سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

خدایا جرم من چیست؟!!؟

خدایا جرم من چیست ؟؟؟
خدایا یاورم کیست ؟؟؟
به قرآنت قسم این زندگی نیست
شِکوهً خود به که گویم ؟
من توسل به که جویم ؟
جز رهت راه که پویم ؟
دعایم بی ثمر شد
نگاهم بی اثر شد
سَنا بی نور و آمالم سَمر شد
این همه بحران و بدختی چرا ؟
این همه سختی چرا ؟
نا خوشی در اوج خوشبختی چرا ؟
امتحانم در پریشانی مکن
بیش از این آلوده و خوارم مکن
زجر کُش در کورهً داغم مکن
خدایا تو ضَمینم باش
مکن طردم ، رفیقم باش
کنارم باش و یارم باش

    
http://i5.tinypic.com/11ub9mu.jpg

هدیه ای پر از محبت

یه روز یه دختر کوچولو کنار یک کلیسای کوچک محلی ایستاده بود؛ دخترک قبلا یک بار آن کلیسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود. همونطور که از جلوی کشیش رد شد، با گریه و هق هق گفت: "من نمیتونم به کانون شادی بیام!"

کشیش با نگاه کردن به لباس های پاره پوره، کهنه و کثیف او تقریباً توانست علت را حدس بزند و دست دخترک را گرفت و به داخل برد و جایی برای نشستن او در کلاس کانون شادی پیدا کرد.

دخترک از اینکه برای او جا پیدا شده بود بی اندازه خوشحال بود و شب موقع خواب به بچه هایی که جایی برای پرستیدن خداوند عیسی نداشتند فکر می کرد.

چند سال بعد، آن دختر کوچولو در همان آپارتمان فقیرانه اجاره ای که داشتند، فوت کرد. والدین او با همان کشیش خوش قلب و مهربانی که با دخترشان دوست شده بود، تماس گرفتند تا کارهای نهایی و کفن و دفن دخترک را انجام دهد.

در حینی که داشتند بدن کوچکش را جا به جا می کردند، یک کیف پول قرمز چروکیده و رنگ و رو رفته پیدا کردند که به نظر می رسید دخترک آن را از آشغال های دور ریخته شده پیدا کرده باشد.

داخل کیف 57سنت پول و یک کاغذ وجود داشت که روی آن با یک خط بد و بچگانه نوشته شده بود: "این پول برای کمک به کلیسای کوچکمان است برای اینکه کمی بزرگ تر شود تا بچه های بیش تری بتوانند به کانون شادی بیایند."

این پول تمام مبلغی بود که آن دختر توانسته بود در طول دو سال به عنوان هدیه ای پر از محبت برای کلیسا جمع کند.

وقتی که کشیش با چشم های پر از اشک نوشته را خواند، فهمید که باید چه کند؛ پس نامه و کیف پول را برداشت و به سرعت سمت کلیسا رفت و پشت منبر ایستاد و قصه فداکاری و از خود گذشتگی آن دختر را تعریف کرد.

او احساسهای مردم کلیسا را برانگیخت تا مشغول شوند و پول کافی فراهم کنند تا بتوانند کلیسا را بزرگ تر بسازند. اما داستان اینجا تمام نشد ...

یک روزنامه که از این داستان خبردار شد، آن را چاپ کرد. بعد از آن یک دلال معاملات ملکی مطلب روزنامه را خواند و قطعه زمینی را به کلیسا پیشنهاد کرد که هزاران هزار دلار ارزش داشت. وقتی به آن مرد گفته شد که آن ها توانایی خرید زمینی به آن مبلغ را ندارند، او حاضر شد زمینش را به قیمت 57 سنت به کلیسا بفروشد. اعضای کلیسا مبالغ بسیاری هدیه کردند و تعداد زیادی چک پول هم از دور و نزدیک به دست آن ها می رسید.

در عرض پنج سال هدیه آن دختر کوچولو تبدیل به 250000 دلار پول شد که برای آن زمان پول خیلی زیادی بود (در حدود سال 1900). محبت فداکارانه او سودها و امتیازات بسیاری را به بار آورد.

وقتی در شهر فیلادلفیا هستید، به کلیسای Temple Baptist Church که 3300 نفر ظرفیت دارد سری بزنید و همچنین از دانشگاه Temple University که تا به حال هزاران فارغ التحصیل داشته نیز دیدن کنید.

همچنین بیمارستان سامری نیکو (Good Samaritan Hospital) و مرکز "کانون شادی" که صدها کودک زیبا در آن هستند را ببینید. مرکز "کانون شادی" به این هدف ساخته شد که هیچ کودکی در آن حوالی روزهای یکشنبه را خارج از آن محیط باقی نماند.

در یکی از اتاق های همین مرکز می توانید عکسی از صورت زیبا و شیرین آن دخترک ببینید که با57 سنت پولش، که با نهایت فداکاری جمع شده بود، چنین تاریخ حیرت انگیزی را رقم زد. در کنار آن، تصویری از آن کشیش مهربان، دکتر راسل اچ. کان ول که نویسنده کتاب "گورستان الماسها" است به چشم می خورد. این یک داستان حقیقی بود که نشان میدهد خداوند قادر است که چه کارهایی با 57 سنت انجام دهد.

عشق واقعی

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
دیوونم کرده بود .
اونم دیوونه بود .
مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .
اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .
بعد می خندید . می خندید و…
منم اشک تو چشام جمع میشد .
صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .
قدش یه کم از من کوتاه تر بود .
وقتی می خواست بوسش کنم ٫
چشماشو میبست ٫
سرشو بالا می گرفت ٫
لباشو غنچه می کرد ٫
دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .
من نگاش می کردم .
اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .
تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ٫
لبامو می ذاشتم روی لبش .
دوست داشت لباشو گاز بگیرم .
من دلم نمیومد .
اون لبامو گاز می گرفت .
چشاش مثل یه چشمه زلال بود ٫صاف و ساده …
وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ٫
نخودی می خندید  .
شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .
من هم موهاشو نوازش میکردم .
عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .
دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ٫
لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید٫
جاش که قرمز می شد می گفت :
هر وقت دلت برام تنگ شد٫ اینجا رو بوس کن .
منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .
تا یک هفته جاش می موند .
معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .
تموم زندگیمون معاشقه بود .
همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ٫
میومد و روی پام میشست .
دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ٫
می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟
می گفتم : نه
می گفت : میگه لاو لاو ٫ لاو لاو …
بعد می خندید . می خندید ….
منم اشک تو چشام جمع می شد .
اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .
مثل مجسمه مرمر ونوس .
تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .
مثل بچه ها .
قایم می شد ٫ جیغ می زد ٫ می پرید ٫ می خندید …
وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .
بعد یهو آروم می شد .
به چشام نگاه می کرد .
اصلا حالی به حالیم می کرد .
دیوونه دیوونه …
بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .
نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .
می خواستم فقط نگاش کنم .
هیچ چیزبرام مهم نبود .
فقط اون …
من می دونستم (( بهار )) سرطان داره .
خودش نمی دونست .
نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .
تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .
بهار پژمرد .
هیچکس حال منو نمی فهمید .
دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .
یه روز صبح از خواب بیدار شد ٫
دستموگرفت ٫
آروم برد روی قلبش ٫
گفت : می دونی قلبم چی می گه؟
بعد چشاشو بست.
تنش سرد بود .
دستمو روی سینه اش فشار دادم .
هیچ تپشی نبود .
داد زدم : خدا …
بهارمرده بود .
من هیچی نفهمیدم .
ولو شدم رو زمین .
هیچی نفهمیدم .
هیچکس نمی فهمه من چی میگم .
هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ٫
هنوزم اشک توی چشام جمع می شه ٫
هنوزم دیوونه ام.

آقایان پاسخ می دهند

آقایان پاسخ می دهند!!

برخی خانم ها مثل چی هستند ؟

خانم ها مثل رادیو هستند :

هر چی می خواهند می گویند ولی هر چه بگویی نمی شنوند.

 

خانم ها مثل شبکه اینترنت هستند :

از هر موضوعی یک فایل اطلاعاتی دارند.

 

خانم هامثل چسب دوقلو هستند :

اگر دستشان با گوشی تلفن مخلوط شد, دیگر باید سیم را برید.

 

خانم ها مثل موتور گازی هستند :

پر سر و صدا , کم سرعت , کم طاقت

 

خانم ها مثل رعد و برق هستند :

اول برق چشمهاشون می رسه , بعد رعد صداشون.

 

خانم ها مثل لیمو شیرین هستند :

اول شیرین و بعد تلخ می شوند.

 

خانم ها مثل موبایل هستند :

هر وقت کاری مهم پیش می آید در دسترس نیستند.

 

خانم ها مثل گچ هستند :

اگر چند دقیقه مدارا کنید آنچنان سخت می شوند که هیچ شکلی نمی گیرند.

 

خانم ها مثل کنتو ر برق هستند :

هر از چند سالی یکبار سن آنها صفر می شود.

 

خانم مثل فلزیاب هستند :

هرگاه از نزدیکی طلافروشی رد می شوند عکس العمل نشان می دهند.

 

خانم ها خیلی زرنگ هستند :

آنقدر جنگیدند تا جایزه صلح را گرفتند.

عشق از نگاه کودکان



عشق آن چیزی است که در اوج خستگی لبخند را به لبانت می آورد...(7 ساله)





http://i13.tinypic.com/2qxz0o5.jpg%5B/IMG%5D




عشق یعنی آن هنگامی که برای خوردن غذا بیرون می روی و بیشتر چیپس خود را به او می دهی بدون آنکه توقع متقابلی داشته باشی.(۳ ساله)



http://www.persianv.com/khabar/baby4.jpg



عشق یعنی آن زمانی که مامان برای بابا قهوه درست می کند و برای اطمینان از خوشمزه بودنش کمی از آن را می نوشد.(4 ساله)



http://www.freewebs.com/nahal_pisces/70.jpg



عشق یعنی آن زمانی که با دوچرخه دوستت بازی می کنی(6 ساله)


http://www.pix2pix.org/pic/parsa/4.jpg


عشق یعنی آن زمانی که مامان بهترین تکه مرغ را برای بابا می گذارد(3 ساله)



http://www.loo3.com/loo3/188/loo3.com%20(15).jpg


عشق یعنی اون زمانی که با دختر همسایه می ریم مهد کودک(4 ساله)


http://www.naztarin.com/aks2/iugg766.jpg


عشق یعنی داشتن مامان و بابا با هم.(5 ساله)



http://www.pix2pix.org/pic/parsa/2.jpg


عشق یعنی جاده چالوس با شادی جون تنها بدون هیچ مزاحم.(4 ساله)


http://www.3jokes.com/images/2007/Data106/cute_baby/3Jokes_Baby%20(10).jpg






امیدوارم لذت برده باشین...

ثانیه ها

چقدر ثانیه ها نامردند


گفته بودند که بر میگردند


بر نگشتند


پی رفتنشان


بی جهت عقربه ها می گردند



http://i14.tinypic.com/2lm8opj.jpg