سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

سیب سرخ حوا

از توی کیفش سیگاری درآورد و آتیش زد و دود غلیظش را در صورتم فوت کرد . ازاین کارش زیاد خوشم نیامد .

-     28 سالمه ، لیسانس نقاشی دارم و تو یه آموزشگاه مشغول تدریسم . چند تا شاگرد خصوصی ام دارم . ازدواج کردم، ولی بعد از یکسال از هم جدا شدیم . الانم تنها زندگی میکنم . حالا اگه دوست دارین شما بگین .

نمیخورد که 28 سالش باشد یا ازدواج کرده باشد . بیشتر میخورد 22 یا 23 ساله باشد . هوای کافی شاپ خیلی سنگین بود . احساس خفگی میکردم . گارسونوصداکردم و سفارش 2 تا قهوه دادم .

-     34 سالمه ، مهندس عمران نقشه برداری هستم ، متاهلم و یه دختر دارم . این اولین باریه که با کسی غیر از همسرم سر یک میز میشینم . راستش خودمم نمیدونم چطور شد که این پیشنهادو به شما دادم .

حالت تعجب را توی صورتش ندیدم . انگار از همان اول قافیه را باخته بودم و خودم را لو دادم .

-          حدس میزدم ، انگار با همسرتون مشکل دارین . اینطور نیست ؟

-          کار ما از این حرفا گذشته .

-          میتونم بپرسم مشکلتون چیه ؟ البته اگه دوست دارین درموردش صحبت کنیم .

-          راستش اون شکاکه

-          خوب لابد چیزی ازتون دیده . از اول که اینطور نبوده . !!

-          د ...... قضیه همینه دیگه . همین که کسی میشنوه همینو میگه .

-          یعنی بی علت بهتون شک داره ؟

     این موضوع از چند ماه پیش با یه شوخی شروع شد .

گارسون قهوه را آورد ، نگاهی به هانیه انداختم معلوم بود خیلی مشتاق شنیدن حرفام بود . سیگاری روشن کرد و یکی هم بمن تعارف کرد . احساس میکردم خیلی باهام راحت است. بر خلاف او من حال عجیبی داشتم . به خودم میگفتم " اینجا چه غلطی میکنی؟ " کمی شکر تو قهوه ام ریختم و مشغول به هم زدن شدم. . .

-          خب نمیخواین باقیشو تعریف کنین ؟!!

-     یه شب وقتی خونه مادر خانمم بودیم ، تلفن همراهم زنگ خورد . من که اون موقع مشغول کشیدن سیگار جلوی پنجره بودم ، تلفن جواب دادم . صدای پشت خط صدای دختر جوانی بود که نمیشناختمش . اون گفت " آقا پیمان ؟ " گفتم "بله خودم هستم . شما؟" گفت من نگینم میتونین صحبت کنین ؟ " گفتم " راستش..... نذاشت حرفم تموم شه و گفت انگار راحت نیستین .یه وقت دیگه تماس میگیریم " خداحافظی کرد و من هم که  از همه جا بیخبر بودم پیش خودم فکر کردم شاید یکی از نویسنده ها یا انتشاراتی بوده . ولی نمیدونم چرا دلم شور افتاده بود . اخر شب بود که دوستم صمیمی ام سپهر تماس گرفت و گفت که امروز با دختری به اسم نگین که مهندس عمران هستش آشنا شده . سپهر تو صحبتاش تمام مشخصات منو داده بود . بعد هم شمارمو داده تا تماس بگیره . من که حسابی گیج و عصبی شدم بهش گفتم " واسه چی اینکارو کردی ؟ " گفت اولش فقط شیطنت بود ولی بعد وقتی که گفت شرکت ساختمانی داره پیش خودم گفتم شاید بتونی باهاش همکاری کنی " خلاصه روز بعد نگین تماس گرفت و من تو همون اولین تماس موضوع رو براش روشن کردم و بهش گفتم که من متاهلم و همه اینها یه سوتفاهم بوده . ولی اون که انگار واسش اینا مسئله ای نبود گفت اشکالی نداره و ما میتونیم با هم کار کنیم . راستش اون موقع من جایی مشغول نبودم واین پیشنهاد تو اون موقعیت برام یه فرصت خوب به حساب میاومد . بعد هم قرار شد که واسه صحبت و آشنایی با محیط کارش برم دفترش . تو همون برخورد اول اونو آدمی معقول و مبادی آداب دیدم . اتفاقا تو همون روز اولین مورد کاررو هم بهم پیشنهاد داد و قرار شد بصورت درصدی با هم کار کنیم . یعنی سفارش از اون و کار از من . بعد از انجام اولین سفارش وقتی که سهم خودمو بردم خونه لاله پرسید که این پول رو از کجا آوردم و من هم همه ماجرا رو براش تعریف کردم . انتظار نداشتم که برام جبهه بگیره ولی ازهمون لحظه روزگارم شد آخرت یزید . تا جایی که هر لحظه منو میپاد و کارش به جایی رسیده که موبایلمو هم کنترل میکنه . بعد از این ماجرا با وجود اینکه به این کار نیاز داشتم ولی ارتباطمو با نگین قطع کردم شاید زندگیم بهتر بشه ولی نشد که نشد .

فنجان قهوه ام را که سرکشیدم. طبق یک عادت الکی ، فنجانم را برگرداندم روی نعلبکی .

-          فال قهوه بلدی ؟

-          نه بابا

-          میخوای من برات فال بگیرم؟

-          من به این چیزا اعتقادی ندارم

-          منم ندارم ولی واسه تفریح اینکارو میکنم . گاهی واسه دوستام فال میگیرم .

-          ولی منکه دوستت نیستم

-          چه اشکالی داره . میتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم . البته اگه صادق باشیم و از هم انتظارای نامعقول نداشته باشیم .

 

نمیدانستم در مقابل جمله آخرش چه عکس العملی نشان دهم. کاملاً گیج شده بودم. از طرفی به یک هم صحبت نیاز داشتم . سکوتم کمی طول کشید . پکی به سیگارم زدم بعد با منو من  گفتم :

-          راستش بدم نمیاد با کسی که حوصله شنیدن حرفامو داشته باشه آشنا بشم ولی میترسم وضعم از اینی هم که هست بدتر بشه .

نگاه معنی داری بهم انداخت و در حالیکه با مداد خط لبش رو کاغذ چیزی می نوشت گفت :

-          به هر حال این شماره منه . اگه دوست داشتی می تونی باهام تماس بگیری .

وبعد کاغذ را سر داد به سمت من . نگاهی به نوشته روی کاغذ انداختم و پرسیدم :

-          ما که همدیگرو نمیشناسیم ، چطور بهم اعتماد میکنی ؟

-     لحن صحبتت و صداقتی که توش بود بهم این اطمینان داد . آدما تا وقتی صحبت نکردن سخت میشه شناختشون ولی من ترو مدتهاست که میشناسم . یعنی اینطور حس میکنم .

-          این لطف شماست . ولی ....

بقیه حرفم را قورت دادم . نمی خواستم بگویم که از چاپلوسی متنفرم و تحمل آدمهایی که میخواهند با جملات رنگی آدم را خ... کنند برایم خیلی سخت است . بلند شد و با تشکر و خداحافظی میزرا ترک کرد . نگاهی به ساعت انداختم . از 9 گذشته بود . میزرا حساب کردم و زدم بیرون . هنوز باران بند نیامده بود . یقه بارانی رو دادم بالا و خودم را داخلش جمع و جور کردم تا گرمتر شوم . کاغذی که هانیه داده بود در مشتم بود . شماره را در دفترچه یاداشت موبایلم نوشتم و کاغذ مچاله شده را انداختم داخل سطل آشغال . وقتی به خانه رسیدم کمی احساس سبکی میکردم ولی یک حس پشیمانی و عذاب وجدان راحتم نمی گذاشت . دم درسودا خودش را انداخت توی بغلم .

-          سلام بابا .

-          سلام گلکم

بعد با آن ناز و عشوه همیشگی اش گفت :

-          بابا بریم برام دفتر نفاشی بگیریم ؟ آخه به مامان گفتم دعوام کردو گفت به بابات بگو .

سودا عاشق نقاشی است . همشه میگوید " من بزرگ شدم هنرمند نقاشی میشم . بابام هم که هنرمند خط و گرافیکه " . لپش را کشیدم و بغلش کردم و از پله ها بردمش بالا .

-          عسلم تو خونه دفتر داریم . بریم تا بهت بدم . بعد هم با هم میشینیم نقاشی میکنیم .

-          آخ جون .  بابا واسم یه باغ وحش بکش . همونی که اوندفعه رفتیم .

-          باشه عزیزم . ولی باهم میکشیم و رنگ می کنیم .

.... روزها پشت سرهم میگذشت و جر و بحث های من ولاله تمامی نداشت .

.... کجا بودی ؟.... امروز زود آمدی ! .... سر کار نبودی؟.... جایی رفته بودی ؟.... کی بود زنگ زد و قطع کرد ؟.... چرا دیر اومدی؟ لابد شرکت نبودی . .... حتما جای دیگه ای رفته بودی ؟.... نمیدونم چرا وقتی من گوشی رو برمیدارم قطع میکنند !

دیگه کم آورده بودم . نمیدانستم چطوری حالیش کنم که "بابا اگه مردی بخواهد غلطی بکند نمی آید این را با همسرش مطرح کند ، ولی مرغ لاله فقط یک پا داشت . از طرفی اوضاع شرکت هم بخاطر مشکل مالی بهم ریخته بود. میدانستم دیر یا زود باید دنبال کار دیگه ای باشم . افکارم مشوش و درهم وبر هم بود . در این میان فقط شیرین زبانی های سودا بودکه بمن اشتیاق رفتن به خانه را میداد . بالاخره مشکل مالی شرکت باعث شد تا دوباره برای مدتی کار ثابتم را از دست بدهم. تواین مدت کارم فقط طراحی جلد و کارهای گرافیکی بود . بعد از حدود یک ماه بیکاری و پر کردن رزومه در شرکت های مختلف یک روز لاله گفت :

-          چرا واسه کار نمیری سراغ دوستا و آشناها؟

-          اگه دوستای من کاری داشته باشن خودشون انجام میدن.

-          خوب چرا نمیری سراغ اون دخترک ؟

-          دخترک؟ کدوم دخترک ؟

-          همون نگین که میگفتی شرکت داره .

حسابی حرصم گرفته بود .

اولا که دیگه با اون رابطه ای ندارم و شمارشم فراموش کردم . دوماً برم بگم چی ؟ بگم ببخشین دخترک ، خانمم پول تو جیبیش تمام شده و به این نتیجه رسیده که رابطه من و شما اشکالی نداره ؟

طبق معمول خودش را با جدول سرگرم کرد . بعد از کمی من و من گفت :

من شمارشو دارم . از موبایلت ورداشته بودم .

این حرفش مثل یک پتک محکم خورد توی سرم . حسابی قاطی کردم . با عصبانیت به طرفش رفتم و گفتم :

بخدا که اگه این دخترک معصوم نبود ، حتی واسه یه لحظه هم قیافه نحصتو تحمل نمیکردم . افسوس میخورم واسه این 6 سالی که بیخودی به آرزوی درست شدن تو و این کارهای بچگونه ات به پات ریختم .

دیگر نمی توانستم تحمل کنم . بلند شدم ساک کوچکم را با کیف نوت بوکم برداشتم واز خانه زدم بیرون . وقتی از خانه بیرون می آمدم ، پرسید :

-          جا میری ؟

گفتم :

-          نمیدونم ولی هر قبرستونی غیر از اینجا

لیلی نام دیگر آزادی است

story دنیا که شروع شد، زنجیر نداشت، خدا دنیای بی زنجیر آفرید.آدم بود که زنجیر را ساخت. شیطان کمکش کرد.
دل، زنجیر شد. عشق، زنجیر شد.دنیا پر از زنجیر شد. و آدمها همه دیوانه زنجیری.

خدا دنیای بی زنجیر می خواست، نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است.
امتحان آدم همین جا بود. دستهای شیطان از زنجیر پر بود.
خدا گفت : زنجیره ات را پاره کن. شاید نام زنجیر تو عشق است.
یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد. نامش را مجنون گذاشتند. مجنون اما نه دیوانه بود و نه زنجیری. این نام را شیطان بر او گذاشت . شیطان آدم را در زنجیر می خواست.
لیلی مجنون را بی زنجیر می خواست . لیلی می دانست خدا چه می خواهد.
لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند.
لیلی زنجیر نبود . لیلی نمی خواست زنجیر باشد.
لیلی ماند؛ زیرا لیلی نام دیگر آزادی ست.

دختر ایتالیایی

وزی روزگاری یک زن قصد میکنه یک سفر دو هفته ای به ایتالیا داشته باشه... شوهرش اون رو به فرودگاه می رسونه و واسش آرزوی می کنه که سفر خوبی داشته باشه... زن جواب میده ممنون عزیزم ، حالا سوغاتی چی دوست داری واست بیارم؟
مرد می خنده و میگه : "یه دختر ایتالیایی"
زن هیچی نمیگه و سوار هواپیما میشه و میره ... دو هفته بعد وقتی که زن از مسافرت برمی گرده ، مرد توی فرودگاه میره استقبالش و بهش میگه : خب عزیزم مسافرت خوش گذشت؟
زن : ممنون ، عالی بود!
مرد می پرسه : خب سوغاتی من چی شد؟
زن : کدوم سوغاتی؟
مرد : همونی که ازت خواسته بودم... دختر ایتالیایی!!
زن جواب میده: آهان! اون رو میگی؟ راستش من هر کاری که از دستم بر می آمد انجام دادم! حالا باید 9 ماه صبر کنم تا ببینم پسر میشه یا دختر؟

نتیجه گیری مهم این داستان :

هیچ وقت سعی نکن که یک زن رو تحریک کنی! اون ها به طرز وحشتناکی باهوش هستند!!!

چشم انتظار

"جنی" دختر جوان 21ساله ای بود اما زیبا نبود و زشت هم نبود البته در مقایسه با "سورن"که جزو دختران زیبای دانشکده بود هیچ کس به اونگاه نمی کرد و جمی هم به کسی توجه نداشت جز به "استیو مورن" خوش قیافه ترین پسر دانشگاه."جنی" که چند روزی بود متوجه نگاه های استیو به خودش شده بود از اینکه به زودی به آرزویش می رسد خوشحال بود.آن روز به همین دلیل توی کافی شاپ دانشکده نشسته و منتظر بود تا "استیو" بیاید و او حرف دلش را بزند و در همین افکار بود که دید "استیو"مثل هر روز از دور او را نگاه می کند "جنی" برای آنکه به او جرئت بدهد تبسمی تحویلش داد و همین تبسم کافی بود تا استیو انگیزه پیدا کند و جلو بیاید "جنی" که از خوشحالی پر در آورده بود یکی دو بار تصمیم گرفت به استقبالش برود اما خوب شد که نرفت زیرا استیو به او که رسید با لحنی مودب گفت:

ببخشید جنی میشه ازت خواهش کنم که این نامه ی منو به دست"سورن" برسونی چون خودم خجالت می کشم.

"جنی" احساس کرد که نفسش بند آمده.

موزو انشا : عزدواج

نام : کمال
کلاس : دبستان
موزو انشا : عزدواج!


هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم.

تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است.

حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می کرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشکلات انسان را آدم می کند.


در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم.

از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود.

در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدم های کوچکی که نکشیده شده. مهم اشق است !

اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید

من تا حالا کلی سکه جم کرده ام و می خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.



مهریه و شیر بلال هیچ کس را خوشبخت نمی کند.

همین خرج های ازافی باعث می شود که زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی دایی مختار با پدر خانومش حرفش بشود.

دایی مختار می گفت پدر خانومش چتر باز بود.. خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی کم بوده که نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق کرده ایم که بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمکی بدهیم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می خوری خش خش هم می کند!

اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یک زیر زمینی بگیرد. میگفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می خواست برود بالا! حتمن از زیر زمینی می ترسید. ساناز هم از زیر زمینی می ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درست کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست. از آن موقه خاله با من قهر است.

قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر می کند بعد آشتی می کند ولی اگر دعوا کند بعد کتک کاری می کند بعد خانومش می رود دادگاه شکایت می کند بعد می آیند دایی مختار را می برند زندان!
البته زندان آدم را مرد می کند.عزدواج هم آدم را مرد می کند، اما آدم با عزدواج مرد بشود خیلی بهتر است!

این بود انشای من

اطلاعات لطفا...!

اطلاعات لطفا !
 


 
توصیه میکنیم این داستان فوق العاده زیبا رو حتما بخوانید

وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم
هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به
خوبی در خاطرم مانده.

قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف
میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم .

بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که
همه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها
پاسخ می داد.

ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد.


 

بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به
دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم
بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.

دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در
خانه نبود که دلداریم بدهد.

انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می
رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک
چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم.

تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ.

صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات.

 

انگشتم درد گرفته .... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایک سرازیر شد.
پرسید مامانت خانه نیست؟
گفتم که هیچکس خانه نیست.
پرسید خونریزی داری؟
جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم.
پرسید : دستت به جا یخی میرسد؟
گفتم که می توانم درش را باز کنم.
صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.

یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم.
صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات.
پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد.
بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم.

سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون
کجاست.
سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.

روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را
برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که
عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند . ولی من راضی نشدم.

پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند؟

 

فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به
خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من
حس کردم که حالم بهتر شد.

وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم ... دلم خیلی برای دوستم تنگ شد
اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی
به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم.
وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در
لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم می آمد که
در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم.
احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش
را صرف یک پسر بچه میکرد

سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان
در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را
برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !
صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات.
ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم
تا حالا انگشتت خوب شده.
خندیدم و گفتم : پس خودت هستی، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟
گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچوقت بچه ای نداشتم
و همیشه منتظر تماسهایت بودم.
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هر
بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم.
گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم.

 

سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم.
یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات.
گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم.
پرسید : دوستش هستید؟
گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی

گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش.

صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند :
به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند .... خودش منظورم را می فهمد


 

زود قضاوت نکنید

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.


به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.

باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.

او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.


زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟

مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند...
بین حق و باطل فقط چهار انگشت فاصله هست . ( حضرت علی علیه السلام )