سلام دوستان
خسته ام و دلتنگ از فراموشی شما مهربانان!!!
چند صباحیست هنگام غروب ، دلم میگیرد و من در هوای گرفته غروب به آینده نه چندان دور خویش می اندیشم .
مرگ اولین مقوله ای است که انسان را به فکر فرو می برد .
که آیا مرگ ترسناک است ؟
هر روز غروب خورشید میمیرد و دوباره وقت سحر زنده می گردد .
همینطور یک درخت پائیز میمیرد و بهار زنده می شود .
شاید هم یک انسان پس از مرگش سال های سال در خاطره ها و در دلها باقی بماند و فراموش نشود و نمیرد .
و من می دانم روزی فراموش خواهم شد همینطور که امروز فراموش شده ام .
و دیگر کسی نوشته هایم را نخواهد خواند همینطور که امروز کسی نمی خواند .
و صدایم به گوش هیچ کس نخواهد رسید و دیگر قلمم مرگ و فراموشی را تفسیر نخواهد کرد .
من فراموش می شوم و دیگر کسی صدای باز شدن پنجره چوبی اطاقم را نخواهد شنید و برای دیگران نیز نخواهد گفت .
من می روم و فراموش می شوم و فراموشی مانند هیولایی مرا در خود می بلعد .
آری ! فراموشی بسیار ترسناک است حتی از خود مرگ .
و من هر غروب کلامی از فراموشی خواهم نوشت تا شاید بدینسان بتوانم فراموشی خویش را در خویش فراموش کنم تا شاید فراموش نشوم .
فراموش شده ای بی گناه............