خیابانها درآن ساعت شب با وجود سرمایی که تا مغز استخون را می سوزاند ، هنوزشلوغ بودند . اصلا حواسم به اطرافم نبود . در افکار خودم غرقه بودم . از اینکه اینقدر احمق بودم و فکر می کردم صداقت پایه های زندگیم را محکم میکند ، خودم را سرزنش می کردم . دلم بد جوری واسه ی دخترم تنگ شده بود . می دانستم که الان باید خواب باشد . ولی او عادت داشت که شبها پیش من بخوابد . الان دارد چه می کند . لابد دارد بهانه میگیرد . از کنار پارکی رد شدم . جوانی به آرامی به سمتم آمد و پرسید :
- آقا چیزی میخوای ؟
- نه بابا ، داشتم رد میشدم .
- هرچی بخوای داریما . بیسته بیست .
به باقی حرفهایش اعتنایی نکردم . سرما تمام بدنم را کرخت کرده بود . گشنگی هم داشت اذیتم می کرد . راهم را سمت یک ساندویچی کج کردم . سفارش یک سانویج دادم و کنار بخاری پشت یه میز نشستم . برف هم شروع به باریدن کرده بود . رفت و آمد عابرین قدمهای تندتری به خودش گرفته بود . صدای زنگ تلفن همراهم رشته افکارم را پاره کرد . صدای گرفته سودا از آن طرف خط تنم را لرزاند . تازه میفهمیدم که واقعاً دوری از او برایم سخت عذاب آور است . از صدایش فهمیدم که گریه کرده است .
- سلام بابا جون . چطوری ؟ گریه کردی ؟
- سلام . کجایی ؟
- عروسکم من دارم میرم پیش مادرجون . چند روز نیستم .
- باهات قهرم . چرا منو با خودت نبردی ؟ منم دلم واسه مادر جون تنگ شده .
- عروسکم الان که نمی تونستم ببرمت . آخه تو کلاس نقاشی داری . قول میدم عید ببرمت . حالا آشتی ؟
- نه خیر . باهام خداحافظی هم نکردی .
- عزیزم تو نبودی منم دیرم شده بود . عوضش وقتی برگشتم یه کادو خوشگل برات میارم .
- دلم برات تنگ شده .
- منم دلم برات تنگ شده ناز گلم .
- به مامان گفتم منو تو جای تو بخوابونه . یکی از لباساتم بذاره پیشم تا بوی تورو بده .
- قربون دختر مهربونم . عزیزم مواظب خودت باش . مامانتم اذیت نکنی . میبوسمت
- منم میبوسمت .
- خداحافظ دختر نازنینم
- خداحافظ . کادو یادت نره .
- باشه گلکم . حالا دیگه برو بخواب . شبت بخیر .
- شب بخیر بابا .
وقتی ارتباط قطع شد ، بغضی داشت خفه ام می کرد . ساندویچ را گرفتم و آمدم بیرون . تصمیم گرفتم شب را بروم مسافرخانه ....
وقتی خودم را روی تخت ولو کردم ، دیگر تاب نیاوردم . بغضم ترکید . . بعد از آن روز که سر خاک سحر از گریه از حال رفتم ، سالها بود که گریه نکرده بودم . عکس سودا را گذاشتم روبرویم . کلی قربان صدقه اش رفتم و باعکسش دردو دل کردم و بخاطر کاری که کرده بودم از او معذرت خواهی کردم . احساس می کردم که خنده اش جان گرفته است . کمی آرام شدم . نت بوکم را روشن کردم . فردا باید طرح جلد انتشارات ..... تحویل می دادم . هر کاری می کردم خوب ازآب درنمی آمد . نت بوک را بستم و روی تخت دراز کشیدم . سیگاری روشن کردم . موبایلم را در آوردم و شروع کردم به ور رفتن . لحظه ای شماره هانیه را دیدم ......
بعد از چند بار زنگ صدایی که معلوم بود صاحبش تازه ازخواب بیدار شده است ، از آن طرف خط گفت:
- بفرمایید
- سلام . هانیه خانم ؟
- بله بفرمایید . شما ؟
- پیمانم . بجا آوردی ؟
- به . چه عجب ؟
- میبخشی ولی انگار از خواب بیدارت کردم . نه ؟
- مشکلی نداره . سرم درد میکرد . یه قرص خورده بودم تا خوابم ببره .
- واقعا شرمنده . اگه مزاحمم بعدا تماس بگیرم .
- نه راحت باش . الان کجایی ؟
- راستش ...... مسافرخونه
- مسافرخونه ؟ شهرستانی ؟
- نه همین جام . تهرونم
- چیزی شده ؟
- مفصله . میتونم ببینمت ؟
- آره . کی ؟
- هر چه زودتر .
- میخوای بیای اینجا .
- نه مزاحمت نمی شم
- تعارف نکن . بلند شو بیا اینجا ببینم چی شده .
- الان نه . اگه شد فردا . فردا برنامه ات چیه ؟
- خونه ام . دو تا شاگرد دارم . اگه بخوای کنسلشون میکنم .
- نه . کی کلاست تموم میشه ؟
- آخریش 7 تموم میشه .
- پس من 8 میبینمت . کجا میتونم ببینمت ؟
- خب بیا همینجا دیگه .
- نه نمی خوام مزاحمت بشم .
- بسه دیگه . من از تعارف بدم میاد . فردا ساعت 8 همینجا منتظرتم . آدرس رو یاداشت کن .
- باشه . بگو ..........
فکرهای جور واجور خواب را از چشم هایم گرفته بود . وقتی یاد حرفهای لاله می افتادم ،اعصابم بهم می ریخت . بارش برف قطع شده بود . هوای بیرون خیلی دلچسب بود . به سرم زد که بروم بیرون ولی وقتی ساعت را دیدم منصرف شدم . صندلی کنار میزرا برداشتم و بردم تو تراس . ریه هایم را پرکردم از هوای تازه . خواب از چشم پریده بود . نوت بوک را آوردم و طرح جلد را از سر گرفتم . دیگر گذشت زمان از دستم در رفت . صدای موذن بلند بود . کارم را که تمام کردم نگاهم به ساعت افتاد . قید خواب را زدم . تصمیم گرفتم برای دیدن سودا بروم جلوی مهد . صبحانه را در مسافرخانه خوردم و راه افتادم . دلم میخواست مقداری از مسیر را پیاده بروم . هنوز تا آمدن سودا وفت داشتم . خودم را پشت یک ماشین جا دادم . در این لحظه ها آدم معنی انتظار و سختی تحمل آن را خوب میفهمد . عقربه ها سنگین شده بود و ثانیه ها به آرامی طی می شد . از دور ماشینم را دیدم . ضربان قلبم تند تر شده بود . وقتی از ماشین پیاده شد بی اختیار یک قدم به جلو برداشتم . کم مانده بود کارهارا خراب کنم . خودم را عقب کشیدم ولی خیلی دلم می خواست بروم جلو و لپ هایش را ببوسم . در آن لباسها با آن کوله پشتی بامزه اش خیلی خوشگل و دوست داشتنی تر به نظر میرسید . تا وقتی که با مامانش رفت داخل مهد با نگاهم دنبالش کردم . صدبار قربان صدقه قد و بالایش رفتم . دلم می خواست زمان قبل از رفتنش به داخل مهد بایستد . ولی الان انگار مثل تیری که از چله رها می شود از حرکت باز نمی ایستاد.
چشمم از بی خوابی می سوخت . انگار که یک مشت شن در چشمم ریخته بودند . تصمیم گرفتم برگردم مسافرخانه و کمی استراحت کنم . می خواستم چند ساعتی بخوابم و عصر بروم انتشارات ..... و طرحی را که دیشب تمامش کرده بودم نشان دهم ...... روی تخت دیگر چیزی نفهمیدم . انگار که بیهوش شدم ..... صدای زنگ تلفن ازخواب بیدارم کرد .
- بله بفرمایید
- سلام آقا پیمان . ساعت خواب !
- سلام خوبی ؟
- از خواب بیدارت کردم ؟
- مهم نیست این به اون در . دیشب من تورو بیدار کردم الانم تو منو
- خوب الان چیکاره ای ؟
- ساعت چنده ؟
- 30 / 4
- راستش با مدیر انتشارات ...... قرار دارم فکر میکنم ساعت 6 کارم تموم شه . چطور مگه ؟
- یکی از شاگردام تماس گرفته و کلاسشو کنسل کرده گفتم اگه کاری نداری زود تر بیای .
- راستش فکر نمی کنم زودتر از 7 بتونم بیام . میخوای جای دیگه قرار بزاریم . مثلا جایی مثل یه رستوران ؟
- بازم که شروع کردی . پس هر وقت کارت تموم شد بیا
- باشه . حتما
- منتظرم . بای
- خدانگهدار
...... کارم با مدیر انتشارات زیاد طول نکشید .پس تصمیم گرفتم سمت خانه هانیه راه بیافتم . باید قبل از رفتن چیزی تهیه می کردم . با توجه به شناخت نسبی که از هانیه پیدا کرده بودم راحت توانستم انتخاب کنم . یک دسته گل کوچک هم تهیه کردم . ساعت نزدیک 7 بود که رسیدم . وقتی می خواستم زنک دررا فشار بدهم، دلم لرزید . خواستم برگردم . صدای زنگ تلفنم سرجایم میخکوبم کرد .
- سلام پیمان .
- سلام
- چرا نمیای بالا ؟
- ا ا ا مگه منو میبینی ؟
- بله اگه سرکار عالی سرتونو بگیرین بالا منو میبینین .
- سرم رو بلند کردم . برام دست تکون داد . از تراس داشت تماشام میکرد .
- خوب حالا بیا بالا
در باز شد . دیگه راه برگشت نداشتم . تو آسانسور بازم صدای تلفنم بلند شد .
- سلام بابا
- سلام عسلم . خوبی ؟ مامانو که اذیت نمی کنی ؟
- خوبم . نه بابا . اون منو اذیت می کنه
- یعنی چی ؟
- از ظهر هر چی بهش میگم دلم واسه بابا تنگ شده میخوام باهاش صحبت کنم محل نمیذاره . دلم برات اندازه یه نخود شده .
- منم دلم برات تنگ شده گلکم . خودت که شماره بابارو بلدی خوب خودت زنگ میزدی
- بابا هم بود باباهای قدیم .
- ا ا ا یعنی چی ؟
- خوب تو نمیگی من دلم کوچولوئه زود تنگ میشه ؟
- آی پدر صلواتی قربون دل کوچولوی دخترم برم . آخه من تلفنم خرابه نمی تونم زنگ بزنم.
- بابا گوشی رو میدی با عمه و مادر جونم صحبت کنم ؟
- عزیزم من الان خونه نیستم . بعداً میگم باهات صحبت کنن
- واسم کادو خریدی ؟
- آره ناز گلم
- چی خریدی ؟
- وقتی اومدم اونوقت می بینی
- اه بابا
- خوب دیگه حالا بوس بابا رو بفرست
ادامه دارد ......
سلام قربان خسته نباشید. ارزومندم ایام به کامت باشه.[گل][گل][گل][گل]
وبت رو دیدم برام خیلی جالب بود. واقعا روش کار کردی.
[دست][دست][دست][دست]
بیا و یه سری به وبلاگ من هم بزن.خوشحال میشم.
[قلب][قلب][قلب][قلب]
اسم من علی هستش.
[نیشخند][نیشخند][نیشخند][نیشخند]
وب من تفریحیه. منم روی اون کار کردم.[خجالت][خجالت][خجالت][خجالت]
این ادرسشه:http://webloggroup.mihanblog.com
اصلا بیا تبادل لینک کنیم.اره نظر خوبیه.[تفکر][تفکر][تفکر][تفکر]
منو با اسم تصاویر و مطالب معرکه لینک کن.
ادرس گروه یاهو مو هم بهت میدم.[رضایت][رضایت][رضایت][رضایت][رضایت]
http://groups.yahoo.com/group/webloggroup
حتمآ توش عضو شو.اونجا باهم بیشتر اشنا میشیم.
[نیشخند][نیشخند][نیشخند][نیشخند][نیشخند]
با عضو های گروه هم میتونی همکاری و تبادل نظر کنی.
از دستش نده.[گل][گل][گل][گل]
منتظرتم.زود بیا.[گریه][گریه][گریه][گریه][گریه]
°°°°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°°°°|__/
°°°°°°°°°°°°|___/
°°°°°°°°°°°°|____/°
°°°°°°°°°°°°|_____/°
°°°°°°°°°°°°|______/°
°°°°°°______|_________________
~~~~/__ بیا اینم وسیله دیگه_\~~~~~~
~~~~~/ _چی میخوای.لینکم کن _\~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~* ¯´¨ ¨`*•~-.¸…..
*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~* _________________##________##