سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

سیب سرخ حوا 6

اولین شبی بود که در آپارتمان هانیه میگذراندم . وقتی به گذشته بر می گشتم تمام این اتفاقات برایم مثل خواب و خیال بود . باور این مسئله که شبی در زیر سقف خانه ای ، با زنی به غیر از همسرم سرکنم ، برایم غیر ممکن بود ، ولی بازی سرنوشت همیشه غیر ممکن ها را ممکن کرده است . احساس ندامت و عذاب وجدان آزارم می داد ، ولی وقتی که به زندگیم فکر می کردم ، می دیدم که چیزی برای باختن نداشتم . این زندگی در نظرم ارزش جنگیدن را نداشت . شاید این کار جوری لج بازی بود . فقط دراین میان وجود سودا بود که نگرانم می کرد . میدانستم که در حق او بی عدالتی بزرگی شده است . این طفل معصوم نا خواسته پا در زندگی ای گذاشته بود که از اساس متزلزل بود . زندگی ای که بر پایه های شک و سوظن و خودخواهی بنا شده بود . منهم به اندازه لاله گناهکار بودم . لاله با شک و سوءظنش مرا بجایی رسانده بود که در این شب اینجا باشم . خودخواهی و غرور بیخودی زندگیمان را داشت به مسیری می کشاند که سرانجامی جز سیاهی نداشت . منتظر نتیجه ی صحبت سپهر با لاله بودم . هر چند پیشا پیش می دانستم که این صحبت ها هم ثمری ندارد . شاید چند روز آتی مسیر زندگیم کاملاً عوض می شد . هانیه هم ساکت بود . انگار می دانست که در دل من چه آشوبی است . شام را خوردیم بدون آنکه کلمه ای بین مان ردو بدل شود . بعد از شام هانیه با سینی چای روبرویم نشست .

-         پیمان !؟

-         بله

-         نگرانی؟

-         آره ، راستش فکرکردن به آینده آزارم میده . بخصوص آینده مبهم و تاریک تنها دخترم .

-         فکر میکنی ورود من تو زندگیت باعث شده که آینده ی زندگیت مبهم بشه ؟

-         نه ولی با شرایطی که الان حاکمه وجود تو هم بی تاثیر نیست .

-         از تصمیمت پشیمونی . نه ؟

-         نه اصلاً مسئله این نیست . فقط این که زندگیم میخواد چی بشه نگرانم میکنه .

-         اگه فکر می کنی که وجود من باعث بدتر شدن کارا میشه ، می تونیم قبل از اینکه شروع کنیم ، همه چیزو تموم کنیم .

-     ببین قرار نیست چیزی اتفاق بیفته . اگه من این تصمیم رو گرفتم فقط به خاطر این بود که من و تو باهم مشکلی نداشته باشیم .

فضای آپارتمان داشت خفه ام میکرد .

-         هانیه دوست داری بریم بیرون و قدم بزنیم ؟ من اینجا دارم خفه میشم .

-         من میخوام با ندا صحبت کنم . یه مقدارهم کار دارم که باید تا پس فردا انجام بدم . اگه می خوای خودت برو

-         پس من میرم کمی قدم بزنم .

-         برو . کلید رو هم با خودت ببر.

-         باشه . پس فعلاً خدانگهدار

هوا سوز زیادی داشت . وقتی به خیابان اصلی رسیدم تصمیم گرفتم برم سمت خونه . نمیدانم چرا اینکار را می کردم ولی انگار که نیرویی من را به آنطرف می کشاند. دلم می خواست در هوایی نفس بکشم که دخترم آنجا نفس می کشید . بعضی وقت ها فکر می کردم اگر سودا نبود ، خیلی راحت تر می توانستم در مورد زندگیم تصمیم بگیرم . از سر کوچه که پیچیدم دلم شروع به تند تند زدن کرد . کوچه خلوت بود و ساکت . به حدی ساکت بود که میتوانستم صدای تپش قلبم را بشنوم . هر قدر که به خانه نزدیکتر می شدم ، قلبم تند تر میزد . مقابل در ایستاده بودم . چراغ آشپزخانه روشن بود . بی اراده دستم به طرف زنگ رفت. قبل از اینکه بخواهم شستی زنگ را فشار دهم ، در باز شد . کم مانده بود قالب تهی کنم . خودم را سریع داخل تاریکی کشیدم. صدای برادر زنم را شناختم . خودم را پشت تاکسی همسایه مخفی کردم . رضا از درآمد بیرون و پشت سرش صدای پای سودا بگوش رسید . پشت ماشین بصورت نیم خیز ایستاده بودم .

-         دایی واسم یه خوراکی میگیری ؟

-         امشب که نمیشه . دیره ، فردا میگیرم .

-         نمیخوام فردا بابام خودش میگیره . تازه بهم قول داده واسم یه کادو خوبم بیاره .

-         سودا دایی زودتر بیا مامان منتظره ها .

وقتی از مقابلم رد می شدند دلم می خواست که جلو بروم و دخترم را بغل کنم . بنظرم آمد که سودا لاغر تر شده است . تا وقتی که سوار ماشین شدند و دور شدند ازپشت ماشین تماشایشان کردم . معلوم بود که لاله خانه نبود . حتماً خانه پدرش رفته بود و احتمالاً سودا و رضا برای بردن چیزی آمده بودند . نیمه شب بود و من بی هدف در خیابان ها قدم می زدم . وقتی مقابل آپارتمان هانیه رسیدم چراغ ها خاموش بود و برای همین به آرامی و بی صدا داخل شدم . سرمای بیرون تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود . نوک انگشتانم بی حس بود . یک لیوان چایی ریختم و آمدم و روی کاناپه دراز کشیدم . سیگاری روشن کردم و دودش را بصورت حلقه از دهانم بیرون فرستادم . جمله ی سودا، که میگفت "فردا بابام میاد" مثل زنگی توی سرم صدا می کرد . کلافه شده بودم . از هانیه خبری نبود . حتماٌ در اتاق خوابش خوابیده بود . همانطور با لباس روی کاناپه خوابم برد . وقتی هانیه پتو را رویم کشید متوجه نشدم .......

صبح با صدای آهنگی که از ضبط پخش می شد بیدار شدم . همه ی بدنم خشک شده بود و سردرد عجیبی داشتم .

-         به سلام آقای خوشخواب . میدونی ساعت چنده ؟

-         مگه ساعت چنده ؟

-         ساعت یازدهه . من بیدار شدم و کلی کارامو هم کردم . حموم هم رفتم .

-         نه !! من میخواستم برم .....

-         جایی میخواستی بری؟

-         نه . دیگه مهم نیست .

-         صبحونه تخم مرغ میخوری درست کنم ؟

-         نه فقط یه استکان چای . صبحونه نمیخورم .

هانیه لبخند شیرینی به لب داشت و مثل همیشه با ناز بهم نزدیک شد . بسته ای در دستش بود . بسته را بطرفم دراز کرد .

-      خدمت آقا پیمان عزیز

-      ممنون ولی این چیه .

-      یه کادو

-      اینو که خودمم می بینم . منظورم اینه که به چه مناسبتیه ؟

-     مگه هر کادویی باید مناسبت داشته باشه . بعدشم چه مناسبتی از این مهم تر که ما اولین روز و شب مشترکمونو پشت سر گذاشتیم . حالا نمیخوای بازش کنی؟

به آرامی روبان قرمز رنگ روی جعبه کادو مخملی را باز کردم و در جعبه را برداشتم . داخل جعبه یک ادوکلن گران قیمت و یک ساعت طلایی رنگ با یک کاغذ تا شده کنار هم قرار داده شده بود . هرکدام را که از جعبه در می آوردم نگاهی سرشار از تقدیر به هانیه می انداختم . از هانیه تشکر کردم . انتخاب کادو اش هم نشان دهنده سلیقه سرشارش بود . هیجان زیادی داشتم. تای کاغذ را باز کردم.

 

"سوار سفید پوش رویاهایم

میدانم که دست بازیگر روزگار دائم برایمان شعبده هایی تازه در آستین دارد و نباید به شادی هایش دلخوش بود و از ناملایماتش ملول .

حال که با اسب سفیدت جاده ها را پشت سر گذاشتی و صدای سم اسبت گوشم را نوازش میدهد ، امید وصالم نیست که تو ازآن دگری . مرا از وجودت همین بس که لحظه ای در رویای شیرینت غرقه شوم .

پس ترا هیچ گناهی نیست که از کنار این زندانی تنها بی هیچ الطفاتی بگذری و بر نگاه نگران و اشکبارش وقعی نگذاری .

دوستت دارم ، به اندازه تمام لحظات تنهاییم . خوشی ها ازآن تو باد .

هانیه"

* * * * *

مانده بودم چه بگویم . حرف های هانیه به سختی مرا به فکر واداشته بود . میدانست که من به او تعلق ندارم ولی آیا میتوانستم این همه احساس را نادیده بگیرم . سرم هنوز روی کاغذ بود . انگار نمی توانستم سرم را بلند کنم . وقتی به چشمانش نگاه کردم ، می توانستم بفهمم که از من چه میخواهد . هرچند که به زبان می گفت برو ، ولی با نگاهش ازمن می خواست که پیشش بمانم . وقتی پیشانی اش را بوسیدم بی اختیار لرزیدم . حلقه ای را که برای مراسم عقد تهیه کرده بودم، از جیبم بیرون آوردم و بطرفش دراز کردم . وقتی حلقه را دستش کردم ، از خوشحالی فریادی کشید

-         وای پیمان دستت درد نکنه . خیلی خوشگله .

-         قابل تورو نداره . البته میخواستم برات سورپرایز کنم و تو دفتر خونه دستت کنم ولی تو با اینکارت همه برنامه هامو بهم زدی .

-         تو خیلی خوبی پیمان . امروز بهترین روز عمرمه .

-         راستی دیشب با ندا صحبت کردی ؟

-     آره . وقتی قضیه رو براش تعریف کردم از تعجب جیغ کشید . بعد هم کلی مسخره بازی در آورد و آخرم قرار شد که امروز بیاد اینجا .

 

....... صدای زنگ تلفن همراهم نگذاشت حرف هایمان را ادامه بدهیم . شماره سپهر روی صفحه نمایش دیده می شد .

-         بله بفرمایین ؟

-         سلام استاد . خوبی ؟

-         سلام . مرسی . تو خوبی ؟ چه خبر ؟ با  لاله صحبت کردی؟

-         آره امروز باهاش صحبت کردم .

-         خب ؟

-         تلفنی نمیشه . بعد از ظهر می بینمت . بعدشم شب میریم خونه ما تا فردا با هم بریم .

-         مسخره بازی در نیار . من که تا بعد از ظهر نمیتونم بمونم .

-         آخه مفصله .ساعت 5:30 همون جای همیشگی می بینمت . تا اونموقع خداحافظ .

-         ا ا ا ا صبر کن .

تماس قطع شده بود و من باید تا بعداز ظهر منتظر می ماندم . این اننتظار برایم کشنده بود . دانستن این موضوع که چه حرف هایی بین لاله و سپهر ردوبدل شده برایم خیلی مهم بود و می توانست زندگیم را تغییر بدهد . وقتی صدای زنگ آپارتمان بصدا درآمد هانیه گفت: " حتما ندا است " و رفت سمت آیفون . ندا دختری بود حدود 30 ساله و طوری که هانیه تعریف کرده بود دوست دوران دانشگاهی اش بوده که تا بحال ازدواج نکرده بود و بقول خودش "دیگران که ازدواج کرده بودند چه تاجی به سرشان زده بودند که او نتوانسته بود" . وقتی ندا من را آنجا دید خیلی تعجب کرد . انگار هانیه از حضور من در آنجا چیزی به اونگفته بود .

-         سلام . من پیمانم .

-         سلام . ندا هستم . از آشنایی تون خوشحالم .

-         انگار از دیدنم جا خوردین .

-         نه . البته فکر نمیکردم شما رو اینجا ببینم .

رو کردم بطرف هانیه و گفتم

-         هانیه من میرم بیرون قدم بزنم . شما با هم راحت باشین .

-         نه نمیخواد تو این سرما خودتو اذیت کنی . منو ندا باهم نداریم . مثل تو و سپهر .

-         بله آقا پیمان لازم نیست خودتونو تو زحمت بندازین . من راحتم

-         آخه شما میخواین حرفای زنانه بزنین که شاید بودن من مزاحمتون باشه .

-         نه اصلا اینطوری نیست . خواهش میکنم شما هم راحت باشین .

بعد هردو رفتند اتاق خواب هانیه . وقتی برگشتند ندا داشت می خندید ولی هانیه اخم کرده بود . معلوم بود که ندا سربه سرش گذاشته بود . ندا دختری شوخ و سرزنده بود که هر چیزی می توانست سوژه خوبی برای شوخی و خنده اش باشد . وقت نهار کلی خندیدیم . ندا داشت از خاطرات دوران دانشگاه تعریف می کرد . من و هانیه از ته دل می خندیدیم . ندا در تعریف کردن خاطره و جک استاد بود . به نحوی که بی مزه ترین جک ها را طوری تعریف می کرد که همه خنده شان می گرفت . او برخلاف هانیه قد کوتاهی داشت . صورتی گرد و سبزه با دهن و بینی کوچک . زیبا نبود اما رویهم رفته قیافه ای با نمک داشت . وقتی خاطره ای از ایمان تعریف کرد قیافه هانیه در هم شد . می دانستم که یادآوری خاطرات ایمان برای او ناراحت کننده است . ندا متوجه تغییر چهره ی هانیه شد و سعی کرد تا سر و ته حرف هایش را سرهم بیاورد و با تعریف یک جک خواست تا فضارا عوض کند . تا نزدیک های عصر ندا همین طور گفت وخندید . ما هم با خنده های او می خندیدیم . دیگر وقت آن رسیده بود که برای دیدن سپهر راه بیافتم . با ندا و هانیه خداحافظی کردم .

-     راستی هانیه من امشب پیش سپهرم شام دعوتم . شب هم میمونم تا فردا با هم بریم محضر. شما هم سه تایی بیاین . ما ساعت 11 آنجاییم . خوب تا فردا خدا نگهدار .

وقتی رسیدم جلوی سینما، سپهر منتظر بود . سوار ماشینش شدم و راه افتادیم .

-         سلام .

-         سلام عمو سپهر . چرا اونموقع تلفن رو قطع کردی ؟

-         حالا دلخور نشو . اونموقع نمی تونستم صحبت کنم . مادرم آنجا بود . نمی خواستم حرفای مارو بشنوه .

-         خب حالا بگو ببینم . چی شد؟

-     من با لاله کلی صحبت کردم . اون خیلی ناراحت بود . من بهش گفتم که اگه نخواین تو رفتارتون تجدید نظر کنین ، این زندگی دیگه دوومی نخواهد داشت . ولی انگار اونم مثل خودت لجباز و یه دنده است . چون حتی با شنیدن این حرفا هم حاضر نشد با تو صحبت کنه و گفت که پیمان تا زمانی که خودش نخواد چیزی عوض نمی شه

-         بهش گفتی که در این صورت من و سودا رو باید فراموش کنه ؟

-         آره ولی اون حرف خودش رو میزد و دیگه هم ادامه نداد .

-     خب ، همونطور که حدس میزدم . انگار که سرنوشت من از قبل از تولدم رقم خورده بود و من راهی ندارم جز اینکه دنبال سرنوشتم برم .

تا قبل از رفتن مان به خانه پدر و مادر سپهر کلی صحبت کردیم . من اعصابم کاملاً بهم ریخته بود . از دست لاله عصبانی بودم  ولی الان ظاهر سازی می کردم که خانواده ی سپهر متوجه حالت من نشوند . پدر و مادر سپهر آدمهای خیلی خونگرم و مهربانی هستند . شام را کنارهم خوردیم و برای آنکه من نمی توانستم خودم را کنترل کنم به پیشنهاد سپهر رفتیم اتاقش . فکر کردن به اینکه چطور بی دلیل زندگیم داشت از هم می پاشید دیوانه ام می کرد . لاله با سوء ظن های بی موردش زندگیمان را به اینجا کشانده بود . جایی که هیچوقت آرزویش را نداشتم . نمی توانستم دوری از سودا را تحمل کنم ، باید به هر قیمتی او را پیش خودم نگه می داشتم .

-         پیمان . به چی فکر میکنی ؟ به فردا ؟

-         به فردا و فرداهایی که قراره بیاد .

-         از درست بودن تصمیمی که گرفتی اطمینان داری؟

-         حالا دیگه برام مهم نیست . هرچند که خیلی دراینباره فکر کرده بودم . ولی حالا دیگه بالاتر از سیاهی رنگی نیست .

-         یعنی واقعا میخوای با هانیه ازدواج کنی و از لاله جدا بشی .

-     مراسم فردا یه مراسم عروسی نیست . تو اینو نمیفهمی ؟ نمیفهمی که من نمی تونم زنی رو که نمیشناسم ، به عنوان همسرم انتخاب کنم ؟ من و لاله دو سال قبل از ازدواج با هم همکار بودیم و شش سال با هم زندگی کردیم . حالا می بینم که در این همه سال با وجود اینکه لاله و من با هم غریبه نبودیم ولی زندگی خوشی نداشتیم . چطور میتونم با کسی که شناختی ازش ندارم آرزوی خوشبختی بکنم . من و هانیه فقط دوستیم و چیزی جز این نیست .

شب تا دیر وقت نتونستم بخوابم . داشتم از تب می سوختم . فکرهای جورواجور خواب را از چشمانم گرفته بود . بالاخره به زور قرص خوابم برد .تا صبح چند بار با دیدن کابوس از خواب پریدم . صبح سپهر بیدارم کرد . بعد از صبحانه باهم رفتیم آرایشگاه.  موهایم خیلی بهم ریخته بودو صورتم را هم اصلاح نکرده بودم . حالم اصلاً خوب نبود . دلشوره داشتم . سپهر مدام سربسرم می گذاشت .

-         خوب آق دوماد چرا اینقد دست پاچه ای ؟

-         دست خودم نیست .

-         آره منم باره اولی که میخواستم سر سفره عقد بشینم همین حالو داشتم

این جمله را با مسخره بازی و ژست خاصی ادا کرد .

-         بازم شروع کردی؟ دارم برات . نوبت ما هم میرسه

-         ما شکر بخوریم از این کارا بکنیم .

نمی دانستم منظورش ازدواج بود یا اینکه مزاحی که کرده بود ......بعد از آرایشگاه با هانیه تماس گرفتم

-         سلام خانومی

-         سلام عزیزم . خوبی ؟

-         مرسی . تو خوبی ؟ چیکار میکنی؟

-         راستش منتظر ندا هستم تا از حموم بیاد بیرون . راستی حنانه هم اینجاست ، سلام میرسونه .

-         علیکم السلام . از ما هم سلام برسون .

-         چشم . خوب شما چیکار می کنین ؟ دیشب خوش گذشت ؟

-     راستش نه ، اصلاً نتونستم بخوابم . من و سپهر کارا مون تموم شده ما راه می افتیم . شما هم زودتر راه بیافتین بیاین .

-         باشه همین که ندا بیاد راه مافتیم .

-         خوب پس جلوی دفتر خونه می بینمتون .

-         باشه خدا حافط

-         خدا نگهدار .

هنوز فرصت داشتیم با اینحال راه افتادیم . سپهر توی مسیر مدام بوق میزد و شوخی میکرد . میدانستم که می خواست من را از افکارم بیرون بیاورد . سپهر در دوستی واقعاً بی نظیر بود . بهتراست بگویم برایم از یک دوست بالا تر که مثل برادر بود . گاهی از خودم می پرسیدم " منهم میتونم مثل اون باشم ؟ " با وجود اینکه آرام حرکت می کردیم ولی وقتی رسیدیم جلوی دفترخانه هنوز یک ربع وقت داشتیم . چند بار با  هانیه تماس گرفتم ولی جواب نداد . شماره خانه اش را گرفتم بازهم کسی جواب نداد . پیش خودم گفتم حتماً راه افتادند و هانیه هم فراموش کرده گوشی اش را با خودش ببرد . ساعت یازده شده بود و ما جلوی دفترخانه منتظربودیم . هنوز از هانیه و بقیه خبری نبود . خیلی کلافه بودم . همیشه از انتظار بدم می آمد . نمیدانم چندمین سیگارم بود که روشن کردم که صدای سپهر در آمد.

-         استاد بخودت رحم نمی کنی به ما رحم کن . اینهو ماهی دودی شدیم .

سیگارم را نصفه از پنجره ماشین انداختم بیرون . یک بار دیگر شماره ی هانیه را گرفتم ولی بازهم کسی گوشی را برنداشت .

-         کاش شماره حنانه یا ندا رو داشتم .

-     ای بابا چه خبرته . هانیه که گفت منتظرن تا ندا از حموم بیاد بیرون بعد راه بیافتن . مگه تو خانومارو نمیشناسی تا بخوان حاضرشن کلی طول میکشه . طاقت داشته باش .

-         آخه از خونه هانیه تا اینجا راهی نیست . دیگه باید میرسیدن .

-         خوب حالا میرسن . خوبه بار اولتم نیست . اون موقع هم اینقدر بی تابی میکردی ؟

-     اون موقع من نمی دونستم چیکار بکنم . یه پام آرایشگاه زنانه بود ، یه پام گلفروشی . تازه باید خودمم میرفتم آرایشگاه و ماشینو هم خودم گل میزدم .

اعصابم حسابی بهم ریخته بود . رفتم داخل دفتر خانه که سری بزنم . شاید آنجا باشند . ولی آنجا هم نبودند . داشتم از پله ها پایین می آمدم که موبایلم زنگ خورد . شماره برایم نا آشنا بود .

-         آلو ، منزیلی حووسئن آقا

-         مرد حسابی موبایل گرفتی بعد می گی منزیلی حووسئن آقا ؟!

-         ایشتیباهی ؟

-         آقا جان اشتباهه .

گوشی را با عصبانیت قطع کردم . هنوز گوشی را در جیبم نگذاشته بودم که دوباره زنگ خورد ....

ادامه دارد ....

نظرات 2 + ارسال نظر
افشین شنبه 21 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:47 ب.ظ http://jok200000.mihanblog.com

سلام دوست عزیزم.اول از همه ذوق و سلیقه ی زیبات رو تحسین میکنم.

[دست][دست][دست]. خیلی با وبت حال کردم.[قهقهه][قهقهه][قهقهه][قهقهه]

خیلی به دردم خورد. از کارت خوشم اومد.[نیشخند][نیشخند][نیشخند]

اسم من افشین هستش. [لبخند][لبخند]

ازت میخوام به وبلاگ من هم سر بزنی [ماچ][قلب][ماچ]

من وبلاگ تفریحی جوک و اس ام اس دارم.

این ادرسشه:http://www.Jok200000.mihanblog.com

[قلب شکسته][قلب شکسته][قلب شکسته]

میخوام باهات بیشتر اشنا بشم.اصلا بزار ادرس گروه یاهو مو بهت بدم.

http://jok200000.mihanblog.com/extrapage/g

حتما توش عضو شو.[قلب][قلب][قلب] هیچ ضرری نداره

تمایل دارم با هم تبادل لینک کنیم.منتظرم ها منو با اسم sms و جوکهای مشتی لینک کن

[گل][گل][گل][خداحافظ][خداحافظ][خداحافظ]


__??_??آپم
_??___??آپم
_??___??_________????آپم
_??___??_______??___????آپم
_??__??_______?___??___??آپم
__??__?______?__??__???__??آپم
___??__?____?__??_____??__?آپم
____??_??__??_??________??آپم

____??___??__??آپم
___?___________?آپم
__?_____________?آپم
_?_____?___?____?آپم
_?___///___@__\\__?آپم
_?___\\\______///__?آپم
___?______W____?آپم
_____??_____??آپم

_______

تنها دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:40 ق.ظ http://aliyahya.bolgskay.om

سلام بر تو که عشق را لمس کردی بدون با همه نبودها عشق می سازه ولی بدون معشوق خیر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد