دفتر خاطرههامون پر شده از غم و حسرت
چند صفحه حرف نگفته، چند صفحه ماتم غربت
تا به کی گوشه نشستن، عکس فردا رو کشیدن
تا به کی رفتن و رفتن، اما هیچ جا نرسیدن
یا که موندن پشت دیوار و یه توجیه
اینه بن بست، بسه رفتن
مثل اون پرندهای که تو قفس فکر فراره
ولی وقتی میره بیرون، نمیدونه کی رو داره
تو هم یه اسیری اما، اسیر قلبت و نقشت
نقشی که خودت نوشتی، ولی دنیا نمیذاره
زندگی شطرنج دنیا و دل است
قصه ی پررنج صدهامشکل است
شاه دل کیش هوسها می شود
پای اسب آرزوها در گل است
فیل بخت ما عجب کج می رود
در سر ما بس خیالی باطل است
ما نسنجیده پی فرزین او
غافل از اینکه حریفی قابل است
مهره های عمر من نیمش برفت
مهره های او تمامش کامل است
من،... فدای تو!
ببخشید... شما؟
دارم شروع می شوم،
لطفا کنار بروید!
یکی به من گفت: احمق!
من هم گفتم: خودتی!
یکی به من گفت: عاشق!
من هم گفتم: احمق خودتی!
یکی به من گفت: عشق!
گفتم: درست حدس زدید! آن احمقی که دنبالش می گردید، منم!
یکی به من گفت: احمق عاشق!
گفتم: لطفا به تدریج توهین کنید!
یکی به من گفت: عاشق احمق!
گفتم: مرا با مجنون اشتباه گرفته اید! من نیستم!
یکی به من گفت: احمق!
گفتم: هنوز آنقدر عاشق نشده ام!
یکی به من گفت: ببخشید، شما؟
گفتم: من عاشقم! عاشقم! عاشقم!
یادتان هست گفته بودم: عاشق عاشقیم، نیست ولی عشق که نیست!
هست!
تا حالا فکر کردی زندگی یعنی چی؟ زندگی یعنی اینکه همه عمرت تلاش کنی و جون بکنی برای بدست آوردن اونچیزی که بهش ایمان داری زندگی یعنی اینکه خودتو دوست داشته باشی برای اینکه توی دلت عشق اون هست
زیر بار کوله بار خاطرات تو شکستم
میرم اما باورم کن که به دست تو شکستم
میرم و پر نگاهه جاده ی دل کندن از تو
از تو دل شکسته اما فکر اون چشای مستم
تو روزای خالی از عشق که رواجه دل شکستن
چه خوشا رفتن و رفتن پل پشت سر شکستن
رفتن و تو جاده مردن ، دل به تنهایی سپردن
وقت رفتن سخت اما ، ای خوشا رفتن و رفتن
من برای موندن تو همه تن تشنه ی گفتن
تو نموندی و ندیدی ، غم دل شکستن من
تو روزای خالی از عشق که رواجه دل شکستن
چه خوشا رفتن و رفتن پل پشت سر شکستن
ومن از عشق بیزارم از این احساس بیهوده
از این پیمان بس ننگین از این پیمان آلوده
و من از دوست بیزارم از این فرزند اهریمن
از او احساس و عشق او از او و بند اهریمن
و من بیزارم از دنیا از این دنیای پر نیرنگ
از این آلودگی محض که باشد با همه در جنگ
و من بیزارم از قسمت و من بیزارم از تقدیر
که من را در قفس انداخت و زد بر پای من زنجیر
و من از خویش بیزارم که بیزار است از عالم
که دنیا جای شادیهاست و تنها سهم من شد غم
جلسه محاکمه عشق بود
و قاضی عقل ،
و عشق محکوم به تبعید به دورترین نقطه مغز شده بود
یعنی فراموشی ،
قلب تقاضای عفو عشق را داشت
ولی همه اعضا با او مخالف بودند
قلب شروع کرد به طرفداری از عشق
آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن اونو داشتی
ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی
و شما پاها که همیشه آماده رفتن به سویش بودید
حالا چرا اینچنین با او مخالفید؟
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند
تنها عقل و قلب در جلسه مادند
عقل گفت :دیدی قلب همه از عشق بیزارند
ولی من متحیرم که با وجودی که عشق بیشتر از همه تو را آزرده
چرا هنوز از او حمایت میکنی !؟
قلب نالید:که من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود
و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار میکند
و فقط با عشق میتوانم یک قلب واقعی باشم .
پس من همیشه از او حمایت خواهم کرد حتی اگر نابود شوم .
دوست داشتن کسانی که دوستمان میدارند کار
بزرگی نیست، مهم آن است آنهایی را که ما را
دوست ندارند، دوست بداریم