سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

پدرم

خسته شدم می خواهم در آغوش گرمت آرام  گیرم.


خسته شدم بس که از سرما لرزیدم...


بس که این کوره راه ترس آور زندگی را هراسان پیمودم


زخم پاهایم به من میخندد...


خسته شدم بس که تنها دویدم...


اشک   گونه هایم را پاک کن و بر پیشانیم بوسه بزن...


می خواهم با تو گریه کنم ...


خسته  شدم بس که... تنها گریه کردم...


می خواهم دستهایم را به گردنت بیاویزم و  شانه هایت را ببوسم...


خسته شدم بس که تنها ایستادم




دلم برات تنگ شده

گاهی وقتها چقدر ساده عروسک می شویم

نه لبخند می زنیم نه شکایت می کنیم ،

فقط احمقانه سکوت می کنیم ...

چه مغرورانه اشک ریختیم ،

چه مغرورانه سکوت کردیم ،

چه مغرورانه التماس کردیم،

چه مغرورانه از هم گریختیم...

غرور هدیه ی شیطان بود و عشق هدیه ی خداوند...

 هدیه ی شیطان را به هم تقدیم کردیم و هدیه ی خداوند را پنهان کردیم

 

الهه ناز

الهه ناز


باز ای الهه ی ناز با دل من بساز   
کین غم جانگداز برود زبرم

گر دل من نیاسود از گناه تو بود
بیا تا ز سر گنهت گذرم

باز می کنم دست یاری به سویت دراز
بیا تا غم خود را با راز و نیاز
ز خاطر ببرم

گر نکند تیر خشمت دلم را هدف
به خدا همچو مرغ پر شور شعف
به سویت بپرم


آن که او
به غمت دل بندد
چون من کیست؟
ناز تو
بیش از این
بهر کیست؟

تو الهه ی نازی در بزمم  بنشین
من تو را وفا دارم بیا که جز این
نباشد هنرم

این همه بی وفایی ندارد ثمر
به خدا اگر ازمن نگیری خبر
نیابی اثرم

فراموش شده

                                سلام دوستان

خسته ام و دلتنگ از فراموشی شما مهربانان!!!

چند صباحیست هنگام غروب ، دلم میگیرد و من در هوای گرفته غروب به آینده نه چندان دور خویش می اندیشم .

مرگ اولین مقوله ای است که انسان را به فکر فرو می برد .

که آیا مرگ ترسناک است ؟

هر روز غروب خورشید میمیرد و دوباره وقت سحر زنده می گردد .

همینطور یک درخت پائیز میمیرد و بهار زنده می شود .

شاید هم یک انسان پس از مرگش سال های سال در خاطره ها و در دلها باقی بماند و فراموش نشود و نمیرد .

و من می دانم روزی فراموش خواهم شد همینطور که امروز فراموش شده ام .

و دیگر کسی نوشته هایم را نخواهد خواند همینطور که امروز کسی نمی خواند .

و صدایم به گوش هیچ کس نخواهد رسید و دیگر قلمم مرگ و فراموشی را تفسیر نخواهد کرد .

من فراموش می شوم و دیگر کسی صدای باز شدن پنجره چوبی اطاقم را نخواهد شنید و برای دیگران نیز نخواهد گفت .

من می روم و فراموش می شوم و فراموشی مانند هیولایی مرا در خود می بلعد .

آری ! فراموشی بسیار ترسناک است حتی از خود مرگ .

و من هر غروب کلامی از فراموشی خواهم نوشت تا شاید بدینسان بتوانم فراموشی خویش را در خویش فراموش کنم تا شاید فراموش نشوم .

                                                                                     

                                                   فراموش شده ای بی گناه............

دوستت دارم پدر

باور تنهایی هام پـــــــــــــــــــــدرم سلام.

 

دلگیر مباش از "طفلک"‌ات اگر مانده‌است در راه.
بخاطر دارم خوب پنج سال پیش را، وقتی عزم سفر کردی بی هیچ.

آمدی به این غربت.

گفتی:"می‌روم، می‌آیی؟"
گفتم:"بمان، می‌آیم"
و نماندی و من ماندم. تو رفتی پنج سال پیش این روز.
گفتی:"نمان در این غربت"  با زبان بچه گانه ام...
می‌بینی پدر، می‌بینی که مانده‌ام. توان رفتنم نیست.
هنوز هم التهاب آنروزها با من است و زمان، نبود تو را بیشتر می‌کند.

کجاست عادت خاک؟

کجاست سردی‌اش که مرا نمی‌گیرد.

باور دارم که هستی.

هنوز منتظرم که چشمان منتظر تو را ببینم،

وقتی مسافرِ خانه تو می‌شوم.

سایه مانده روی دیوار اتاقت غریب است و غریبی می‌کند.

هنوز بغضم می‌شکند وقتی عقربه‌ها می‌رسند به6صبح ماه رجب83

سلام پدر
دلگیر مباش از من اگر بد شده‌ام این روزها.

دلگیر مباش از من اگر بد می‌کنم با خود.

اینجا نشسته‌ای، روبروی نگاه من و نگرانی، می‌دانم.
می‌روم حرم به پای دل، که پای رفتنم بسته‌است.

درها به رویم زنجیر است، می‌مانم پشت قفل‌ها.

و با آب مانده حوض وضو می‌گیرم!

می‌دانم بد شده‌ام تو می‌دانی و خدا و همین است که تنها مانده‌ام بی تو

.و همه چیز من چنان گم شده میان غبار، که خود را هم نمی‌بینم.

روی از من مگردان در این لحظات نیاز.
هنوز هر سال زنده می‌شوی این روزها و می مانی تا زمستان سال بعد

‌که باز هم ساعت، زنگ 7 را بنوازد دنگ دنگ، در 5 شهریور و من بلرزم تمام.

سخت ترین لحظات زندگی ام را تجربه میکنم لحظاتی که نه سایه او بر سر ماست

و نه دست مهربانش ... نه شیرینی نگاهش..


صدایش هست و نه زیبای رخسارش

هرگزم نوبه نشد تا که شوم سیر زدیدار پدر

یا که هردم بزنم بوسه به رخسار پدر

این منم برده ام از هجر تو میراث دو سهم

سهمی از غم. سهمی از حسرت دیدار پدر

                                                                                                           

باور نمیکنم که نیستی,کوچه باغ در بهت غیبت تو

سکوت را نشانه میرود,

تو بر بستر خفته ای,خوابی ارام و بی تشویش,

رویای پرواز به دیدارت امده,

شوق دیدار یار ما را از یا تو از دورها به ما مینگری,

به خانه ی قدیمی ات به فرزندانت که گرد بستر تو ایستاده اند

و به پیله تنگت..دت برده,بیقرار رفتنی

..میدانم..کبوتران حرم به تو سلام میکنند و

پدر عزیز و مهربانم دوستت دارم.

هرگز روز رفتنت را از یاد نخواهم  برد

هرگز آن حادثه تلخ که تو را از ما گرفت

و آخرین نگاهت که پر از امید بود که برمیگردی ولی

هرگز برنگشتی ,

ما همه در ماتم توی عزیز مات و مبهوت مانده

آری تو بودی که رفتی و داغت را بر دل ما گذاشتی.

هرگز

هرگز بوسه های گرمت را احساس نکردم ،

هرگز آغوش مهربانت را طلب نکردم ، هرگز ....هرگز....

نمی دانم چرا حصرت یک عمر صدای مهربانت

حتی گفتن (( بابا )) در دلم مانده.

اکنون درست 5 سال تمام شده که نگاه گرمت را دیگر ندیده ام

اصلا نگاهت را به یاد نمی آورم.

آنقدر دلم گرفته است که دیگر نمی دانم چه بگویم.

هر وقت که دلم یاد آید دلم به فریاد آید

مهربانــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم دوستت دارم

                       با انکه رفتی پیش خدا و دیگر نمی بینمت

کجایم می تواند خوب باشد ...

 

می نویسم خطی
خالی از هر حسی
هر عشقی
همه از برکت دیوانگی بهت زمان فهمیده
همه از نفرت خشک ایمان آلوده

باغچه فهمیده
من  نهایت دیده ام
من صدای خرد کردن گل فهمیدم

دست من آلوده است
از بیان و آواز
تنه من آلوده است

می گریزم تا به کی از دردم
آخرش باید به جلاد ستم دیده کنم گردن خم
همه ی هستی من یک حس بود
حس آزادی از آدم

کاش می فهمیدم
پشت صد ناز و فسونش او خفه
او که چشمانش مشکی است
او که دستش سنگین است
او که از آبادی بیرون است

او که بود
او بد بود
سینه در آه و هوس مدفون بود
او که بود
وحشت سست کنار رود بود
لرزه ای روی پل بی دسته
او خود شیطان بود

بشکن این سکوت تلخ وحشت
            را 

            بشکن

 

تنه ام آزاد ساز
من به تنهایی فهمیدم
که خدا اینجا نیست
می حراسد از من
دلش از من سوخته

گاه می اندیشم
تا به کی مخفی شدن در بطن زشت انسان
آخرش باید کمی عاقل بود

کاش در تنهایی من عشق بود
کاش این وحشت تلخ مخفی
در عموق شعله های ترس من خاموش بود

زندگی زیبا بود
و کسانی که درخت سیب را می کاشتند
این هم زیبا بود

سیب را شهوت زد
از درختش افتاد

 

 

زندگی شاید سیبی است سرخ

گرد و زیبا و لجوج

و جماعت انگار

مثل کرم داخل آن می چرخند

دلم به دام عشق توشد گرفتار می تپه به عشقت تا لحظه دیدار

گفتم :

     خدای من ،

دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را

که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم ،

آرام برایت بگویم و بگریم ،

در آن لحظات شانه های تو کجا بود ؟

 

گفت:

عزیز تر از هر چه هست ،

تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی

که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی ،

من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی .

من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد ،

با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم

 

گفتم :

پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی ، اینگونه زار بگریم ؟

 

گفت :

عزیزتر از هر چه هست ،

اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند ،

اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم

تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان ،

چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود .

 

گفتم :

آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی ؟

 

گفت :

بارها صدایت کردم ،

آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی ،

تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود

که عزیزتر از هر چه هست

از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید .

 

گفتم : پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی ؟

 

گفت : روزیت دادم تا صدایم کنی ،

     چیزی نگفتی ،

پناهت دادم تا صدایم کنی ،

     چیزی نگفتی ،

بارها گل برایت فرستادم ،

      کلامی نگفتی ،

می خواستم برایم بگویی

آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد

که تو تنها اینگونه شد که صدایم کردی .

 

گفتم : پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی ؟

 

گفت : اول بار که گفتی خدا آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد

بار دگر خدای تو را نشنوم ،

تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر ،

من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی

وگرنه همان بار اول شفایت می دادم .

گفتم : مهربانترین خدا ،

دوست دارمت ...

 

گفت :

عزیز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت ...