سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

دختر بودن یعنی چی؟

تقدیم به کودکان دیروز , دختران امروز , مادران فردا و تمام مردان ازاد اندیشی که    خواهان   برابری زن و مرد هستن

دختر بودن یعنی چی ؟


دختر بودن یعنی کله قند و لی لی لی لی ...


دختر بودن یعنی الگوی خیاطی وسط مجله های درپیت


دختر بودن یعنی همونی باشی که مادر و خاله وعمه ت هستن


دختر بودن یعنی " دخترو رو چه به رانندگی ؟


"دختر بودن یعنی "


شنیدی شوهر سیمین واسه ش یه سرویس طلا خریده 12 میلیون ؟


"دختر بودن یعنی باید فیلم مورد علاقه تو ول کنی پاشی چایی بریزی


دختر بودن یعنی نخواستن و خواسته شدن


دختر بودن یعنی حق هر چیزی رو فقط وقتی داری که تو عقدنامه نوشته باشه


دختر بودن یعنی "ببخشید میشه جزوه تونو ببینم ؟


"دختر بودن یعنی " به به خانوم خوشگل....هزار ماشالااااااا


"دختربودن یعنی " برو تو ، دم در وای نستا


"دختر بودن یعنی لباست 4 متر و نیم پارچه ببره که آقایون به گناه نیفتن


دختر بودن یعنی "خوب به سلامتی لیسانس هم که گرفتی دیگه باید شوهرت


بدیم


"دختر بودن یعنی "کجا داری میری؟


"دختر بودن یعنی " تو نمیخواد بری اونجا ، من خودم میرم


"دختر بودن یعنی "کی بود بهت زنگ زد؟!


با کی حرف میزدی؟


"دختر بودن یعنی اجازه گرفتن واسه هرچی ،


حتی نفس کشیدن...


به امید رسیدن به حقوق برابر برایه تمام انسان های این کره خاکی


من دخترم......... تقدیم به زنانی که طعم تلخ محدودیت را احساس می

تقدیم به کودکان دیروز , دختران امروز , مادران فردا و تمام مردان ازاد اندیشی که خواهان برابری زن و مرد هستن

من دخترم.........

اگه سرت داد زدن آروم گریه کن. اگه بهت زور گفتن حتما قبول کن. اگه بهت توهین

شد ساکت بمون. چرا؟چون دختری! چون به خاطر احساستی بودنت نیاز به بغض و

 گریه داری. چون به خاطر ضعیف بودنت نیاز داری که یه زورگو بالای سرت باشه.

چون تو محکومی به مطیع و آروم و معصوم بودن. پس همه دارن احتیاجات تو رو

برآورده می کنن! همه دارن بهت لطف می کنن! اما فاجعه اینجاس که گاهی این

 میون بعضی از خانومای واقعا محترم هم می خوان به نیازهات جواب بدن و برات زن

بودن رو جا بندازن. و وای به حالت اگه فقط یه کم با اونا توی بعضی مسائل مخالف

 باشی.....

توی تاکسی نشستی. سمت چپ یه خانوم چاق  نشسته. پاهاشو طوری

 گذاشته که نمی تونی خودتو به سمت چپ بکشی. سمت راست یه پسر می شینه

 که از همون لحظه ی اول دختر بودنت رو بهت یاداوری می کنه. چطوری؟ اینجوری

 که هی خودشو مرتب بهت نزدیک می کنه و تو باید خودتو اونطرف بکشی. انقدر

ادامه پیدا می کنه که دیگه جایی نمی مونه. نفست رو حبس می کنی شاید با این

 کار کوچیکتر شی و جای کمتری بگیری حالا باید گرمای چندش آورش رو تحمل کنی

 و صدات هم در نیاد. چرا؟ چون دختر باید حیا داشته باشه. و اعتراض تو به همه اعلام

 می کنه که دارن به حقوقت تعرض می کنن. وای! چطور می تونی بذاری دیگران اینو

 بفهمن؟! مگه تو حیا نداری؟! توی ذهنت 2 تا راه رو بررسی می کنی. یا باید پیاده

 شی یا خودتو بیشتر جمع کنی. اگه پیداه شی دیگه معلوم نیست کی برسی تازه

 توی  این سرما و مه ممکنه گیر یکی بدتر ازاون بیوفتی. پس خفه می شی و بیشت

ر می چسبی به زنه. ماشین به میدون   می رسه. خانوم محترم همچین خودشو

 روت میندازه که فکر می کنی متوجه ی موقعیتت نیست. واسه ی همین با التماس

 نگاش می کنی به امید اینکه بفهمه و بهت کمک کنه. ولی انچنان نگاهی بهت

 میندازه که ازخودت خجالت می کشی. چرا؟ چون از نظر اون تو یه مفسد تمام

 عیاری! تو آرایش داری. مانتوت کوتاه یا تنگه موهات پیداس. کلا سر و وضعی داری

 که از نظر اون خودت می خوای که از بغل یه پسر بپری بغل اون یکی. نه! تو حتی

 محتاج ترحم هم نیستی!به فکر نجات خودت میوفتی. به پسره که دیگه داره میاد

 توی دلت نگاه می کنی. اصلا به روی خودش نمیاره. اما کم کم عقب نشینی می کنه

 و خودشو می کشه کنار. یه نفس راحت می کشی و دست به دامن خدا میشی:

 خدایا چرا این مسیر انقدر طولانی شد؟ خدایا ببخش که فلان کار رو انجام دادم. دیگه

 تنبیه من بسه. دیگه انجامش نمی دم. خدایا خواهش می کنم. خدایا این پول رو

 میندازم توی صندوق صدقات تو فقط یه کاری کن که زودتر تمون شه. خدایا.......  یهو

 از جا می پری. آقا می خواد از توی جیب عقب شلوارش پول در بیاره این وسط یه

لطفی هم یه تو میکنه. نگاش می کنی و سعی می کنی در کمال سکوت و در حالی

 که حیای دخترونه! رو حفظ می کنی بهش بفهمونی که اون منحوس ترین موجودیه

 که تا به حال دیدی. آقا چیکار می کنه؟ اینبار یه لبخند تحویلت می ده! حالا کاملا

احساس یه سوسک رو درک می کنی وقتی زیر پا له می شه. به وجودت داره توهین

 می شه. به حقوقت داره تجاوز می شه. انسانیتت به تمسخر گرفته می شه.

 غرورت داره محو می شه تجاوز حتما این نیست که ببرنت توی یه خونه و هر بلایی

 خواستن سرت بیارن و بعد تبدیل بشی به یه زن بدون حق زندگی و زن بودن. اینم یه

 تجاوزه. علنی و آشکارا و در ملا عام! روزی هزار بار توی تاکسی و خیابون بهت تجاوز

 می کنن. به احساساتت. به شعورت به عاطفه ات به غرورت به معصومیتت به

 اعتقاداتت وبه دختر بودنت.


پسره دوباره از فکر درت میاره. با آرنج به پهلوت می زنه. نمی شه گفت می زنه در

 واقع نوازشت می کنه.


چی فکر می کنه؟ که دوست داری؟ که خوشت میاد؟ نه .می دونه که اینجوری

 نیست. از رفتار تو وچندین دختر قبلی خوب اینو فهمیده. پس می فهمی که در کمال

 آرامش داره جلوی چشم همه توهین و تجاوز به روح تو رو انجام میده. و تو میون

 اونهمه آدم راه نجات وپناهی نداری! دیگه جونت به لبت می رسه. توی چشماش

 نگاه می کنی و می گی درست بشین. و در جا پشیمون می شی. راننده از توی آینه

 خریدارانه نگاهت میکنه.2  تا پسر جلویی پچ پچ کنان می خندن و اون میون می

 شنوی که یکیشون می گه صد بار گفتم یه ماشین بگیر که صندلی عقبش خالی

 باشه.... و از اونطرف خانوم محترم آهسته میگه اگه بدت میومد که خودتو واسش

 درست نمی کردی!!!!


حس میکنی دنیا دور سرت می چرخه. احساس خفگی و لرزیدنی که نمی دونی از

 سرمای بیرونه یا توهین به مرز جنون می رسوننت.

تمام نیروت رو جمع میکنی و می گی : پیاده می شم آقا.


پسره وقتی می خواد پیاده شه انقدر میاد عقب که تک تک اعضای بدنت رو حس می

 کنه. دیگه کنترلت رو از دست می دی. هولش می دی جلو : کثافت. جلویی ها می

 خندن. زنه یه چیزی حواله ات میکنه شاید همون کلمه رو. و پسره با چندش آورترین

 صدایی که تا حالا شندیدی می گه:  جون!


برمی گردی. دلت می خواد بزنی توی دهنش. ولی سوار می شه و میره. می ره و

 تو می مونی. توی اون هوای سرد و تاریک توی اون مه. تو می مونی و احساسات

سر کوب شدت. تو می مونی و ضعف راه رفتنت. تو می مونی اعتقادات تمسخر شده

ات . تو می مونی و دوراهی هات یا بدتر از اون گمراهی هات.


اگه از یه روسری صورتی خوشت بیاد مشکل داری؟ اگه فقط آرایش رو به صرف زن

بودن و نیازی که توی وجودته دوست داشته باشی خرابی؟ اگه همه جا با بابات یا

داداشت یا یه مرد دیگه همراهت نباشن و خودت با ماشین مسافرکشی بیای و بری

 تو کسی هستی که واسه ی عرضه کردن خودت اومدی و منتظری که هر کسی

 روت یه قیمتی بذاره؟ اگه از یه زن بخوای حالا که احساس بی پناهی می کنی

 حامیت باشه باید به خاطر تفاوت ظاهریتون خودش تو رو محکوم کنه؟ توی کدوم دین

 و مذهب این اومده؟
حالا دیگه تو می مونی و تردید هات به دین به مذهب به جامعه به آدماش. به آدما که

 می رسی تو می مونی و هیولای نفرت. تو می مونی و نفرت از مردا. تو می مونی

 و .... نفرت از خودت ............:-

کیست اشک حلقه زده را از چشمان داغ بشوید.....



یکی بود یکی نبود، اونی که بود تو بودی و اونی که نبود من بودم !
 یکی داشت و یکی نداشت، اونی که داشت تو بودی و اونی که تو رو نداشت من بودم
!
 یکی خواست و یکی نخواست، اونی که خواست تو بودی اونی که بی تو بودن رو نخواست من بودم! یکی آورد و یکی نیاورد، اونی که آورد تو بودی اونی که جز تو به هیچ کس ایمان نیاورد من بودم !
 یکی برد و یکی باخت، اونی که برد تو بودی اونی که دل به تو باخت من بودم!
یکی گفت و یکی نگفت، اونی که گفت تو بودی اونی که " دوست دارم " رو به هیچ کس جز تو نگفت من بودم
 یکی ماند و یکی نماند، اونی که ماند تو بودی اونی که بدون تو نماند من بودم!!!!!
حرف آخر:کاش گناهی کنم که مجازاتش تبعید به قلب تو باشه...یا حق

روزهای خوب کودکی (کجایی که یادت بخیر)

 

عید زیبا بود و امید عیدی گرفتن

خرداد زیبا بود و امید سه ماه تعطیلی

پاییز زیبا بود و امید دیدن دوباره همکلاسیها

این سال دیگه میریم راهنمایی، دو سال دیگه میریم دبیرستان،

یکسال دیگه دیپلم و ....


مدام این جمله روی زبونمون بود.

وقتی بزرگ شدم... وقتی بزرگ شدم...

با هر نوبرانه چشمها رو می بستیم و آرزو میکردیم...

چقدر آرزو داشتیم، چقدر ....

دنیا دنیا امید ....

روزی که نوبرانه زردآلو بود و چشمها رو بستم و خواستم در دل آرزویی کنم و هیچ چیز از دل به زبان نیامد و فهمیدم بزرگ شدم

چشمم رو باز کردم و نوبرانه زرد آلو در دستم و من بی آرزو. چقدر بزرگ شدن درد آور بود

بزرگ شدیم و هیچ نشد

حالا از مهر تا خرداد هر روز مثل دیروز و از خرداد تا مهر امروز مثل دیروز. هر سال که گذشت هیجان هم کم تر و کم تر شد.

سالها تکراری تر

کار و کار و کار برای هیچ

آرزو ها حسرت شد و ماند، بیم‌هایی که داشتیم که روزمرگی رو دچار نشیم شد زندگی، و فهمیدیم که زندگی چیزی نیست، جز همانی که بزرگترها داشتن و ما می‌ترسیدیم از دچار شدن بهش

آخرین بزنگاه بود بزرگ شدن.

دیگه می‌تونستیم از خیابون ها رد بشیم.

ردشدیم بارها و بارها و بی پناه

خوشا روزهایی که نمی‌توانستیم و دست‌ها‌یم را به دست بزرگ و نرم پدر می‌دادیم و طعم تکیه گاه را می‌چشیدیم

بزرگ شدیم و همه شبها به تنهایی گذشت و خوشا شبهایی که به بهانه مریضی و ترس به تختخواب بزرگ و نرم پدر و مادر می‌لغزیدیم و خوش می‌خوابیدیم...

بزرگ شدیم و دستها به جیب رفت و روبروی دستگاه بی‌حس و سرد عابر بانک پول می‌گیریم،

و چه کیفی داشت ده تومانی و پنجاه تومانی هایی که از دست پدر می‌گرفتیم با لبخند.

دیگه نه امیدی به سال دیگه، نه به خرداد و نه به مهر.

تا بچه هستیم بزرگ شدن چه امید شیرینی است و بزرگ که می‌شویم بچگی حسرتی بزرگ.

با عشق اگر همسفرى بسم الله




با عشق اگر همسفرى بسم الله

گر رهرو اهل نظرى بسم الله

با اهل مناجات اگر همراهى

گر اهل دعاى سحرى بسم الله

این سفره توبه شبانگاهان است

از دست گنه خونجگرى بسم الله

باید سر کوى عشق سامان گیرى

گر خسته‏اى از دربدرى بسم الله

اینجاست که آتش و حمیم و زقوم

بخشند به اشک کوثرى بسم الله

گر فاطمه مذهبى بگو یا زهرا

دلداده یاس اطهرى بسم الله

گر اهل ولایتى نجف مى‏خواهى!

مشتاق جمال حیدرى بسم الله

با کثرت تیره روحى و خسته دلى

گر عاشق روى دلبرى بسم الله

همراه خود اى مسافر کرب و بلا

ما را ز چه رو نمى‏برى بسم الله

در محضر ارباب محبت، مهدى

خواهى بزنى بال و پرى بسم الله

تا حالا شده...؟

      تا حالا شده....

      یه حرف تو دلت باشه و کسی رو نداشته باشی که بهش بگی؟

      تا حالا شده....

      یه درد داشته باشی و درمونشو ندونی که چیه؟

      تا حالا شده....

      یه عشق پاک داشته باشی و یه معشوق عاشق نداشته باشی؟

      تا حالا شده....

      یه جاده خلوت جلوت باشه و نتونی پاتو رو گاز بزاری و بری؟

      تا حالا شده....

      یه قلب تو دستت باشه و نتونی ضربانشو بشمری؟

      تا حالا شده....

      یه لیوان پر آب تو دستت باشه ولی از تشنگی هلاک باشی؟

      تا حالا شده....

      یه فردا پر از شادی در پیش داشته باشی ولی اونو با گریه عوض کنی؟

      تا حالا شده....

      یه قاب عکس رو دیوار اتاقت باشه ولی خاطره اش برات مرده باشه؟

 

nightmelody-com-0182.jpg

من از خدامه



                      من از خدامه بکشم نازتو ...

                                                  تا بشنوم یه لحظه اوازتو...

                                                                                من از خدامه پیش تو بمونم ...

                                                                                                                  جواب حرفاتو خودم بخونم...

                   من از خدامه بمونم دیوونت...

                                                     سر بذارم رو شهر امن شونت...

                                                                                          من از خدامه بمونی کنارم...

                                                                                                                          من که بجز تو کسی رو ندارم...

                   من از خدامه که نباشی دوری...

                                                        فقط دلم میخواد بگی چجوری؟؟...

                                                                                               من از خدانه که یه روز دعامون ...

                                                                                                                                       بره تو اسمون پیش خدامون...

                  یه جشن نقره ای با هم بگیریم ...

                                                       به عشق اینکه هر دو منو اسیریم...

                                                                                                به عشق اینکه بعد اون همه درد...

                                                                                                                                        خدا به بار نگاهی هم به ما کرد...