سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

سیب سرخ حوا(قسمت آخر)

آقای محترم عرض کردم که اشتباهه

-         الو آقا پیمان منم ندا .

-         ببخشین اشتباه شد . سلام

-         سلام .

-         خوب شما کجایین ؟ پس چرا نیومدین ؟ چرا هانیه گوشیشو جواب نمیده ؟

-         راستش یه مشکلی پیش اومده .

-         چه مشکلی ؟

-         ما الان بیمارستانیم .

-         بیمارستان ؟ چی شده پس چرا حرف نمیزنین ؟

-         ناراحت نشین چیزی نیست . حنانه تصادف کرده مجبور شدیم بیاریمش اینجا .

-         چی شده ؟ هانیه حالش چطوره . اونم چیزیش شده ؟

-         نه چیز خاصی نیست . فقط اگه ممکنه شما بیاین اینجا . من اینجا دست تنهام .

-         خوب ما همین الان راه می افتیم . شما کدوم بیمارستانین .

-         بیمارستان ...... میشناسین که ؟

-         آره من همین الان راه میافتم .

نمی دانم چطوری موضوع را به سپهر گفتم . سریع حرکت کردیم . حالا می دانستم که دلشوره هایم بی مورد نبود . کابوسهایی که شب خواب را ازچشمانم گرفته بود .

-         یه کم سریع تر

-         می بینی که دارم میرم . بهت نگفت چی شده ؟ حالشون خوبه ؟

-          گفت چیز خاصی نیست . ولی من دلواپسم

به محض رسیدن به بیمارستان رفتم سراغ قسمت اطلاعات و جویای حال هانیه وحنانه شدم . مسئول اطلاعات پرسید

-          باهاشون چه نسبتی دارین ؟

-          همسرمه . یعنی نامزدمه . داشتیم میرفتیم محضر که عقد کنیم . نمیدونم چرا و چطور این اتفاق افتاد .

-          یه لحظه صبر کنین ..... بله ...... خانوم هانیه ..... ، بردنش اطاق عمل

-          اطاق عمل ؟

-          بله . دست چپ انتهای راهرو .

وقتی جلوی اطاق عمل رسیدم ، حنانه و ندا رو دیدم که پشت در اطاق عمل نگران ایساده اند . خواستم بروم داخل اما ماموری که آنجا بود مانعم شد و نگذاشت .

-          من باید ببینمش .

-          آقای محترم ورود به اطاق عمل قدغنه .

-          لااقل بهم بگین حالش چطوره ؟

حنانه و ندا کنار دیوار ایستاده بودند و به آرامی اشک می ریختند. حنانه وقتی مرا دید گریه هایش شدت یافت .

-          کسی نیست بمن بگه چه اتفاقی افتاده ؟

ندا که حال و روز م را دید با گریه بمن گفت :

-     از خونه اومدیم بیرون حنانه ماشین رو سر خیابون پارک کرده بود . وقتی رفتیم سوارشیم ، یهو حنانه گفت که شناسنامه اش رو فراموش کرده واسه همین برگشت که شناسنامه اش رو بیاره . هنوز از عرض خیابون رد نشده بود که صدای ترمز ماشین و صدای برخوردی مارو برگردوند طرف خودش . هانیه یه لحظه رو هوا بلند شد و چند متر اونورتر خورد زمین . دیگه چیزی نفهمیدیم . سریع دویدیم طرفش و رسوندیمش بیمارستان . از همون موقع هم بردنش اطاق عمل . دکترا میگن . حالش وخیمه ولی باید به خدا امید داشت .

همه ی سالن دور سرم چرخید و چشمانم سیاهی رفت . اگر سپهر زیر بغلم را نگرفته بود می خوردم زمین . دهانم تلخ شده بود . حال خودم را نمی دانستم . صدای فریادم راهرو بیمارستان را پر کرد ، چندپرستار بطرفم آمدند . سپهر بازویم را گرفته بود و مرا از به طرف حیاط بیمارستان کشاند . به پشتی نیمکتی که در گوشه حیاط بود تکیه دادم . بغضم ترکید . نمی دانم به حال و روز خودم گریه می کردم یا برای هانیه . خودم را مقصر می دانستم . هزار بار به خودم لعنت فرستادم . اگر من مقابل این آدم قرار نمی گرفتم شاید الان بجای اینکه روی تخت اطاق عمل خوابیده باشد ، زندگی معمولی خودش را ادامه می داد . کاملاً خورد شده بودم . چند ساعتی بود که پشت در اطاق عمل منتظر بودیم . در این مدت شوهر حنانه هم آمده بود . به محض اینکه در باز می شد همگی به سمت در می رفتیم . ولی خبری نبود و هرکسی که به ما می رسید فقط ما را به صبر و تحمل تشویق می کرد . ساعت 6 بود و هوا داشت تاریک می شد . زن و مرد مسنی هراسان به سمت ما آمدند . حنانه بطرف زنی که می آمد رفت و وقتی بهم رسیدند با گریه خودش را در بغل او انداخت. باز هم غوغایی بپا شد . هرکسی گوشه ای گریه می کرد . حدس زدم که اینها باید پدر و مادر هانیه باشند . ساعت نزدیک 8 بود که دکترها از اطاق عمل بیرون آمدند . همه بطرف دکتر رفتیم .

-          آقای دکتر چی شد ؟ حال دخترم چطوره ؟

-          ما هر کاری که میشد انجام دادیم . حالا دیگه باید بخدا امیدوار بود .

-          میتونیم ببینیمش ؟

-          فعلا که ایشون بیهوشند . وقتی بهوش اومدن میتونین ببینیش .

-          خدا خیرتون بده . آقای دکتر ما بعد از خدا همه امیدمون به شماست .

-          ما هر کاری که بتونیم می کنیم .

پدر هانیه نگاه عجیبی بمن انداخت . تمام تنم لرزید . نفرت در نگاهش موج می زد . نتوانستم بیشتراز این در چشمانش نگاه کنم . هانیه را هنوز به بخش منتقل نکرده بودند . دلم می خواست بازهم لبخندهای شیرینش را ببینم . دلم می خواست چشمانش را باز کند و چشم در چشمانم بدوزد . آخر این چه تقدیری بود که ما داشتیم . چرخ روزگار تحمل شادی مارا نداشت . ساعت از 11 گذشته بود که پرستارها خبر دادند که هانیه بهوش آمده و حالش نسبتاً خوب است و پدر ومادرش میتوانند برای چند لحظه ببینندش . داشتم منفجر میشدم . طاقتم طاق شده بود . پدر و مادر هانیه با عجله داخل شدند . دل تو دلم نبود . می خواستم ببینمش ، ولی نمیگذاشتند . وقتی پدر و مادر هانیه برگشتند جرات نکردم حالش را بپرسم . مادر هانیه چیزی در گوش حنانه گفت . حنانه آمد طرف من .

-          آقا پیمان هانیه میخواد شما رو ببینه .....

هنوز حرفش تمام نشده بود که خودم را به در اتاق رساندم . برای لحظاتی پاهایم یارای ایستادن و با قدم برداشتن را از دست داده بود . به وضوح لرزش زانوانم را حس میکردم . قطره  از گوشه ی چشمم سر خورد و روی لبم جا خوش کرد . جرات باز کزدن در اتاق را نداشتم . از تصویری که پشت این در بسته در انتظارم بود هراس داشتم . خودم را سرزنش می کردم ....

تمام شهامت و نیرویم را در  دستانم  جمع کردم و بر روی دستگیره در فشار آوردم . در به آرامی بر روی پاشنه چرخید و باز شد . وقتی در آنحالت دیدمش باز نیرویم تحلیل رفت . بیشتر بدنش پانسمان بود . چشمانش برق و نور سابق را نداشت .نگاهش را به چشمانم گره زده بود . رفتم کنار تختش و زانو زدم . دستش را گرفتم در دستم . انگار که تکه ای یخ در مشتم گرفته بودم . دستانش اصلاً حرارتی نداشت .

-          سلام هانیه

قدرت حرف زدن نداشت . با صدایی کاملا ضعیف جواب داد:

-          سلام عزیزم

-          خوبی ؟

-          حالا که تو اینجایی خوبم

-          هانیه منو ببخش . من باعث این اتفاق شدم . خودمو نمی بخشم

-          نه پیمان ، این حرف و نزن . من دارم تقاص پس میدم ....

سکوت سنگینی بین مان حاکم شد .

-          پیمان

-          بله عزیزم

-          دلم میخواد قبل از مرگم ، یه بار دیگه انگشتری رو که برام گرفتی با دست خودت دستم کنی .

-          این چه حرفیه ؟ تو محضر دستت می کنم .بعد هم تا همیشه دستت میمونه

-          من میدونم که اون روزو نمی بینم . نذار با حسرت اون لحظه ازت جدا شم .

اشک امانم نداد . صورتم گذاشتم روی دستش . بوسه ای روی دستش گذاشتم .

-          دلت میخواد عاقد رو بیارم همینجا تا خیالت راحت بشه ؟

-          یعنی میشه ؟

-          چرا که نه ؟ همین الان اینکارو میکنم .

بعد سریع رفتم بیرون و قضیه را به سپهر گفتم و فرستادمش دنبال آقای صادقی که  دفتر خانه داشت . قرار شد خودم هم با آقای رسولی که آشنای مشترک من وآقای صادقی بود تماس بگیرم و هماهنگ کنم . دوباره برگشتم پیش هانیه . در این لحظه چند پرستار و دکتر بطرف اتاق هانیه میدودند . دلم هری ریخت . خواستم بروم داخل ولی نگذاشتند . از پشت پنجره داشتم تماشا میکردم . همه در تکاپو بودند . تلخ ترین و سخت ترین دقایق عمرم را تجربه می کردم . ثانیه ها به سنگینی و کشدار طی  می شد . بالاخره بعد از حدود 20 دقیقه تلاش دوباره هانیه برگشت . وقتی که نگاهش می کردم متوجه علاقه ای که بهش در دلم احساس می کردم شدم . چشمانش را باز کرد و به آرمی جمله به زبان آورد. پرستاری بطرف در آمد و پرسید:

-          پیمان کیه ؟

-          گفتم بفرمایین . من پیمانم

-          برین داخل شما رو خواسته ولی باهاش زیاد صحبت نکنین .

-          حالش چطوره ؟

-          الحمد الله فعلاً خطر از سرشون گذشته .

-          میتونم پیشش بمونم ؟

-          باید از مسئول قسمت سوال کنین

-          ممنون

دلم بحالش می سوخت . من از زندگی خودم ناراضی بودم . ولی وقتی به زندگی هانیه دقت می کردم ، می دیدم که این دختر بیشتر لحظات زندگانیش سرشار بود از غم و ناراحتی . تصمیم گرفتم اگر ازین خطر جست تا جایی که میتوانم کنارش باشم . وقتی کنار تختش ایستادم ، بیشتر از همیشه احساس نیاز به با او بودن را داشتم .

-          اومدی ؟

-          آره عزیزم من اینجام . سپهر رو فرستادم دنبال عاقد . فکر کنم دیگه تا چند دقیقه دیگه پیداشون بشه .

-          مرسی عزیزم

-          چه عقد خاطره انگیزی بشه . بعدها با خوشی از این مراسم باهم صحبت میکنیم .

و با خنده ای ساختگی در صورت مهتابیش خیره شدم . در چهره اش غمی عمیق دیده می شد . نمیدانم چرا خودم هم حرف هایم را باور نداشتم .بعد از چند دقیقه سپهر آمد . رفتم پیشش و پرسیدم

-          چی شد ؟

-          هیچی با کلی مکافات آقای صادقی رو آوردم ولی اجازه نمیدن بیاد اینجا

-          باید با مسئول اینجا صحبت کنیم .

قانع کردن مسئول بیمارستان برای اینکار خیلی سخت بود ولی وقتی پزشک معالج هانیه مسئول بیمارستان را کناری کشیده و جملاتی بین آن ها رد و بدل شد پذیرفت به شرط اینکه این مراسم سریع و بی سر وصدا برگزار گردد .

پدر و مادر هانیه خیلی مخالفت میکردند ولی زمانی که فهمیدند این خواسته ی هانیه است راضی شدند که اینکار صورت بگیرذ . به همراه عاقد وارد اتاق شدیم . بقیه پشت در ایستاده بودند . دلم به تندی میزد .

-          .... آیا وکیلم ؟

ضربان قلبم تند شده بود و هر لحظه ممکن بود از سینه ام بیرون بزند . لبان هانیه را تماشا میکردم که آشکارا می لرزید .

-          بله

خنده ی زیبایی روی لبانش بود . زیبا تر از همیشه . وقتی انگشتری را در انگشتش می کردم داشت اشک می ریخت . گونه اش رو بوسیدم .

-          پیمان

-          بله عزیزم

-          یه خواهشی دارم ازت

-          بگو عزیزم هرچی که میخوای بگو

-          میخوام یه قولی بهم بدی

-          باشه عزیزم . هر چی که بخوای

-          قول بده فردا برگردی خونت و با لاله آشتی کنی . الان سودا چشم براه توئه . قول بده که دیگه سودا رو تنها نذاری

-          باشه عزیزم قول میدم

-          خیلی خوشحالم

-          منم همینطور عزیزم

-          پیمان سردمه . سردمه . پی م ا ن

آرام بغلش کردم و سرش را به میان سینه ام فشردم . لحظه ای احساس کردم که دستان هانیه که به دور گردنم حلقه بسته بود ، شل شد . وقتی در چشماش نگاه کردم فقط غم می دیدم  و قطره ای اشک که گوشه ی چشمش خشک شده بود ....

 

همه چی از یاد آدم میره

مگه یادش که همیشه یادشه

نظرات 3 + ارسال نظر
ساره سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:18 ب.ظ http://soghoot.blogsky.com

خیلی زیبا داستانتون. ۳ ساعت که اشک تو چشمام بدون هیچ دلیلی حلقه زده بود اما جرات گریستن هم نداشتم...اما وقتی این داستان خوندم اشکام سرازیر شد با اینکه از داستانای عاشقانه خوشم نمی یاد اصلا حتی تا الان یه داستان عاشقانه هم نخونده بودم... . وب زیبایی دارین.

مسلم سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 04:09 ب.ظ http://www.nazaratemardomi.com

تسلیم مطلق

بفرمان حضرت حق سبحان م الله آقا ابراهیم میرزایی

تنها راه نجات آدمیان است

ali سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:56 ب.ظ http://ali-fa110.mihanblog.com

دلم از نرگس بیمار تو بیمارتر است چاره کن درد کسى کز همه ناچارتر است
من بدین طالع برگشته چه خواهم کردن که ز مژگان سیاه تو نگون سارتر است
گر تواش وعده دیدار ندادى امشب پس چرا دیده من از همه بیدارتر است؟
هر گرفتار که در بند تو می نالد زار مى برد حسرت صیدى که گرفتارتر است
عقل پرسید که دشوارتر از مردن چیست عشق فرمود فراق از همه دشوارتر است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد