سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

سیب سرخ حوا

از توی کیفش سیگاری درآورد و آتیش زد و دود غلیظش را در صورتم فوت کرد . ازاین کارش زیاد خوشم نیامد .

-     28 سالمه ، لیسانس نقاشی دارم و تو یه آموزشگاه مشغول تدریسم . چند تا شاگرد خصوصی ام دارم . ازدواج کردم، ولی بعد از یکسال از هم جدا شدیم . الانم تنها زندگی میکنم . حالا اگه دوست دارین شما بگین .

نمیخورد که 28 سالش باشد یا ازدواج کرده باشد . بیشتر میخورد 22 یا 23 ساله باشد . هوای کافی شاپ خیلی سنگین بود . احساس خفگی میکردم . گارسونوصداکردم و سفارش 2 تا قهوه دادم .

-     34 سالمه ، مهندس عمران نقشه برداری هستم ، متاهلم و یه دختر دارم . این اولین باریه که با کسی غیر از همسرم سر یک میز میشینم . راستش خودمم نمیدونم چطور شد که این پیشنهادو به شما دادم .

حالت تعجب را توی صورتش ندیدم . انگار از همان اول قافیه را باخته بودم و خودم را لو دادم .

-          حدس میزدم ، انگار با همسرتون مشکل دارین . اینطور نیست ؟

-          کار ما از این حرفا گذشته .

-          میتونم بپرسم مشکلتون چیه ؟ البته اگه دوست دارین درموردش صحبت کنیم .

-          راستش اون شکاکه

-          خوب لابد چیزی ازتون دیده . از اول که اینطور نبوده . !!

-          د ...... قضیه همینه دیگه . همین که کسی میشنوه همینو میگه .

-          یعنی بی علت بهتون شک داره ؟

     این موضوع از چند ماه پیش با یه شوخی شروع شد .

گارسون قهوه را آورد ، نگاهی به هانیه انداختم معلوم بود خیلی مشتاق شنیدن حرفام بود . سیگاری روشن کرد و یکی هم بمن تعارف کرد . احساس میکردم خیلی باهام راحت است. بر خلاف او من حال عجیبی داشتم . به خودم میگفتم " اینجا چه غلطی میکنی؟ " کمی شکر تو قهوه ام ریختم و مشغول به هم زدن شدم. . .

-          خب نمیخواین باقیشو تعریف کنین ؟!!

-     یه شب وقتی خونه مادر خانمم بودیم ، تلفن همراهم زنگ خورد . من که اون موقع مشغول کشیدن سیگار جلوی پنجره بودم ، تلفن جواب دادم . صدای پشت خط صدای دختر جوانی بود که نمیشناختمش . اون گفت " آقا پیمان ؟ " گفتم "بله خودم هستم . شما؟" گفت من نگینم میتونین صحبت کنین ؟ " گفتم " راستش..... نذاشت حرفم تموم شه و گفت انگار راحت نیستین .یه وقت دیگه تماس میگیریم " خداحافظی کرد و من هم که  از همه جا بیخبر بودم پیش خودم فکر کردم شاید یکی از نویسنده ها یا انتشاراتی بوده . ولی نمیدونم چرا دلم شور افتاده بود . اخر شب بود که دوستم صمیمی ام سپهر تماس گرفت و گفت که امروز با دختری به اسم نگین که مهندس عمران هستش آشنا شده . سپهر تو صحبتاش تمام مشخصات منو داده بود . بعد هم شمارمو داده تا تماس بگیره . من که حسابی گیج و عصبی شدم بهش گفتم " واسه چی اینکارو کردی ؟ " گفت اولش فقط شیطنت بود ولی بعد وقتی که گفت شرکت ساختمانی داره پیش خودم گفتم شاید بتونی باهاش همکاری کنی " خلاصه روز بعد نگین تماس گرفت و من تو همون اولین تماس موضوع رو براش روشن کردم و بهش گفتم که من متاهلم و همه اینها یه سوتفاهم بوده . ولی اون که انگار واسش اینا مسئله ای نبود گفت اشکالی نداره و ما میتونیم با هم کار کنیم . راستش اون موقع من جایی مشغول نبودم واین پیشنهاد تو اون موقعیت برام یه فرصت خوب به حساب میاومد . بعد هم قرار شد که واسه صحبت و آشنایی با محیط کارش برم دفترش . تو همون برخورد اول اونو آدمی معقول و مبادی آداب دیدم . اتفاقا تو همون روز اولین مورد کاررو هم بهم پیشنهاد داد و قرار شد بصورت درصدی با هم کار کنیم . یعنی سفارش از اون و کار از من . بعد از انجام اولین سفارش وقتی که سهم خودمو بردم خونه لاله پرسید که این پول رو از کجا آوردم و من هم همه ماجرا رو براش تعریف کردم . انتظار نداشتم که برام جبهه بگیره ولی ازهمون لحظه روزگارم شد آخرت یزید . تا جایی که هر لحظه منو میپاد و کارش به جایی رسیده که موبایلمو هم کنترل میکنه . بعد از این ماجرا با وجود اینکه به این کار نیاز داشتم ولی ارتباطمو با نگین قطع کردم شاید زندگیم بهتر بشه ولی نشد که نشد .

فنجان قهوه ام را که سرکشیدم. طبق یک عادت الکی ، فنجانم را برگرداندم روی نعلبکی .

-          فال قهوه بلدی ؟

-          نه بابا

-          میخوای من برات فال بگیرم؟

-          من به این چیزا اعتقادی ندارم

-          منم ندارم ولی واسه تفریح اینکارو میکنم . گاهی واسه دوستام فال میگیرم .

-          ولی منکه دوستت نیستم

-          چه اشکالی داره . میتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم . البته اگه صادق باشیم و از هم انتظارای نامعقول نداشته باشیم .

 

نمیدانستم در مقابل جمله آخرش چه عکس العملی نشان دهم. کاملاً گیج شده بودم. از طرفی به یک هم صحبت نیاز داشتم . سکوتم کمی طول کشید . پکی به سیگارم زدم بعد با منو من  گفتم :

-          راستش بدم نمیاد با کسی که حوصله شنیدن حرفامو داشته باشه آشنا بشم ولی میترسم وضعم از اینی هم که هست بدتر بشه .

نگاه معنی داری بهم انداخت و در حالیکه با مداد خط لبش رو کاغذ چیزی می نوشت گفت :

-          به هر حال این شماره منه . اگه دوست داشتی می تونی باهام تماس بگیری .

وبعد کاغذ را سر داد به سمت من . نگاهی به نوشته روی کاغذ انداختم و پرسیدم :

-          ما که همدیگرو نمیشناسیم ، چطور بهم اعتماد میکنی ؟

-     لحن صحبتت و صداقتی که توش بود بهم این اطمینان داد . آدما تا وقتی صحبت نکردن سخت میشه شناختشون ولی من ترو مدتهاست که میشناسم . یعنی اینطور حس میکنم .

-          این لطف شماست . ولی ....

بقیه حرفم را قورت دادم . نمی خواستم بگویم که از چاپلوسی متنفرم و تحمل آدمهایی که میخواهند با جملات رنگی آدم را خ... کنند برایم خیلی سخت است . بلند شد و با تشکر و خداحافظی میزرا ترک کرد . نگاهی به ساعت انداختم . از 9 گذشته بود . میزرا حساب کردم و زدم بیرون . هنوز باران بند نیامده بود . یقه بارانی رو دادم بالا و خودم را داخلش جمع و جور کردم تا گرمتر شوم . کاغذی که هانیه داده بود در مشتم بود . شماره را در دفترچه یاداشت موبایلم نوشتم و کاغذ مچاله شده را انداختم داخل سطل آشغال . وقتی به خانه رسیدم کمی احساس سبکی میکردم ولی یک حس پشیمانی و عذاب وجدان راحتم نمی گذاشت . دم درسودا خودش را انداخت توی بغلم .

-          سلام بابا .

-          سلام گلکم

بعد با آن ناز و عشوه همیشگی اش گفت :

-          بابا بریم برام دفتر نفاشی بگیریم ؟ آخه به مامان گفتم دعوام کردو گفت به بابات بگو .

سودا عاشق نقاشی است . همشه میگوید " من بزرگ شدم هنرمند نقاشی میشم . بابام هم که هنرمند خط و گرافیکه " . لپش را کشیدم و بغلش کردم و از پله ها بردمش بالا .

-          عسلم تو خونه دفتر داریم . بریم تا بهت بدم . بعد هم با هم میشینیم نقاشی میکنیم .

-          آخ جون .  بابا واسم یه باغ وحش بکش . همونی که اوندفعه رفتیم .

-          باشه عزیزم . ولی باهم میکشیم و رنگ می کنیم .

.... روزها پشت سرهم میگذشت و جر و بحث های من ولاله تمامی نداشت .

.... کجا بودی ؟.... امروز زود آمدی ! .... سر کار نبودی؟.... جایی رفته بودی ؟.... کی بود زنگ زد و قطع کرد ؟.... چرا دیر اومدی؟ لابد شرکت نبودی . .... حتما جای دیگه ای رفته بودی ؟.... نمیدونم چرا وقتی من گوشی رو برمیدارم قطع میکنند !

دیگه کم آورده بودم . نمیدانستم چطوری حالیش کنم که "بابا اگه مردی بخواهد غلطی بکند نمی آید این را با همسرش مطرح کند ، ولی مرغ لاله فقط یک پا داشت . از طرفی اوضاع شرکت هم بخاطر مشکل مالی بهم ریخته بود. میدانستم دیر یا زود باید دنبال کار دیگه ای باشم . افکارم مشوش و درهم وبر هم بود . در این میان فقط شیرین زبانی های سودا بودکه بمن اشتیاق رفتن به خانه را میداد . بالاخره مشکل مالی شرکت باعث شد تا دوباره برای مدتی کار ثابتم را از دست بدهم. تواین مدت کارم فقط طراحی جلد و کارهای گرافیکی بود . بعد از حدود یک ماه بیکاری و پر کردن رزومه در شرکت های مختلف یک روز لاله گفت :

-          چرا واسه کار نمیری سراغ دوستا و آشناها؟

-          اگه دوستای من کاری داشته باشن خودشون انجام میدن.

-          خوب چرا نمیری سراغ اون دخترک ؟

-          دخترک؟ کدوم دخترک ؟

-          همون نگین که میگفتی شرکت داره .

حسابی حرصم گرفته بود .

اولا که دیگه با اون رابطه ای ندارم و شمارشم فراموش کردم . دوماً برم بگم چی ؟ بگم ببخشین دخترک ، خانمم پول تو جیبیش تمام شده و به این نتیجه رسیده که رابطه من و شما اشکالی نداره ؟

طبق معمول خودش را با جدول سرگرم کرد . بعد از کمی من و من گفت :

من شمارشو دارم . از موبایلت ورداشته بودم .

این حرفش مثل یک پتک محکم خورد توی سرم . حسابی قاطی کردم . با عصبانیت به طرفش رفتم و گفتم :

بخدا که اگه این دخترک معصوم نبود ، حتی واسه یه لحظه هم قیافه نحصتو تحمل نمیکردم . افسوس میخورم واسه این 6 سالی که بیخودی به آرزوی درست شدن تو و این کارهای بچگونه ات به پات ریختم .

دیگر نمی توانستم تحمل کنم . بلند شدم ساک کوچکم را با کیف نوت بوکم برداشتم واز خانه زدم بیرون . وقتی از خانه بیرون می آمدم ، پرسید :

-          جا میری ؟

گفتم :

-          نمیدونم ولی هر قبرستونی غیر از اینجا

لیلی نام دیگر آزادی است

story دنیا که شروع شد، زنجیر نداشت، خدا دنیای بی زنجیر آفرید.آدم بود که زنجیر را ساخت. شیطان کمکش کرد.
دل، زنجیر شد. عشق، زنجیر شد.دنیا پر از زنجیر شد. و آدمها همه دیوانه زنجیری.

خدا دنیای بی زنجیر می خواست، نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است.
امتحان آدم همین جا بود. دستهای شیطان از زنجیر پر بود.
خدا گفت : زنجیره ات را پاره کن. شاید نام زنجیر تو عشق است.
یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد. نامش را مجنون گذاشتند. مجنون اما نه دیوانه بود و نه زنجیری. این نام را شیطان بر او گذاشت . شیطان آدم را در زنجیر می خواست.
لیلی مجنون را بی زنجیر می خواست . لیلی می دانست خدا چه می خواهد.
لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند.
لیلی زنجیر نبود . لیلی نمی خواست زنجیر باشد.
لیلی ماند؛ زیرا لیلی نام دیگر آزادی ست.

دختر ایتالیایی

وزی روزگاری یک زن قصد میکنه یک سفر دو هفته ای به ایتالیا داشته باشه... شوهرش اون رو به فرودگاه می رسونه و واسش آرزوی می کنه که سفر خوبی داشته باشه... زن جواب میده ممنون عزیزم ، حالا سوغاتی چی دوست داری واست بیارم؟
مرد می خنده و میگه : "یه دختر ایتالیایی"
زن هیچی نمیگه و سوار هواپیما میشه و میره ... دو هفته بعد وقتی که زن از مسافرت برمی گرده ، مرد توی فرودگاه میره استقبالش و بهش میگه : خب عزیزم مسافرت خوش گذشت؟
زن : ممنون ، عالی بود!
مرد می پرسه : خب سوغاتی من چی شد؟
زن : کدوم سوغاتی؟
مرد : همونی که ازت خواسته بودم... دختر ایتالیایی!!
زن جواب میده: آهان! اون رو میگی؟ راستش من هر کاری که از دستم بر می آمد انجام دادم! حالا باید 9 ماه صبر کنم تا ببینم پسر میشه یا دختر؟

نتیجه گیری مهم این داستان :

هیچ وقت سعی نکن که یک زن رو تحریک کنی! اون ها به طرز وحشتناکی باهوش هستند!!!

چشم انتظار

"جنی" دختر جوان 21ساله ای بود اما زیبا نبود و زشت هم نبود البته در مقایسه با "سورن"که جزو دختران زیبای دانشکده بود هیچ کس به اونگاه نمی کرد و جمی هم به کسی توجه نداشت جز به "استیو مورن" خوش قیافه ترین پسر دانشگاه."جنی" که چند روزی بود متوجه نگاه های استیو به خودش شده بود از اینکه به زودی به آرزویش می رسد خوشحال بود.آن روز به همین دلیل توی کافی شاپ دانشکده نشسته و منتظر بود تا "استیو" بیاید و او حرف دلش را بزند و در همین افکار بود که دید "استیو"مثل هر روز از دور او را نگاه می کند "جنی" برای آنکه به او جرئت بدهد تبسمی تحویلش داد و همین تبسم کافی بود تا استیو انگیزه پیدا کند و جلو بیاید "جنی" که از خوشحالی پر در آورده بود یکی دو بار تصمیم گرفت به استقبالش برود اما خوب شد که نرفت زیرا استیو به او که رسید با لحنی مودب گفت:

ببخشید جنی میشه ازت خواهش کنم که این نامه ی منو به دست"سورن" برسونی چون خودم خجالت می کشم.

"جنی" احساس کرد که نفسش بند آمده.

و وقتی که ستاره ها به زمین می آیند ...

 سرم رو رو به آسمون بلند می کنم!


چیزی رو که می بینم باور نمی کنم ...!!!

بالاخره اسمون حاضر شد بعد از قرن ها اون غرور کاذبش رو بذاره کنار و باز بشه ...

حالا ستاره ها دونه دونه دارن میان پایین ...

هر لحظه نزدیک و نزدیکتر می شن و آسمون هم بخیل و بخیل تر ...!

بهت زده شدم اما نمی خوام دراز بکشم و ناپدید شدن ناگهانیشون رو تجربه کنم ...!

می خوام با همین دستای کوچیکم ستارم رو بغل کنم و وجودم رو با وجودش یکی کنم تا بشیم "یکی" !

هر کسی به دنبال ستاره خودش همه جا رو داره زیر و رو می کنه !انگار سالهاست که همدیگرو می شناسن ...

انگار سال هاست که منتظر این لحظه ان تا اسمون دلشون رو با ستارشون آذین ببندن ...

بعضی ها دسته ای از اونا رو برداشتن و نمی ذارن ازاد باشن  ...

آزارشون می دن و این از هر چیزی وحشتناک تره !

شاید یه کابوس وحشتناک برا من ..!
هر چی می گردم ستاره ی خودم رو پیدا نمی کنم ...

گم شده ...

تو این جای درن دشت معلومه گم می شه اون کوچولو !

صدام تو گلوم خفه شده ... نمی تونم صداش کنم ...

بغض فرو خورده ام رو رها می کنم ... برام مهم نیست کسی صدام رو بشنوه ...

هق هق گریه هام فضای کویری دلم رو نمناک می کنه ...

فکر های شوم یکی پس از دیگری به مغزم هجوم میاره و من رو محاصره می کنه ...

اگه ستاره ام من رو نخواد ... اگه نیومده باشه و یکی پس از دیگری ...

پاهام قدرت حرکت کردن رو از دست می دن ... روی زمین ولو می شم و پاهای سردم رو تو بغل می گیرم ...

بدون هیچ سر پناهی فقط می خوام خودم رو آروم کنم ...

هر  لحظه ستاره ای ناپدید می شد و من رو بیشر و بیشتر ناامید می کرد ...

هر کدومشون حالا شدن خورشید یکی از زمینیا ...

به آسمون که هر لحظه داره بسته و بسته تر می شه نگاه می کنم ...

اروم سرم رو به سمت پایین میارم ...

کم نور تر از همه ...

یه نیروی ماوراء طبیعی من رو به سمتش می کشونه ...

بالاخره خودش رو نشون داد ...

محکم تو بغلم می گیرمش ...

می خوام تمام سال های بی کسیم رو باهاش تقسیم کنم ...

کلمات رو با باروون دلم بهش هدیه می کنم ...

از تو بغلم میارمش بیرون ..

آخ !

چه ساده شکست ...!

در خود شکستم و کسی صدام رو نشنید  ...

این بود سهم من از این اسمان بی ستاره



ای کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدیم

کوچیک که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم

 الان که بزرگیم چه دلتنگیم

کاش دلامون به بزرگی بچگی بود

 کاش همون کودکی بودیم که حرفهاش رو از نگاهش می شد خوند

 کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم

کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود

کاش قلبها تو چهره بود

 اما الان اگه فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمه

 دل خوش کردیم که سکوت کردیم

سکوت پر بهتر از فریاد تو خالیه

سکوتی رو که یک نفر بفهمه بهتر از هزار فریاد که هیچ کس نفهمه

 سکوتی که سرشار از ناگفته هاست

 ناگفته هایی که گفتنش یک درد و نگفتنش هزاران درد

دنیا را ببین... بچه بودیم از آسمان باران می اومد

 بزرگ شده ایم از چشمهایمان بارون می یاد!!

بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن

 بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه

بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم

 بزرگ شدیم تو خلوت

 بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست

 بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه

 بچه بودیم همه رو 10 تا دوست داشتیم

بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی بعضی ها رو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم

بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن

 بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شده که اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه

 کاش هنوزم همه رو به اندازه همون 10 تای بچگی دوست داشتیم

بچه که بودیم اگه با کسی دعوا میکردیم 1 ساعت بعد از یادمون میرفت

بزرگ که شدیم گاهی دعواها مون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم

بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم

بزرگ که شدیم حتی 100 تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه

 بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود

 بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه

 بچه که بودیم آرزمون بزرگ شدن بود

بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم

بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم

 بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی

بچه بودیم درد دلامونو به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدن

 بزرگ شده ایم درد دلامونو به صد زبون به کسی می گیم ...اما هیچ کس نمی فهمه

 بچه که بودیم دوستیامون تا نداشت

بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره

بچه که بودیم بچه بودیم

بزرگ که شدیم بزرگ نشدیم

 هیچ دیگه همون بچه هم نیستیم

 ای کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدیم . . . . . .

 و همیشه بچه بودیم. . . . .

خیانت و دنیای مجازی

خیلی دلم میخواد نظرتون رو راجع به خیانت و محدوده اش بدونم. حقیقتش من با اون جمله ای که بولدش کردم کاملا موافقم. اینا رو واسه این مینوسم که چند روز پیش مطلب جالبی با عنوان خیانت و دنیای مجازی در وبلاگ دوست خوبم  خوندم
حدود ۲ ۳ ماه پیش یه برنامه ای نشون داد در مورد سکند لایف و مسائل مربوط به اشخاص در دنیای واقعی. خیلی این بازی منو جذب کرده  این برنامه که از ABC News پخش میشد در رابطه با مشکلاتی که افراد در رابطه با بازی کردن در سکند لایف براشون پیش اومده بود. متاسفانه ویدیوی برنامه رو نتونستم پیدا کنم اما کل متن این جا هست. تو این برنامه با یه خانوم۳۹ ساله (اینقده هم چاق و بیریخت بود !SillyPhbbbttt) مصاحبه کرده بودکه ۲ سال رابطش رو به فرد دیگه ای شروع کرده و منجر به ملاقات های حضوری و … شده بود. طوریکه این خانوم رابطه اش رو با دوست پسرش به خاطر دوست پسر مجازیش قطع می کنه و به این موضوع پی میبره که در این دو سال به شدت تحت تاثیر این دنیای مجازی قرار گرفته بدون اینکه به هشدارهای دوستش توجهی بکنه و به قضیه فقط به عنوان یه بازی نگاه نکنه. جالبش اینجاست که این خانوم یا افراد شبیه این خانوم که در دنیای مجازی روابط جنسی با میت هاشون دارن اعتراف می کنن این که تمام حسی که از این رابطه در دنیای مجازی بهشون دست میده عین حالت واقعی و بلکه هم بهتره! ناگفته نمونه که اون آقای مجازی هم در دنیای واقعی ازدواج کرده بوده اما از رابطه اش در دنیای مجازی لذت بیشتری می برد.

Susan Heitler روانشناس و نویسنده اعتقاد داره هر گونه رابطه ی که باعث بشه فردی روابط بین دو فرد (همسر، دوست، نامزد و ….)کمرنگ شه نوعی خیانت محسوب میشه ودر واقع لزومی نداره که رابطه فقط رابطه جنسی باشه که اسمشو خیانت بذاریم. نوع دیگه ای از این خیانت مراجعه افراد به سایت های محتوی مطالب پرنو هست (که اینجور که از تحقیقات و آمار بر میاد بعد مدتی بیشتر اعتیاد آور میشه تا ارضا کننده). به طور کلی هر چیزی که انرژی، احساسات، هیجانات، و توجه افراد رو بیش از حد جلب کنه به طوریکه فرد از بیشتر این موارد رو صرف اون موضوع خارجی کنه خیانت محسوب میشه. (البته این نظر این خانوم روانشناسه ولی خود منم یه جورایی به این موضوع اعتقاد دارم). به گفته محققان شخصیت های فانتزی در دنیای مجازی می تونن خطر جدی تری برای یه رابطه دو نفره واقعی باشن. چون دیگه این رابطه یه رابطه نزدیک به واقعیت هست.

Nick Lee دانشجوی دکتری رشته “روانشناسی در دنیای مجازی” در دانشگاه استنفورد معتقده تا زمانیکه افراد خودشون احساس خیانت کردن بهشون دست نده نمیشه اسم این کار رو خیانت گذاشت. وقتی که شما در حال چت کردن با فردی هستین و ابایی ندارین که این رابطه رو از همسرتون مخفی نگه دارین اسمش خیانت نیست اما فقط کافیه که کمی پنهان کاری در کار باشه. همچنین نیک اعتقاد داره خیلی از افرادی(سکند لایف باز بودن) که در موردشون تحقیق کرده احساس می کنن سکند لایف یه دنیای ایده آل و بدون دردسر (پول و وقت و …) است که صرفا جنبه سرگرمی براشون داره و خیلی هاشون هم به پارتنرشون وفادار موندن!

از روی حس فوضولی رفتم و قسمت کامنت های این نوشته رو هم خوندم. تو یکی از کامنت ها یه آقایی گفته بود که همسرش بعد از سالها زندگی مشترک و داشتن ۳ فرزند می خواسته از همسرش جدا شه و به وصال دوست سکند لایفیش برسه و کلی بدبختی کشیدن و همسرش به خاطر این کار از کار اخراج شد و در نهایت با مشاوره خانوادگی تونستن مشکل رو حل کنن. سوالی که همیشه برام وجود داره: واقعا مرز بین خیانت و و وفاداری کجاست؟ بالاخره دنیا داره به سمتی پیش میره که خیلی کارهای واقعی تحت وب انجام میشه و ناچاریم یه روزی این دنیای مجازی رو جدی بگیریم. به نظر من سکند لایف کاملا با بقیه مقوله ها مثل چت و … فرق می کنه. چون آدم واقعا داره زندگی می کنه و همه چیز رو تجربه می کنه و عجیب تراین که این موضوع تبدیل شه به یه بحث داغ و مهم در خیلی از کشور های پیشرفته مثل آمریکا.