بعد با شرمی شیرین هر دو سرهایمان را پایین انداختیم .دوباره بلند شد و ایندفعه به سراغ ضبطی که گوشه سالن بود رفت . آهنگ ملایمی که پخش میشد فضای آپارتمان را بیشتر از پیش رمانتیک کرده بود. انگار میدانست چطور مرا سر ذوق بیاورد . بی مقدمه پرسیدم :

-        هانیه بعد از جدایی چرا نرفتی پیش خونواده ؟

-    خونواده من اینجا نیستن . من با همسرم تو دانشگاه آشنا شدیم . بعد هم عروسی کردیم و همینجا اومدیم . در اصل این آپارتمان مال اون بود . وبعد از جدایی سندش رو واسم آورد . ایمان وضع مالی خوبی داشت و از خونواده ای متول بود .

-        اسمش ایمان بود ؟

-    آره . بعد از اون هم من همین جا موندم . و برنگشتم شهرستان . اوایل مسئله جداییمونو از خونوادم مخفی میکردم . وقتی این قضیه رو فهمیدن پدر اصرار کرد برگردم اصفهان ولی من که روحیه خوبی نداشتم زیر بار نرفتم . دست آخر هم وقتی دیدند که من رو حرفم پافشاری میکنم با دلخوری از اینجا رفتن .

-        هنوزم دوستش داری ؟

آهی از دل کشید که تموم تنم لرزید . بعد ادامه داد

-    دوستش داشتم . تا اینکه چند ماه پیش باخبر شدم که میخواد ازدواج کنه . تو دلم خوشحال بودم ، چون شادی و خوشبختی اون آرزوم بود . ولی وقتی که شنیدم وقتی که داشته با تازه عروسش میرفته ماه عسل ، ماشینش از جاده منحرف شده و تو دره سقوط کرده ، همه دنیا رو سرم خراب شد . تو مراسم خاک سپاریش مادرش وقتی منو دید ، گفت " تو بچه منو کشتی ، اون ترو دوست داشت ولی تو با خود خواهیت اونو از خودت روندی . من از تو نمیگذرم واز خدا میخوام که تقاص منو از تو پس بگیره "

گریه امونش نداد . مثل ابر بهاری گریه میکرد و خودشو نفرین میکرد . کاملا متاثر شده بودم . نمی دونستم چیکار کنم . سرشو گذاشتم روی سینه ام و آروم مو هاشو نوازش کردم .

-    هانیه . برات خیلی متاسفم . میدونم که هیچ جمله ای نمیتونه از غمت کم کنه . ولی باید بدونی همه ما قسمتی داریم و مثل یه روز که بی اختیار به دنیا میاییم یه روزی هم از این دنیا میریم . میدونم غم از دست دادن عزیز واسه هر کسی سخت و مشکله ولی باید با مقدرات ساخت .

کمی آروم و بیصدا توبغلم موند . حالت بچه ای را داشت که عروسک محبوبشو از دست داده است و چیزی نمیتواند آرامش کند . آرام صورتش رو از روی شانه ام بلند کردم و گفتم:

-        من نمیخواستم تورو ناراحت کنم ولی این بار دومی که با سوال بی موردم تورو ناراحت میکنم .

-    نه پیمان . تا به حال اینقد احساس سبکی و آرومی نکرده بودم . خیلی دلم میخواست واسه کسی صحبت کنم . خیلی دلم میخواست که شونه گرم و محکمی بود تا سرمو روش تکیه کنم و زار زار گریه کنم . حالا تو با اومدنت این رو به من هدیه کردی . ازت ممنونم .

حس عجیبی بهم دست داد .

-        خوشحالم که اینو میشنوم . امیدوارم بتونم اونی باشم که میخوای .

-        حتماً میتونی .

هانیه آرام سرش را گذاشته بود روی سینه ام . مثل کودکی بود که از ترس آغوش مادرش پناه میبرد . بوی غذای روی اجاق آپارتمان را پر کرده بود .

-        هانیه اگه الان به آشپزخونه سر نزنی ، فکر کنم باید بازم گشنه از پیشت برم

با عجله خودش را از من جدا کرد و دوید سمت آشپز خانه . ولی انگار کار از کار گذشته بود . وقتی ظرف غذا رو تو دستش دیدم ، نگاهی به صورتش کردم و هر دو زدیم زیر خنده . هر دو داشتیم از ته دل می خندیدیم . وقتی می خندید ، بی نهایت زیبا میشد . نمیدانم چرا یهو دلم شور افتاد . انگار که واقعة شومی قرار بود اتفاق بیافتد . رفتم سمت پنجره و پرده را زدم کنار . بارش برف به آرامی شروع شده بود . هانیه که متوجه تغییرم شده بود آمد پیشم و کنارم ایستاد .

-        پیمان

-        بله

-        چیزی شده ؟ از اینکه اینجایی ناراحتی ؟

-        نه ، اصلا اینطوری نیست . ولی ...

-        لابد در مورد رابطه مونه . نه ؟

-    راستش من تا بحال با هیچ زنی جز همسرم ، رابطه ای نداشتم . من آدم امی نیستم ولی باید بهم حق بدی که نگران باشم .

-        میدونم چی میگی .

درحالیکه منو دعوت به نشستن میکرد ، ادامه داد

-    من انتظار ندارم که کاری کنی که باعث ناراحتی خودت یا خونوادت بشه . ما میتونیم بی هیچ چشم داشت غیر منطقی شادیها و غصه هامونو با هم قسمت کنیم .

نمیدونم چرا خنده ام گرفت . وقتی هانیه نیگام کرد بی اختیار اونم زد زیر خنده و در حالی که میخندید گفت :

-        بیایید شادیهایمان را قسمت کنیم .....

مجبور شدیم زحمت غذا رو بدیم به آشپز رستوران . هانیه در هر کاری با سلیقه بود . در عرض چند دقیقه میز زیبایی چید که حتی آدم سیر را هم به اشتها میاورد . این اولین باری بود که با زنی جز همسرم سر یک میز غذا مینشستم . راستی الان لاله و سودا چیکار میکردن؟ این سوال کمی اعصابم را بهم ریخت . بعد از نهار در جمع کردن میز و شستن ظرف ها به هانیه کمک کردم . یاد سالهای دوری که با لاله به همین صورت پشت سر گذاشته بودم افتادم . افسوس که فقط از آن همه شادی فقط خاطره ای محو در ذهنم باقی مانده بود .

-        پیمان به چی فکر میکنی ؟

-        یاد سالهای گذشته افتادم .

-        دوست داری در موردش صحبت کنی؟

-        نه ، چون اینا فقط گذشته ای هستن که دیگه تکرار نمیشن .

-        تو نباید ناامید باشی . حتما میتونی زندگیتو حفظ کنی .

-        امیدوارم . قرار بود بعد از ناهار حرف بزنی

-        بله .

کمی مکث کرد . انگار داشت حرفهایش در ذهنش مرور میکرد.

-    من دیشب خیلی در مورد حرفات فکر کردم . دیدم تو راست میگی . اگه قراره ما با هم رابطه داشته باشیم ، بهتره که از راه قانونی و شرعیش باشه . من با این مسئله هیچ مشکلی ندارم .

-    خوبه . ولی فکر میکنی تمام جوانب این مسئله رو در نظر گرفتی ؟ منظورم اینه که میتونی به راحتی با وضعیت و مشکل من کنار بیای؟

-        بله

این حرف را خیلی محکم و قاطع زد .

-    خوب اینکار یه سری مقدمات لازم داره و یه سری شرایط . تو شرط خاصی نداری . مثل مهریه ، مدت عقد و همینطور خرجی ماهانه؟

-        در مورد زمان تا هر موقع که تو بخوای .

-        خوب ؟

-        در مورد مهریه و خرجی هم من چیزی نمی خوام .

-        ولی اینطوری که نمیشه .

-    خب . مهریه یه شاخه گل رز سرخ با یه جلد کلام الله . ولی در مورد خرجی ، خودت میدونی که من نیازی ندارم .

-        شرط دیگه ای نداری ؟

-        نه . توچی ؟

-    من هم چیزی ندارم که بگم جز اینکه همیشه اینو در نظر داشته باشی که من قبل از هر کسی به خونوادم تعلق دارم و در موردشون مسئولم .

-        باشه . همیشه یادم میمونه .

-        تو ........

نتوانستم حرفم را کامل کنم . فقط نگاه هایمان بود که همه چیز را می گفت . هانیه واقعاً زنی بود که میتوانست هر مردی را خوشبخت کند . و من این را با هیچ معیار مادی نتیجه نگرفته بودم . تنها ندای قلبم بود که این را بمن می گفت . ساعت نزدیک 5 بود و هوا داشت کم کم تاریک می شد . قرار شد فردا برویم دفتر ازدواج تا کارهای اولیه را انجام دهیم .

-        هانیه دوست داری بریم بیرون ؟ با تماشایه یه فیلم چطوری ؟

-        خوبه . عالیه . من میرم که آماده شم .

دلم نمی خواست این مراسم خیلی بی صدا برگزار شود . دلم میخواست که کسان دیگری هم شاهد شادی ما باشند .

-        هانیه

-        بله

-        دوست داری روزی که میریم دفتر ازدواج کسی باهامون باشه ؟

-        مثلا کی ؟

-        از دوستامون

-        تو چی ؟

-        دلم نمی خواد که کاملاً مخفیانه باشه .

-        باشه . من به دوستم ندا و خواهرم حنانه میگم . مشکلی نداره ؟

-        نه . خیلی هم خوبه . منم به سپهر میگم که بیاد .

هانیه حاضر شده بود که برویم .

-        صبر کن قبل از رفتن یه زنگ به سودا بزنم . خیلی دلم براش تنگ شده .......

ادامه دارد ......

سیب سرخ حوا 3

......... زنگ آپارتمان را زدم . صدای هانیه از پشت در اومد که میگفت " در بازه بیا تو" . وقتی داخل آپارتمان شدم مقابل در ورودی سرجایم خشکم زد . آپارتمانش بطور وحشتناکی زیبا و خوش سلیقه دکوراسیون شده بود . تابلو های نقاشی و خط ، مجسمه ها  و کارهای سفالی ، آبگینه ها ، مبلمان وپرده ها ، رنگ آمیزی و نور کاملا با هم منطبق بود . در نگاه اول به سلیقه و خوش ذوقی صاحب خانه پی می بردی .

-          چرا اونجا وایسادی . نمی خوای بیای تو ؟

-          سلام

-          سلام

وقتی هانیه را دیدم دهنم باز موند . واقعاً زیبا شده بود . آرایش کمی داشت ولی ترکیب این آرایش با نحوه آرایش مو هایش جاذبه خاصی به اوداده بود . یک تاپ زرد و دامن استرچ مشکی کوتاهی بتن داشت که زیبایش را دو چندان کرده بود . دستش را بطرفم دراز کرد . کادو هایی که تهیه کرده بودم دادم به دستش .

-          عزیزم این چه کاریه ؟ این کارا لازم نبود .

-          قابل تورو نداره . امیدوارم خوشت بیاد.

گلها رو داخل گلدانی گذاشت و گذاشتش وسط میزو من را دعوت کرد تا روی مبلی بنشینم و خودش هم نشست روبرویم. واقعاً زیبا شده بود .

-          هانیه خیلی فرق کردی ......

و با خجالت گفتم:

-          خوشگل تر شدی

خنده ملیحی روی لباش نشست . با عشوه ای گفت:

-          لطف داری . چشات خوشگل می بینه

-          نه من اصلاً اهل تملق نیستم . راستش وقتی آپارتمانتو دیدم فهمیدم که با شخصی کاملاً مرتب و منظم روبرو میشم .

-          بسه دیگه اینطوری خجالت میکشم

-          دوست نداشتم این طوری مزاحمت بشم

-          بازم شروع کردی ؟

-          نه تو یه زن تنهایی . ممکنه اومدن من به اینجا موجب دردسرت بشه

-          نگران نباش .

در حالیکه میرفت سمت آشپزخانه از من پرسید:

-          قهوه ، نسکافه یا شربت ؟

-          قهوه . البته با شکر

بازهم فکرهای جورواجور آمد سراغم . از خودم پرسیدم برای چی اینجایم . تابلویی که روبروم بود نظرم را جلب کرد . بلند شدم و به طرفش رفتم . تابلو، تصویر دست زنی بود که سیب قرمزی  را به جلو دراز کرده بود . خیلی استادانه کشیده شده بود . اطراف تصویر تصاویری مبهمی از یک باغ بود که از وسطش نهری رد میشد . نمی دانم چرا کشش خاصی نسبت به آن پیدا کرده بودم . در این زمان هانیه با دو فنجان قهوه  و شکر رسید .

-          این کار خودته ؟

-          آره . از کارایه که بهش علاقه دارم

-          اسمش چیه ؟

-          سیب سرخ حوا

-          سیب سرخ حوا؟

-          تو اساطیر هست که حوا با وسوسه آدم به خوردن سیب که میوه ممنوعه بوده باعث رانده شده آدم از بهشت میشه .

-          آها ..... این کار واقعاً عالیه . یه حس خاصی توشه .

-          ممنون

فنجان قهوه را جلویم گذاشت . وقتی به چشمهایش نگاه می کردم حس غریبی وجودم را تسخیر می کرد . نمیدانم چه بود شاید احساس گناه بود . سرم را پایین انداختم و به طرف مبل حرکت کردم . روبروم نشست نگاهی به من انداخت و گفت:

-          خوب حالامیخوای بگی چی شده ؟

همه ماجرا مثل تصاویر یک فیلم در ذهنم مرور شد . بعد از کمی مکث همه قضیه را همانطور که اتفاق افتاده بود برایش تعریف کردم . کمی به فکر فرورفت .

-          پیمان

-          بله ؟

-          دوستش داری ؟

-          اون همسرمه

-          نه . ببین دوست داشتن با اینکه تو بخاطر اینکه همسرته نسبت بهش احساس مسئولیت کنی فرق میکنه .  به قلب خودت رجوع کن و جواب این سوال رو برای خودت پیدا کن .

-          من لاله را دوست داشتم و بخاطر همین هم باهاش ازدواج کردم . ولی اون با این خودخواهیش که اسمش رو عشق میذاره باعث شده که من در مورد علاقه ام به اون ، دچار تردید شدم . میدونی هر کسی فقط به این امید ازدواج میکنه که خوشبخت بشه و این پیوند تا زمانی میتونه ادامه داشته باشه که آدم حس خوشبختی را تو زندگیش داشته باشه .

-          وتو این حس رو نداری ؟

-          نه .

-          پس .... ؟

-          اگه وجود سودا نبود شاید .....

سکوت سنگینی بین ما حاکم شد . سرش را پایین انداخته بود .  شاید اوهم داشت زندگیش را مرور می کرد . راستی او چرا جدا شده بود؟ حس کنجکاویم تحریک شده بود . ولی دلم نمی خواست با سوال در این مورد باعث ناراحتیش شوم . قهوه ام را سر کشیدم و با فنجان خالیش شروع به بازی کردم . سرش را بالا آورد

-          میدونی زندگی یعنی رسیدن به تفاهم و این تفاهم چیزیه که ما آدما خودمون باید بسازیمش . ما تو دوران نامزدی دنبال نقاط مشترک هستیم و این یعنی ساختن و پی ریزی تفاهم ولی بعد از عروسی بجای اینکه پایه های این تفاهم رو محکم تر کنیم با جستجو در مورد نکات غیر مشترک باعث فاصله بین خودمون میشیم

-          حرفات منطقی و درسته ولی مشکل من عدم تفاهم نیست بلکه شک و بدبینی بیمار گونه واحساس مالکیت بی حدوحصر لاله است که باعث اختلاف ما شده . اون مثل لوازم شخصیش با من رفتار میکنه .

-          تا به حال باهاش درباره اینکه این رفتارش باعث ناراحتیت میشه صحبت کردی ؟

-          لابد فکر میکنی از روی شکم سیری از خونه زدم بیرون .

-          نه، ولی نباید از صحبت کردن غافل شی

-          هانیه خیلی خوب صحبت میکنی ولی میشه بگی خودت چرا ....

-          میدونستم این رو میپرسی ......

کمی مکث کرد . آشکارا صدایش میلرزید . معلوم بود که از یاد آوری گذشته متاثر شده است . اشتباهی که نباید می کردم مرتکب شده بودم .  به خودم گفتم : " خره نمی تونی جلوی دهنتو بگیری " با بغض ادامه داد :

-          من همسرم رو دوست داشتم ولی چیزی که میخواست نمی تونستم بهش بدم

-          مگه اون چی میخواست ؟

-          چیزی که هر انسانی می خواد . اون بچه میخواست ولی با من نمی تونست به این آرزوش برسه .

قطرات اشک گونه هایش را مرطوب کرد . به خودم لعنت فرستادم که چرا جلوی دهنمرا نگرفته ام .

-          متاسفم . نمی خواستم ناراحتت کنم . امیدوارم منو ببخشی .

-          نه اصلاً اینطور نیست . دست خودم نیست وقتی یاد گذشته می افتم بی اختیار....

بلند شد و کادویی را که برایش آورده بودم را آورد و باز کرد . باورم نمی شد اینقدر از هدیه اش خوشش بیاید . تقریبا از ذوق فریاد زد . نفهمیدم چه شد . وقتی به خودم آمدم  بغلم کرده بود و بوسه ای از گونه ام گرفته بود . گیج شده بودم . صورتم داغ داغ شده بود . انگارداشت از داخل می سوخت .

-          هانیه .... ! ! !

سرش را پایین انداخت ، بعد هم دوید سمت آشپز خانه . احساس گناه می کردم . نگاهم روی تابلوی روبرویی یخ بست . زیر لب گفتم " سیب سرخ حوا "

بی اختیار سمت در آپارتمان حرکت کردم . درآخرین لحظه هانیه را دیدم که آرام اشک می ریخت .....

در طول خیابان بی هدف شروع به قدم زدن کردم . هنوز گرمایی روی گونه ام احساس میکردم . احساس خاصی داشتم که نمی توانستم اسمی برایش بگذارم . هم تلخ بود هم شیرین . میدانستم که این ارتباط میتواند من را به اوج خوشی برساند ویا به ورطه سقوط بکشاند . افکار درهم وبرهم لحظه ای ولم نمی کرد . تا مسافرخونه پیاده رفتم . کاملا خسته شده بودم . وقتی کلید را از متصدی گرفتم خواستم که سفارش غذا بدهم ولی گفت که غذا تمام شده و تنها میتواند یک غذای ساده آماده کند . کلید را داخل درچرخاندم . برای خلاصی از دست ا فکار بی سرو ته مستقیم رفتم سراغ نت بوکم . با وجود اینکه سفارشی نداشتم سعی کردم خودم را با طراحی سرگرم کنم . شب از نیمه گذشته بود . در اتاقم بصدا درآمد . آقایی که از قیافه اش می شد فهمید که از سفارش غذا آنهم در این ساعت دلخور بود. با یک سینی که شامل مقداری نان و چند تا تخم مرغ که با رب املت شده بود و یک نصفه پیازو یک فلاکس چای بود در دستش ایستاده بودپشت در . خودم را کنار کشیدم تا سینی غذارا روی میز بگذارد . برای آنکه از دلش در بیاورم یک اسکناس گذاشتم کف دستش . طرز نگاهش عوض شد . با تشکر گفت :

-          آقای مهندس اگه چیزی خواستین به خودم بگین .

نمیدانم من را می شناخت یا اینکه هرکسی که اسکناسی به او می داد می شد مهندس!؟ میز غذا را بردم تراس . با اشتها و ولع عجیبی غذا را خوردم . انگار که هفته هاست گشنگی کشیدم . گرمای فنجان چای لذت مطبوعی برایم  داشت . نگاهم ار به خیابان دوخته بودم و عبور گاه و بیگاه ماشین هارا تماشا می کردم . شهر در خواب سنگینی فرورفته بود . مرد سیگار فروشی که گوشه میدان پای بساطش نشسته بود با یک پیت حلبی و چند تیکه چوب آتش گرمی راه انداخته بود . دلم میخواست می رفتم و کنارش می ایستادم . خواب از سرم پریده بود . تصمیم گرفتم برم دوش بگیرم شاید بتوانم بخوابم . دوش آب سرد را خیلی دوست دارم . وقتی از حمام برگشتم با همان بدن نیمه خیسم روی تخت دراز کشیدم . موبایلم را برداشتم که واسه صبح کوکش کنم . دیدم یه تماس نا موفق داشتم . شماره هانیه بود انگار همین چند دقیقه پیش تماس گرفته بود. تلفن را گذاشتم روی میز بغل تخت و رفتم زیر پتو . نور چراغ راهنما سر میدان می افتاد روی سقف اتاقم و منظره قشنگی می ساخت . بازهم صدای تلفن رشته افکارم را پاره کرد .

-          سلام پیمان خوبی؟

-          سلام . مرسی

-          می بخشی این موقع شب تماس گرفتم . خواب که نبودی؟

-          نه . خوابم نمی برد .

-          مثل من . میخواستم بابت رفتار سر شبم ازت معذرت می خواهم . کارم خیلی احمقانه بود .

-          نه اصلا نیازی به عذر خواهی نیست . من میتونم تورو بفهمم . ولی ...

-          ولی چی ؟

-          میدونی من هنوزم به بعضی چیزا معتقدم . و میگم اگه آدم میخواد کاری بکنه باید از راه درستش باشه .

-          یعنی .....

چند لحضه سکوت  بین ما حاکم بود .

-          پیمان تو منو نمیشناسی

-          درسته . همینطور تو منو

-          با اینحال به حرفت ایمان داری

-     ببین هانیه من میگم اگه قراره بین ما مسئله ای باشه باید از راه درستش باشه . من میتونم تورو درک کنم و بهت حق میدم ولی به قول خودت بهتره از هم خواسته نا معقولی نداشته باشیم .

-          منظورت ازدواجه .

-          ما میتونیم برای مدتی بصورت موقت با هم محرم بشیم . شاید بنظرت من آدم امی به نظر بیام ولی من به این چیزا پایبندم .

-     نه پیمان من اصلا در مورد تو اینطوری فکر نمیکنم . میخواستم یه اعترافی بکنم . از همون لحظه ای که دیدمت یه حس عجیبی نسبت بهت پیدا کردم . بعد از اولین برخوردمون همیشه منتظر تماست بودم . نمیودنم چرا ولی امیدوار بودم که باهام تماس میگیری . دیشب وقتی تماس گرفتی از خوشحالی تا صبح خوابم نبرد و امشب از ناراحتی و نگرانی که نکنه تورو هم از دست بدم .....

-          هانیه تو لطف داری . ولی چرا ؟

-          تو به عاشقی اعتقاد داری ؟

-          یه زمانی داشتم ولی الان فکر میکنم ما آدما واسه اینکه خودخواهی های خودمونو توجیح کنیم اسمشو میذاریم عشق .

-     نه پیمان . اینقد بی رحمانه در مورد عشق قضاوت نکن . میدونم الان با وضعی که توداری باور این مسئله برات سخت و دشواره ولی بدون من نمی خوام ترو بدست بیارم و انتظار ندارم در مقابل دوست داشتنت منو دوست داشته باشی . فقط همین قد که من دوستت داشته باشم برام کافیه .

-     نمیتونم توجیح منطقی واسه اینجور دوست داشتنا پیدا کنم . ولی به هر حال برای تو و احساساتت احترام قائلم . ولی دلم میخواد هر چیزی روال طبیعی خودشو طی کنه .

-     ببین پیمان اگه تو میخوای رابطه ما به اون صورت باشه و میخوای با هم محرم باشیم  من حرفی ندارم و خیلی هم خوشحال میشم .

-     خوب پس بهتره که این رو هم همیشه به خاطر داشته باشی که این رابطه موقته و در ضمن من هنوز زندگی مشترکم رو دارم پس بهتره عجولانه تصمیمی نگیری که بعدها باعث ناراحتی خودت و من بشه .

-     من همه این چیزارو میدونم و همونطوری که گفتم هیچ انتظاری از تو ندارم . فقط همین که اجازه بدی دوستت داشته باشم خوشحالم .

-     خوب با اینحال بهتره که بازم زمانی رو اختصاص بدی برای بیشتر فکرکردن . من فکر میکنم اینطوری بهتر باشه . پس تا اونوقت منتظر تماست هستم.

-          باشه عزیزم . دیگه بیشتر ازاین مزاحمت نمیشم . شب بخیر.

-          شب بخیر . خدانگهدار

-          خدانگهدار.

سیب سرخ حوا 2

خیابانها درآن ساعت شب با وجود سرمایی که تا مغز استخون را می سوزاند ، هنوزشلوغ بودند . اصلا حواسم به اطرافم نبود . در افکار خودم غرقه بودم . از اینکه اینقدر احمق بودم و فکر می کردم صداقت پایه های زندگیم را محکم میکند ، خودم را سرزنش می کردم . دلم بد جوری واسه ی دخترم تنگ شده بود . می دانستم که الان باید خواب باشد . ولی او عادت داشت که شبها پیش من بخوابد . الان دارد چه می کند . لابد دارد بهانه میگیرد . از کنار پارکی رد شدم . جوانی به آرامی به سمتم آمد و پرسید :

-        آقا چیزی میخوای ؟

-        نه بابا ، داشتم رد میشدم .

-        هرچی بخوای داریما . بیسته بیست .

به باقی حرفهایش اعتنایی نکردم . سرما تمام بدنم را کرخت کرده بود . گشنگی هم داشت اذیتم می کرد . راهم را سمت یک ساندویچی کج کردم . سفارش یک سانویج دادم و کنار بخاری پشت یه میز نشستم . برف هم شروع به باریدن کرده بود . رفت و آمد عابرین قدمهای تندتری به خودش گرفته بود . صدای زنگ تلفن همراهم رشته افکارم را پاره کرد . صدای گرفته سودا از آن طرف خط تنم را لرزاند . تازه میفهمیدم که واقعاً دوری از او برایم سخت عذاب آور است . از صدایش فهمیدم که گریه کرده است .

-        سلام بابا جون . چطوری ؟ گریه کردی ؟

-        سلام . کجایی ؟

-        عروسکم من دارم میرم پیش مادرجون . چند روز نیستم .

-        باهات قهرم . چرا منو با خودت نبردی ؟ منم دلم واسه مادر جون تنگ شده .

-     عروسکم الان که نمی تونستم ببرمت . آخه تو کلاس نقاشی داری . قول میدم عید ببرمت . حالا آشتی ؟

-        نه خیر . باهام خداحافظی هم نکردی .

-        عزیزم تو نبودی منم دیرم شده بود . عوضش وقتی برگشتم یه کادو خوشگل برات میارم .

-        دلم برات تنگ شده .

-        منم دلم برات تنگ شده ناز گلم .

-        به مامان گفتم منو تو جای تو بخوابونه . یکی از لباساتم بذاره پیشم تا بوی تورو بده .

-        قربون دختر مهربونم . عزیزم مواظب خودت باش . مامانتم اذیت نکنی . میبوسمت

-        منم میبوسمت .

-        خداحافظ دختر نازنینم

-        خداحافظ . کادو یادت نره .

-        باشه گلکم . حالا دیگه برو بخواب . شبت بخیر .

-        شب بخیر بابا .

وقتی ارتباط قطع شد ، بغضی داشت خفه ام می کرد . ساندویچ را گرفتم و آمدم بیرون . تصمیم گرفتم شب را بروم مسافرخانه ....

وقتی خودم را روی تخت ولو کردم ، دیگر تاب نیاوردم . بغضم ترکید . . بعد از آن روز که سر خاک سحر از گریه از حال رفتم ، سالها بود که گریه نکرده بودم . عکس سودا را گذاشتم روبرویم . کلی قربان صدقه اش رفتم و باعکسش دردو دل کردم و بخاطر کاری که کرده بودم از او معذرت خواهی کردم . احساس می کردم که خنده اش جان گرفته است . کمی آرام شدم . نت بوکم را روشن کردم . فردا باید طرح جلد انتشارات ..... تحویل می دادم . هر کاری می کردم خوب ازآب درنمی آمد . نت بوک را بستم و روی تخت دراز کشیدم . سیگاری روشن کردم . موبایلم را در آوردم و شروع کردم به ور رفتن . لحظه ای شماره هانیه را دیدم ......

بعد از چند بار زنگ صدایی که معلوم بود صاحبش تازه ازخواب بیدار شده است ، از آن طرف خط گفت:

-        بفرمایید

-        سلام . هانیه خانم ؟

-        بله بفرمایید . شما ؟

-        پیمانم . بجا آوردی ؟

-        به . چه عجب ؟

-        میبخشی ولی انگار از خواب بیدارت کردم . نه ؟

-        مشکلی نداره . سرم درد میکرد . یه قرص خورده بودم تا خوابم ببره .

-        واقعا شرمنده . اگه مزاحمم بعدا تماس بگیرم .

-        نه راحت باش . الان کجایی ؟

-        راستش ...... مسافرخونه

-        مسافرخونه ؟ شهرستانی ؟

-        نه همین جام . تهرونم

-        چیزی شده ؟

-        مفصله . میتونم ببینمت ؟

-        آره . کی ؟

-        هر چه زودتر .

-        میخوای بیای اینجا .

-        نه مزاحمت نمی شم

-        تعارف نکن . بلند شو بیا اینجا ببینم چی شده .

-        الان نه . اگه شد فردا . فردا برنامه ات چیه ؟

-        خونه ام . دو تا شاگرد دارم . اگه بخوای کنسلشون میکنم .

-        نه . کی کلاست تموم میشه ؟

-        آخریش 7 تموم میشه .

-        پس من 8 میبینمت . کجا میتونم ببینمت ؟

-        خب بیا همینجا دیگه .

-        نه نمی خوام مزاحمت بشم .

-        بسه دیگه . من از تعارف بدم میاد . فردا ساعت 8 همینجا منتظرتم . آدرس رو یاداشت کن .

-        باشه . بگو ..........

فکرهای جور واجور خواب را از چشم هایم گرفته بود . وقتی یاد حرفهای لاله می افتادم ،اعصابم بهم می ریخت . بارش برف قطع شده بود . هوای بیرون خیلی دلچسب بود . به سرم زد که بروم بیرون ولی وقتی ساعت را دیدم منصرف شدم . صندلی کنار میزرا برداشتم و بردم تو تراس . ریه هایم را پرکردم از هوای تازه . خواب از چشم پریده بود . نوت بوک را آوردم و طرح جلد را از سر گرفتم . دیگر گذشت زمان از دستم در رفت . صدای موذن بلند بود . کارم را که تمام کردم نگاهم به ساعت افتاد . قید خواب را زدم . تصمیم گرفتم برای دیدن سودا بروم جلوی مهد . صبحانه را در مسافرخانه خوردم و راه افتادم . دلم میخواست مقداری از مسیر را پیاده بروم . هنوز تا آمدن سودا وفت داشتم . خودم را پشت یک ماشین جا دادم . در این لحظه ها آدم معنی انتظار و سختی تحمل آن را خوب میفهمد . عقربه ها سنگین شده بود و ثانیه ها به آرامی طی می شد . از دور ماشینم را دیدم . ضربان قلبم تند تر شده بود . وقتی از ماشین پیاده شد بی اختیار یک قدم به جلو برداشتم . کم مانده بود کارهارا خراب کنم . خودم را عقب کشیدم ولی خیلی دلم می خواست بروم جلو و لپ هایش را ببوسم . در آن لباسها با آن کوله پشتی بامزه اش خیلی خوشگل و دوست داشتنی تر به نظر میرسید . تا وقتی که با مامانش رفت داخل مهد با نگاهم دنبالش کردم . صدبار قربان صدقه قد و بالایش رفتم . دلم می خواست زمان قبل از رفتنش به داخل مهد بایستد . ولی الان انگار مثل تیری که از چله رها می شود از حرکت باز نمی ایستاد.

چشمم از بی خوابی می سوخت . انگار که یک مشت شن در چشمم ریخته بودند . تصمیم گرفتم برگردم مسافرخانه و کمی استراحت کنم . می خواستم چند ساعتی بخوابم و عصر بروم انتشارات ..... و طرحی را که دیشب تمامش کرده بودم نشان دهم ...... روی تخت دیگر چیزی نفهمیدم .  انگار که بیهوش شدم ..... صدای زنگ تلفن ازخواب بیدارم کرد .

-        بله بفرمایید

-        سلام آقا پیمان . ساعت خواب !

-        سلام خوبی ؟

-        از خواب بیدارت کردم ؟

-        مهم نیست این به اون در . دیشب من تورو بیدار کردم الانم تو منو

-        خوب الان چیکاره ای ؟

-        ساعت چنده ؟

-        30 / 4

-        راستش با مدیر انتشارات ...... قرار دارم فکر میکنم ساعت 6 کارم تموم شه . چطور مگه ؟

-        یکی از شاگردام تماس گرفته و کلاسشو کنسل کرده گفتم اگه کاری نداری زود تر بیای .

-     راستش فکر نمی کنم زودتر از 7 بتونم بیام . میخوای جای دیگه قرار بزاریم . مثلا جایی مثل یه رستوران ؟

-        بازم که شروع کردی . پس هر وقت کارت تموم شد بیا

-        باشه . حتما

-        منتظرم . بای

-        خدانگهدار

...... کارم با مدیر انتشارات زیاد طول نکشید .پس تصمیم گرفتم سمت خانه هانیه راه بیافتم . باید قبل از رفتن چیزی تهیه می کردم . با توجه به شناخت نسبی که از هانیه پیدا کرده بودم راحت توانستم انتخاب کنم . یک دسته گل کوچک هم تهیه کردم . ساعت نزدیک 7 بود که رسیدم . وقتی می خواستم زنک دررا فشار بدهم، دلم لرزید . خواستم برگردم . صدای زنگ تلفنم سرجایم میخکوبم کرد .

-        سلام پیمان .

-        سلام

-        چرا نمیای بالا ؟

-        ا ا ا مگه منو میبینی ؟

-        بله اگه سرکار عالی سرتونو بگیرین بالا منو میبینین .

-        سرم رو بلند کردم . برام دست تکون داد . از تراس داشت تماشام میکرد .

-        خوب حالا بیا بالا

در باز شد . دیگه راه برگشت نداشتم . تو آسانسور بازم صدای تلفنم بلند شد .

-        سلام بابا

-        سلام عسلم . خوبی ؟ مامانو که اذیت نمی کنی ؟

-        خوبم . نه بابا . اون منو اذیت می کنه

-        یعنی چی ؟

-     از ظهر هر چی بهش میگم دلم واسه بابا تنگ شده میخوام باهاش صحبت کنم محل نمیذاره . دلم برات اندازه یه نخود شده .

-        منم دلم برات تنگ شده گلکم . خودت که شماره بابارو بلدی خوب خودت زنگ میزدی

-        بابا هم بود باباهای قدیم .

-        ا ا ا یعنی چی ؟

-        خوب تو نمیگی من دلم کوچولوئه زود تنگ میشه ؟

-        آی پدر صلواتی قربون دل کوچولوی دخترم برم . آخه من تلفنم خرابه نمی تونم زنگ بزنم.

-        بابا گوشی رو میدی با عمه و مادر جونم صحبت کنم ؟

-        عزیزم من الان خونه نیستم . بعداً میگم باهات صحبت کنن

-        واسم کادو خریدی ؟

-        آره ناز گلم

-        چی خریدی ؟

-        وقتی اومدم اونوقت می بینی

-        اه بابا

-        خوب  دیگه حالا بوس بابا رو بفرست

ادامه دارد ......