سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

چشم خون افشان

مرا چشمیست خون افشان بدست ان کمان ابرو

جهان بس فتنه خواهدشد از ان چشم واز ان ابرو

غلام چشم ان ترکم که در خواب خوش مستی

نگارین گلشنش رویست ومشکین سایبان ابرو

هلالی شد تنم زین غم که باطغرای ابرویش

که باشد مه که بنماید زطاق اسمان ابرو

رقیبان غافل ومارا از ان چشم وجبین هردم

هزاران گونه پیغام است وحاجب در میان ابرو

روان گوشه گیران را جبینش طرفه گلزاریست

که بر طرف سمن زارش همی گردد چمان ابرو

دگر حورو پری را کس نگوید با چنین حسنی

که این را این چنین چشمست وانرا انچنان ابرو

تو کافر دل نمیبندی نقاب زلف ومیترسم

که محرابم بگرداند خم ان دلستان ابرو

اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری
به تیر غمزه صیدش کرد چشم ان کمان ابرو

به خدا می‌سپارمت

ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت جانم بسوختی و به دل دوستدارمت
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک باور مکن که دست ز دامن بدارمت
محرابابرویت بنما تا سحرگهی دست دعا برآرم و در گردن آرمت
گر بایدم شدن سوی هاروتبابلی صد گونه جادویی بکنم تا بیارمت
خواهم که پیش میرمت ای بی‌وفا طبیب بیماربازپرس که در انتظارمت
صد جوی آب بسته‌ام از دیده بر کنار بر بوی تخم مهر که دردل بکارمت
خونم بریخت و از غم عشقم خلاص داد منت پذیر غمزه خنجرگذارمت
می‌گریم و مرادم از این سیل اشکبار تخم محبت است که در دل بکارمت
بارمده از کرم سوی خود تا به سوز دل در پای دم به دم گهر از دیده بارمت
حافظ شراب وشاهد و رندی نه وضع توست فی الجمله می‌کنی و فرو می‌گذارمت

ن

اگه پشت ابرا هم جای بودن بود
می بودم برایت.

اگر بین بودن و نبودن
*ن* ای هست
                   آن* ن * منم
                             چون که تو هر دو بودنی.

تو نه توئی
           برای من
                    که آن *ن* منم برای من.

فاصله ی بودن تو  
                  اندازه ی نبودنه منه.


صمد اشتری

نازنینم

نازنینم رفتنت ، اشــــــک در چشمم نشاند

چشم بی رحمت ولی،سرّ چشمم را نخواند

هرچقدر سعی و تلاش کرده ام در راه تـو

باز می بینم دلــت ، از بــرای مـن نمانـــد

عاقبت آن عشـــوه گر، ســـروقد ، بالابلـند

قامت رنجـــــــور را تا به زانویـم خمـــاند

این تمنا تا به کی ؟ این مرارت تا به چند ؟

تا کجا این بینوا سوی خود خواهی کشاند؟ 

 

 

مست و هوشیار

درگـذرگاه جهان ﮐس را مجال کارنیست
ساقیا ساغرشکن اینجادگرخمارنیست

شب اگر تاریک و دزدان شهر غارت می کنند
پاسبانان را چه غم اینجا کسی هشیار نیست!

بیگمان مستانه هشیارند و هشیارانه مست
والح و شیدا و مجنون را چنین رفتار نیست

گرچه بر کردار خود هر روز رنگی میزنیم
لیک این باید بدانست هیچ گلی بی خار نیست

هر که را بینی در این شهر ساز خود را میزند
آن یکی ماهور و آن شور و ولی هنجار نیست

عشق درد است و کسی اینجا از آن رنجی نبرد
شاد باید بود٬ اینجا هیچ ﮐس بیمار نیست

خلوت من هر زمان آکنده از عطر گل روی تو است
این سخن دل می نویسد ، جای هیچ انکار نیست

آن که از عطر گل روی تو مست است و خمار
حاجتش نیست به باده ، با مِی اش هم،کار نیست 

 

دریا

سالیانی است که در وادی غم ویلانم
بار خودخواهی خود می کشم و حیرانم

گرچه این بار گران سخت دهد آزارم
سرخوشم چونکه دگر سخت تر از مرجانم

بی شک اما بی رخش من همه شب می میرم
در دلم ناله ی شب های داراز ش کندم بی دارم

همه شب تا به سحر خواب ندارد چشمم
خوره افتاده ز این بغض گران بر جانم

این چه دردیست ندانم که به جانم افتاد
گرچه من هر درد را از دل و جان خواهانم

ای دریغا که یکی نیست مرا سنگ صبور
نیست یک محرم اسرار بجز یزدانم

بار خودخواهی و بی خوابی و این بغض گران
حاصلش یک بارٍ کج بود ، خودم میدانم 

 

 

 

 


و باز هم عشق...

آن زمان که بیهوده انتظار دیدنت و حسرت نگاه پرعشوه ات را دارم غبار اندوه نیامدنت 

 بر چهره ی زردم می نشیند. 

آن زمان که به شوق شنیدن صدایت شعر عشق را در گوش(خدا)زمرمه می کنم  

،آن زمان که دل شیشه ایم را از جام شراب تو،معشوق، 

 پر می کنم،آن زمان که ایمانم را به خاطرت به دست بیرحم دریا می دهم ، 

آن زمان که  پروانه ی وجودم به دنبال شمع پرفروغ چشمانت به هر سو پر می زند 

 ،آن زمان  که هیچ فال ی حرف دل خسته ام را برایت نمی گوید  

،آن زمان که با شبنم چشمانم خاک قدومت را می روبم و آن زمان که ....
به من بگو  صدف قلبت محافظ کدامین مروارید دیگر است؟ 

به سوی کدام قبله به نماز ایستاده ای و دستانت سوی کدامین فلک
به دعا برخاسته؟ 


شاید عمق نگاهت را نیافته ام . 

 سلامم راچه زیبا با  سکوت و  کوچ  پاسخ گفتی....