باور تنهایی هام پـــــــــــــــــــــدرم سلام.
دلگیر مباش از "طفلک"ات اگر ماندهاست در راه.
بخاطر دارم خوب پنج سال پیش را، وقتی عزم سفر کردی بی هیچ.
آمدی به این غربت.
گفتی:"میروم، میآیی؟"
گفتم:"بمان، میآیم"
و نماندی و من ماندم. تو رفتی پنج سال پیش این روز.
گفتی:"نمان در این غربت" با زبان بچه گانه ام...
میبینی پدر، میبینی که ماندهام. توان رفتنم نیست.
هنوز
هم التهاب آنروزها با من است و زمان، نبود تو را بیشتر میکند.
کجاست عادت خاک؟
کجاست سردیاش که مرا نمیگیرد.
باور دارم که هستی.
هنوز منتظرم که چشمان منتظر تو را ببینم،
وقتی مسافرِ خانه تو میشوم.
سایه مانده روی دیوار اتاقت غریب است و غریبی میکند.
هنوز بغضم میشکند وقتی عقربهها میرسند به6صبح ماه رجب83
سلام پدر
دلگیر مباش از من اگر بد شدهام این روزها.
دلگیر مباش از من اگر بد میکنم با خود.
اینجا نشستهای، روبروی نگاه من و نگرانی، میدانم.
میروم حرم به پای دل، که پای رفتنم بستهاست.
درها به رویم زنجیر است، میمانم پشت قفلها.
و با آب مانده حوض وضو میگیرم!
میدانم بد شدهام تو میدانی و خدا و همین است که تنها ماندهام بی تو
.و همه چیز من چنان گم شده میان غبار، که خود را هم نمیبینم.
روی از من مگردان در این لحظات نیاز.
هنوز
هر سال زنده میشوی این روزها و می مانی تا زمستان سال بعد
که باز هم ساعت، زنگ 7 را بنوازد دنگ دنگ، در 5 شهریور و من بلرزم تمام.
سخت ترین لحظات زندگی ام را تجربه میکنم لحظاتی که نه سایه او بر سر ماست
و نه دست مهربانش ... نه شیرینی نگاهش..
صدایش هست و نه زیبای رخسارش
هرگزم نوبه نشد تا که شوم سیر زدیدار پدر
یا که هردم بزنم بوسه به رخسار پدر
این منم برده ام از هجر تو میراث دو سهم
سهمی از غم. سهمی از حسرت دیدار پدر
باور نمیکنم که نیستی,کوچه باغ در بهت غیبت تو
سکوت را نشانه میرود,
تو بر بستر خفته ای,خوابی ارام و بی تشویش,
رویای پرواز به دیدارت امده,
شوق دیدار یار ما را از یا تو از دورها به ما مینگری,
به خانه ی قدیمی ات به فرزندانت که گرد بستر تو ایستاده اند
و به پیله تنگت..دت برده,بیقرار رفتنی
..میدانم..کبوتران حرم به تو سلام میکنند و
پدر عزیز و مهربانم دوستت دارم.
هرگز روز رفتنت را از یاد نخواهم برد
هرگز آن حادثه تلخ که تو را از ما گرفت
و آخرین نگاهت که پر از امید بود که برمیگردی ولی
هرگز برنگشتی ,
ما همه در ماتم توی عزیز مات و مبهوت مانده
آری تو بودی که رفتی و داغت را بر دل ما گذاشتی.
هرگز
هرگز بوسه های گرمت را احساس نکردم ،
هرگز آغوش مهربانت را طلب نکردم ، هرگز ....هرگز....
نمی دانم چرا حصرت یک عمر صدای مهربانت
حتی گفتن (( بابا )) در دلم مانده.
اکنون درست 5 سال تمام شده که نگاه گرمت را دیگر ندیده ام
اصلا نگاهت را به یاد نمی آورم.
آنقدر دلم گرفته است که دیگر نمی دانم چه بگویم.
هر وقت که دلم یاد آید دلم به فریاد آید
مهربانــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم دوستت دارم
با انکه رفتی پیش خدا و دیگر نمی بینمت
سلام خیلی تحت تاثیر نوشته هات قرار گرفتم
با احساس مینویسی....