سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

سیب سرخ حوا

از توی کیفش سیگاری درآورد و آتیش زد و دود غلیظش را در صورتم فوت کرد . ازاین کارش زیاد خوشم نیامد .

-     28 سالمه ، لیسانس نقاشی دارم و تو یه آموزشگاه مشغول تدریسم . چند تا شاگرد خصوصی ام دارم . ازدواج کردم، ولی بعد از یکسال از هم جدا شدیم . الانم تنها زندگی میکنم . حالا اگه دوست دارین شما بگین .

نمیخورد که 28 سالش باشد یا ازدواج کرده باشد . بیشتر میخورد 22 یا 23 ساله باشد . هوای کافی شاپ خیلی سنگین بود . احساس خفگی میکردم . گارسونوصداکردم و سفارش 2 تا قهوه دادم .

-     34 سالمه ، مهندس عمران نقشه برداری هستم ، متاهلم و یه دختر دارم . این اولین باریه که با کسی غیر از همسرم سر یک میز میشینم . راستش خودمم نمیدونم چطور شد که این پیشنهادو به شما دادم .

حالت تعجب را توی صورتش ندیدم . انگار از همان اول قافیه را باخته بودم و خودم را لو دادم .

-          حدس میزدم ، انگار با همسرتون مشکل دارین . اینطور نیست ؟

-          کار ما از این حرفا گذشته .

-          میتونم بپرسم مشکلتون چیه ؟ البته اگه دوست دارین درموردش صحبت کنیم .

-          راستش اون شکاکه

-          خوب لابد چیزی ازتون دیده . از اول که اینطور نبوده . !!

-          د ...... قضیه همینه دیگه . همین که کسی میشنوه همینو میگه .

-          یعنی بی علت بهتون شک داره ؟

     این موضوع از چند ماه پیش با یه شوخی شروع شد .

گارسون قهوه را آورد ، نگاهی به هانیه انداختم معلوم بود خیلی مشتاق شنیدن حرفام بود . سیگاری روشن کرد و یکی هم بمن تعارف کرد . احساس میکردم خیلی باهام راحت است. بر خلاف او من حال عجیبی داشتم . به خودم میگفتم " اینجا چه غلطی میکنی؟ " کمی شکر تو قهوه ام ریختم و مشغول به هم زدن شدم. . .

-          خب نمیخواین باقیشو تعریف کنین ؟!!

-     یه شب وقتی خونه مادر خانمم بودیم ، تلفن همراهم زنگ خورد . من که اون موقع مشغول کشیدن سیگار جلوی پنجره بودم ، تلفن جواب دادم . صدای پشت خط صدای دختر جوانی بود که نمیشناختمش . اون گفت " آقا پیمان ؟ " گفتم "بله خودم هستم . شما؟" گفت من نگینم میتونین صحبت کنین ؟ " گفتم " راستش..... نذاشت حرفم تموم شه و گفت انگار راحت نیستین .یه وقت دیگه تماس میگیریم " خداحافظی کرد و من هم که  از همه جا بیخبر بودم پیش خودم فکر کردم شاید یکی از نویسنده ها یا انتشاراتی بوده . ولی نمیدونم چرا دلم شور افتاده بود . اخر شب بود که دوستم صمیمی ام سپهر تماس گرفت و گفت که امروز با دختری به اسم نگین که مهندس عمران هستش آشنا شده . سپهر تو صحبتاش تمام مشخصات منو داده بود . بعد هم شمارمو داده تا تماس بگیره . من که حسابی گیج و عصبی شدم بهش گفتم " واسه چی اینکارو کردی ؟ " گفت اولش فقط شیطنت بود ولی بعد وقتی که گفت شرکت ساختمانی داره پیش خودم گفتم شاید بتونی باهاش همکاری کنی " خلاصه روز بعد نگین تماس گرفت و من تو همون اولین تماس موضوع رو براش روشن کردم و بهش گفتم که من متاهلم و همه اینها یه سوتفاهم بوده . ولی اون که انگار واسش اینا مسئله ای نبود گفت اشکالی نداره و ما میتونیم با هم کار کنیم . راستش اون موقع من جایی مشغول نبودم واین پیشنهاد تو اون موقعیت برام یه فرصت خوب به حساب میاومد . بعد هم قرار شد که واسه صحبت و آشنایی با محیط کارش برم دفترش . تو همون برخورد اول اونو آدمی معقول و مبادی آداب دیدم . اتفاقا تو همون روز اولین مورد کاررو هم بهم پیشنهاد داد و قرار شد بصورت درصدی با هم کار کنیم . یعنی سفارش از اون و کار از من . بعد از انجام اولین سفارش وقتی که سهم خودمو بردم خونه لاله پرسید که این پول رو از کجا آوردم و من هم همه ماجرا رو براش تعریف کردم . انتظار نداشتم که برام جبهه بگیره ولی ازهمون لحظه روزگارم شد آخرت یزید . تا جایی که هر لحظه منو میپاد و کارش به جایی رسیده که موبایلمو هم کنترل میکنه . بعد از این ماجرا با وجود اینکه به این کار نیاز داشتم ولی ارتباطمو با نگین قطع کردم شاید زندگیم بهتر بشه ولی نشد که نشد .

فنجان قهوه ام را که سرکشیدم. طبق یک عادت الکی ، فنجانم را برگرداندم روی نعلبکی .

-          فال قهوه بلدی ؟

-          نه بابا

-          میخوای من برات فال بگیرم؟

-          من به این چیزا اعتقادی ندارم

-          منم ندارم ولی واسه تفریح اینکارو میکنم . گاهی واسه دوستام فال میگیرم .

-          ولی منکه دوستت نیستم

-          چه اشکالی داره . میتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم . البته اگه صادق باشیم و از هم انتظارای نامعقول نداشته باشیم .

 

نمیدانستم در مقابل جمله آخرش چه عکس العملی نشان دهم. کاملاً گیج شده بودم. از طرفی به یک هم صحبت نیاز داشتم . سکوتم کمی طول کشید . پکی به سیگارم زدم بعد با منو من  گفتم :

-          راستش بدم نمیاد با کسی که حوصله شنیدن حرفامو داشته باشه آشنا بشم ولی میترسم وضعم از اینی هم که هست بدتر بشه .

نگاه معنی داری بهم انداخت و در حالیکه با مداد خط لبش رو کاغذ چیزی می نوشت گفت :

-          به هر حال این شماره منه . اگه دوست داشتی می تونی باهام تماس بگیری .

وبعد کاغذ را سر داد به سمت من . نگاهی به نوشته روی کاغذ انداختم و پرسیدم :

-          ما که همدیگرو نمیشناسیم ، چطور بهم اعتماد میکنی ؟

-     لحن صحبتت و صداقتی که توش بود بهم این اطمینان داد . آدما تا وقتی صحبت نکردن سخت میشه شناختشون ولی من ترو مدتهاست که میشناسم . یعنی اینطور حس میکنم .

-          این لطف شماست . ولی ....

بقیه حرفم را قورت دادم . نمی خواستم بگویم که از چاپلوسی متنفرم و تحمل آدمهایی که میخواهند با جملات رنگی آدم را خ... کنند برایم خیلی سخت است . بلند شد و با تشکر و خداحافظی میزرا ترک کرد . نگاهی به ساعت انداختم . از 9 گذشته بود . میزرا حساب کردم و زدم بیرون . هنوز باران بند نیامده بود . یقه بارانی رو دادم بالا و خودم را داخلش جمع و جور کردم تا گرمتر شوم . کاغذی که هانیه داده بود در مشتم بود . شماره را در دفترچه یاداشت موبایلم نوشتم و کاغذ مچاله شده را انداختم داخل سطل آشغال . وقتی به خانه رسیدم کمی احساس سبکی میکردم ولی یک حس پشیمانی و عذاب وجدان راحتم نمی گذاشت . دم درسودا خودش را انداخت توی بغلم .

-          سلام بابا .

-          سلام گلکم

بعد با آن ناز و عشوه همیشگی اش گفت :

-          بابا بریم برام دفتر نفاشی بگیریم ؟ آخه به مامان گفتم دعوام کردو گفت به بابات بگو .

سودا عاشق نقاشی است . همشه میگوید " من بزرگ شدم هنرمند نقاشی میشم . بابام هم که هنرمند خط و گرافیکه " . لپش را کشیدم و بغلش کردم و از پله ها بردمش بالا .

-          عسلم تو خونه دفتر داریم . بریم تا بهت بدم . بعد هم با هم میشینیم نقاشی میکنیم .

-          آخ جون .  بابا واسم یه باغ وحش بکش . همونی که اوندفعه رفتیم .

-          باشه عزیزم . ولی باهم میکشیم و رنگ می کنیم .

.... روزها پشت سرهم میگذشت و جر و بحث های من ولاله تمامی نداشت .

.... کجا بودی ؟.... امروز زود آمدی ! .... سر کار نبودی؟.... جایی رفته بودی ؟.... کی بود زنگ زد و قطع کرد ؟.... چرا دیر اومدی؟ لابد شرکت نبودی . .... حتما جای دیگه ای رفته بودی ؟.... نمیدونم چرا وقتی من گوشی رو برمیدارم قطع میکنند !

دیگه کم آورده بودم . نمیدانستم چطوری حالیش کنم که "بابا اگه مردی بخواهد غلطی بکند نمی آید این را با همسرش مطرح کند ، ولی مرغ لاله فقط یک پا داشت . از طرفی اوضاع شرکت هم بخاطر مشکل مالی بهم ریخته بود. میدانستم دیر یا زود باید دنبال کار دیگه ای باشم . افکارم مشوش و درهم وبر هم بود . در این میان فقط شیرین زبانی های سودا بودکه بمن اشتیاق رفتن به خانه را میداد . بالاخره مشکل مالی شرکت باعث شد تا دوباره برای مدتی کار ثابتم را از دست بدهم. تواین مدت کارم فقط طراحی جلد و کارهای گرافیکی بود . بعد از حدود یک ماه بیکاری و پر کردن رزومه در شرکت های مختلف یک روز لاله گفت :

-          چرا واسه کار نمیری سراغ دوستا و آشناها؟

-          اگه دوستای من کاری داشته باشن خودشون انجام میدن.

-          خوب چرا نمیری سراغ اون دخترک ؟

-          دخترک؟ کدوم دخترک ؟

-          همون نگین که میگفتی شرکت داره .

حسابی حرصم گرفته بود .

اولا که دیگه با اون رابطه ای ندارم و شمارشم فراموش کردم . دوماً برم بگم چی ؟ بگم ببخشین دخترک ، خانمم پول تو جیبیش تمام شده و به این نتیجه رسیده که رابطه من و شما اشکالی نداره ؟

طبق معمول خودش را با جدول سرگرم کرد . بعد از کمی من و من گفت :

من شمارشو دارم . از موبایلت ورداشته بودم .

این حرفش مثل یک پتک محکم خورد توی سرم . حسابی قاطی کردم . با عصبانیت به طرفش رفتم و گفتم :

بخدا که اگه این دخترک معصوم نبود ، حتی واسه یه لحظه هم قیافه نحصتو تحمل نمیکردم . افسوس میخورم واسه این 6 سالی که بیخودی به آرزوی درست شدن تو و این کارهای بچگونه ات به پات ریختم .

دیگر نمی توانستم تحمل کنم . بلند شدم ساک کوچکم را با کیف نوت بوکم برداشتم واز خانه زدم بیرون . وقتی از خانه بیرون می آمدم ، پرسید :

-          جا میری ؟

گفتم :

-          نمیدونم ولی هر قبرستونی غیر از اینجا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد