سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

سوختم و باختم

سوختم ، چون زیاد عذاب کشیدم


ولی آخرش ...


شکستم ، چون زیاد گذشتم ...


ولی آخرش ...


ویران شدم ، چون دوست داشتم ...


ولی آخرش ...


ولی آخرش فهمیدم بیخودی عذاب کشیدم ، چون اهمیتی نداشتم واست


آخرش فهمیدم جنبه ی این همه گذشته منو نداشتی


چون بی معرفت بودی ! بی معرفتی کردی بی مرام !


آخرش فهمیدم فقط من تورو دوست داشتم نه تو منو


آخرش من ویران شدم ... تو خوش باش ... دیگه دوستت ندارم ولی نفرین نمیکنم ..

دلم برات تنگ شده

گاهی وقتها چقدر ساده عروسک می شویم

نه لبخند می زنیم نه شکایت می کنیم ،

فقط احمقانه سکوت می کنیم ...

چه مغرورانه اشک ریختیم ،

چه مغرورانه سکوت کردیم ،

چه مغرورانه التماس کردیم،

چه مغرورانه از هم گریختیم...

غرور هدیه ی شیطان بود و عشق هدیه ی خداوند...

 هدیه ی شیطان را به هم تقدیم کردیم و هدیه ی خداوند را پنهان کردیم

 

الهه ناز

الهه ناز


باز ای الهه ی ناز با دل من بساز   
کین غم جانگداز برود زبرم

گر دل من نیاسود از گناه تو بود
بیا تا ز سر گنهت گذرم

باز می کنم دست یاری به سویت دراز
بیا تا غم خود را با راز و نیاز
ز خاطر ببرم

گر نکند تیر خشمت دلم را هدف
به خدا همچو مرغ پر شور شعف
به سویت بپرم


آن که او
به غمت دل بندد
چون من کیست؟
ناز تو
بیش از این
بهر کیست؟

تو الهه ی نازی در بزمم  بنشین
من تو را وفا دارم بیا که جز این
نباشد هنرم

این همه بی وفایی ندارد ثمر
به خدا اگر ازمن نگیری خبر
نیابی اثرم

فراموش شده

                                سلام دوستان

خسته ام و دلتنگ از فراموشی شما مهربانان!!!

چند صباحیست هنگام غروب ، دلم میگیرد و من در هوای گرفته غروب به آینده نه چندان دور خویش می اندیشم .

مرگ اولین مقوله ای است که انسان را به فکر فرو می برد .

که آیا مرگ ترسناک است ؟

هر روز غروب خورشید میمیرد و دوباره وقت سحر زنده می گردد .

همینطور یک درخت پائیز میمیرد و بهار زنده می شود .

شاید هم یک انسان پس از مرگش سال های سال در خاطره ها و در دلها باقی بماند و فراموش نشود و نمیرد .

و من می دانم روزی فراموش خواهم شد همینطور که امروز فراموش شده ام .

و دیگر کسی نوشته هایم را نخواهد خواند همینطور که امروز کسی نمی خواند .

و صدایم به گوش هیچ کس نخواهد رسید و دیگر قلمم مرگ و فراموشی را تفسیر نخواهد کرد .

من فراموش می شوم و دیگر کسی صدای باز شدن پنجره چوبی اطاقم را نخواهد شنید و برای دیگران نیز نخواهد گفت .

من می روم و فراموش می شوم و فراموشی مانند هیولایی مرا در خود می بلعد .

آری ! فراموشی بسیار ترسناک است حتی از خود مرگ .

و من هر غروب کلامی از فراموشی خواهم نوشت تا شاید بدینسان بتوانم فراموشی خویش را در خویش فراموش کنم تا شاید فراموش نشوم .

                                                                                     

                                                   فراموش شده ای بی گناه............

کجایم می تواند خوب باشد ...

 

می نویسم خطی
خالی از هر حسی
هر عشقی
همه از برکت دیوانگی بهت زمان فهمیده
همه از نفرت خشک ایمان آلوده

باغچه فهمیده
من  نهایت دیده ام
من صدای خرد کردن گل فهمیدم

دست من آلوده است
از بیان و آواز
تنه من آلوده است

می گریزم تا به کی از دردم
آخرش باید به جلاد ستم دیده کنم گردن خم
همه ی هستی من یک حس بود
حس آزادی از آدم

کاش می فهمیدم
پشت صد ناز و فسونش او خفه
او که چشمانش مشکی است
او که دستش سنگین است
او که از آبادی بیرون است

او که بود
او بد بود
سینه در آه و هوس مدفون بود
او که بود
وحشت سست کنار رود بود
لرزه ای روی پل بی دسته
او خود شیطان بود

بشکن این سکوت تلخ وحشت
            را 

            بشکن

 

تنه ام آزاد ساز
من به تنهایی فهمیدم
که خدا اینجا نیست
می حراسد از من
دلش از من سوخته

گاه می اندیشم
تا به کی مخفی شدن در بطن زشت انسان
آخرش باید کمی عاقل بود

کاش در تنهایی من عشق بود
کاش این وحشت تلخ مخفی
در عموق شعله های ترس من خاموش بود

زندگی زیبا بود
و کسانی که درخت سیب را می کاشتند
این هم زیبا بود

سیب را شهوت زد
از درختش افتاد

 

 

زندگی شاید سیبی است سرخ

گرد و زیبا و لجوج

و جماعت انگار

مثل کرم داخل آن می چرخند

دلنوازان

حال من دست خودم نیست ، دیگه آروم نمی گیرم

دلم از کسی گرفته که می خوام براش بمیرم

باز سرنوشت و انتهای آشنایی

باز لحظه های غم انگیز جدایی

باز لحظه های ناگزیر دل بریدن

بازم آخر راه و حس تلخ نرسیدن

پای دنیای تو موندن مثل عاشقای عالم

تا من و ببخشی آخر تا دلت بسوزه کم کم

مثل آیینه روبرومه ، حس با تو بودن من

دارم از دست تو می رم ، عاشقی کن من و بشکن

باز سرنوشت و انتهای آشنایی

باز لحظه های غم انگیز جدایی

باز لحظه های ناگزیر دل بریدن

بازم آخر راه و حس تلخ نرسیدن....

حداقل کاش می تونستی بگی سهم دل من پس چی میشه

کاش

مرگ سهم ماست می دانم

 

        قسمت چشمهای بارانی گریه بی صداست می دانم

 

             مادرم با نگاه خود می گفت زندگی اشتباست می دانم

 

                    یک نفر بهانه می گیرد در دلش جای پاست می دانم

 

                          یک نفر بی گناه می میرد آه او آشناست می دانم

 

 کاش کسی بود امشب با من کمی قدم میزد…

 

کمی شعر میخواند و کمی حرف میزد..

 

و من برایش درد و دل می کردم و برایش اشک می ریختم..

 

کاش کسی بود امشب و من برایش چای میریختم و او با لبخندی و نگاهی

 

 برایم دست تکان میداد….

 

 کاش کسی بود امشب…


http://vafadar-delshekaste.persiangig.com/archive/entezar.jpg