سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

گم نشی...!

و هر کسی از یاد خدای رحمان دل بگرداندبرای او شیطانی بگماریم که همنشین اوست(زخرف_٣۶)

نمی خواستم دیگه بنویسم ولی حالا می خوام پس می نویسم

می دونید چیه تازه فهمیدم هیچی نفهمیدم

تازه فهمیدم آدم یه دفعه تو دنیاش گم می شه همه چی رو از یاد می بره

تازه فهمیدم هر چی بالاتر باشی بدتر زمین می خوری

تازه فهمیدم اگه خودش نخواد خودتم بکشی رات نمی ده هی دور می شی

تازه فهمیدم نباید بهش عادت کرد باید هر روز درکش کرد.هر روز یه چیزی ازش فهمید.

تازه فهمیدم خیلی زود می گذره.جا نمونیم.ضرر می کنیم

هر کس ارزش خود را نشناخت بدبخت شد(امام علی)

دوست دارم بازم بگم ولی حوصلتون سر می ره

عشق می گوید به گوشم پست پست    

                        صید بودن خوشتر از صیادی است

در برم ساکن شو  و بی   خانه    باش

                        دعوی شمعی  مکن  پروانه  باش

چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟

صبر کن وعده ی خدا حق است و فرا خواهد رسید.این مردم بی ایمان و یقین تو را تکان ندهند و سبکسارت نکنند(۶٠_روم)

سختی هر چی بیشتر می شه باید بفهمیم که اون نظرش به ماست.اقلا نگامون می کنه.اقلا هنوز دوست داره صداش کنیم.دوست داره صدامونو بشنوه.اشکامونو ببینه.خدایا شکرت که به ما درد دادی تا درمانش خودت باشی.خدایا بی دردم نکن که فراموشت کنم.که از یادم بری.که مغرور شم.که فکر کنم چیزی شدم.

الهی سوز عشقت بیشتر کن             دل ریشم زدردت ریشتر کن

از این غم گر دمی فارغ نشینم         به جانم صد هزاران نیشتر کن

آره انقد ننالیم که ماشین نداریم.خونه نداریم.پول نداریم.یه خورده اونو بخوایم.اینا اسباب بازی های این دنیاست.اصل اونه.تازه به اینام که می رسیم راضی نمی شیم هی مدل ماشینو ببر بالا.خودمونو می کشیم زیر صد تا قرض می ریم خونمونو دو تا کوچه ببریم بالاتر.اخرش چی؟آدم خوبه تلاش کنه همه چیز داشته باشه ولی یادمون باشه ما سوار الاغمون بشیم نه الاغمون سوار ما. 

این عمر به ابر نو بهاران ماند

                           این دیده به سیل کوهساران ماند

ای دوست چنان بزی که بعد از مردن

                           انگشت گزیدنی به یاران ماند

کلاس علوم !!!

     به نام حق  ! 

 

 

                                                                        

 

 

                                              کلاس علوم !!!

 

 

    معلم : خوب بچه ها شیطنت بسه بریم سر درس امروزمون  ( رعد و برق ) !!!

  خوب بچه ها فکر می کنم همتون تا اندازه ای دربارش شنیدین خوب کی داوطلب می شه؟

  ــ  آقا ما بگیم ... آقا ما ... آقا ما می دونیم ...

 معلم :خیلی خوب خیلی خوب  شلوغش نکنید احمد جان شما  بگو .

احمد: آقا اجازه ؟!  رعد و برف از ابر می یاد آقا .

معلم : آفرین ...خوب؟

احمد : همین دیگه آقا از ابر میاد !

ــ صدای خنده بچه ها کلاس رو پر می کنه !!!

و محمد هم می خندد !

معلم :

احمد جان باید توضیح بیشتری بدی خوب کی می تونه ...؟

ــ آقا ما ... آقا ما بلدیم ..

معلم : علی جان شما بگو پسرم !

علی : آقا بابا بزرگمون می گه وقتی اجنه دعواشون می شه نعره که می کشن آسمون قل

 قل می شه  !!!

ــ باز هم خنده بچه ها !

و محمد هم می خندد !

معلم : نه پسرم اینا خرافاته  ! دلایل علمی داره که براتون می گم ... خوب دیگه کی می

تونه؟

سینا جان شما بگو ببینم !

سینا : آقا ابرا که به هم می خورن رعد و برق می شه صداشم زودتر میاد بعد برقش !!!

اینبار معلم هم لبخندی می زنه و می گه : اولش درست بود اما آقا سینا اول نورش میاد بعد

صدا که اونم توی درس امروز براتون توضیح می دم !

خوب بچه ها یه دست براش بزنید که تا اندازه ای از بقیه کاملتر گفت !

محمد همچنان می خندد!!!

خوب بچه ها حالا من براتون بیشتر توضیح می دم !

وقتی دو تا ابر با بارهای مختلف مثبت و منفی به هم برخورد کنن تخلیه بار الکتریکی صورت

 می گیره در نتیجه ...

محمد جان شما چرا می خندی؟

از اول کلاس تا حالا داری می خندی!

چیز خنده داری شنیدی به ما هم بگو!!!

محمد باز هم می خندد !

معلم : با دلخوری محمد با تو ام !!؟؟

 

محمد: آخه آقا اجازه حرفای همه خنده دار بود دیگه همه اشتباه گفتن ... آقا حتی خود

شما !!!!!!!!!!!!

اینبار دیگه معلم عصبانی می شه و می گه: محمد اگه احساس می کنی اینجا جای تفریح و

بازی و خندست و حرفای منو بقیه برات مثل لطیفه هستن همین الان برو توی حیاط هر چقد

ر دلت می خواد بخند  دیگه هم مدرسه نیا ...

 فهمیدی؟

با تو ام پاشو برو بیرون ...

محمد:  آخه آقا ... خوب اشتباه گفتین دیگه ...

معلم با عصبانیت بیشتر : خوب آقای دانشمند تو بهتر بلدی بیا اینجا جای من بشین و بگو ببینم

 رعد و برق چیه ؟

هممممممممممممممممم؟

 خوب بگو دیگه ...

علی :  آقا اجازه ؟  زبونشو موش خورده ( خنده بچه ها )

نیما : نه آقا ... عروس رفته گل بچینه !!!( باز هم خنده بچه ها )

معلم : خوب محمد از تو بعید بود هم من هم هه مسئولین مدرسه تو رو بهترین و مودب ترین

 دانش آموز این چند ساله اخیر می دونستیم  ... ثابت کردی که اشتباه می کردیم!

برو بیرون !

فردا هم والدینتو بفرست پیشم!

...

محمد در حالیکه سرشو پایین انداخته بود و سکوت کرده بود و به تمسخر همکلاسی هاش

گوش می کرد به طرف در رفت...

یه لحظه ایستاد و به کلاس نگاه کرد و بعد گفت :

 

 .. ((. والسلام و علی الذی بصوت زجره یسمع زجل الرعود و اذا سبحت به حفیفه السحاب

التمعت صواعق البروق !!! ))

  (( و سلام بر فرشته ای که از صدای غرش او بانگ رعد ها به گوش می رسد و چون ابر ها با

 نواختن تازیانه اش به خروش آیند برق های صاعقه زا بدرخشند ...!!!  ))

                                                                                          صحیفه سجادیه (نیایش سوم!)

 

معلم در حالیکه اشک می ریخت و کلاس پر از سکوت بود رفت و محمد رو بوسید و گفت :

بچه ها از این به بعد سر زنگ علوم اول صحیفه می خونیم ...

 

                                               ***

 

 

                 همه کس و همه چیز را دوست بدار اما به هیچکس و هیچ چیز دل مبند مگر خدا !!!

 

 

   علی یارتون 

               خدا نگهدارتون !

آینه

آینه منو برداشت... شروع کرد بهم نگاه کردن... دستی به موهاش کشید... یقشو درست کرد... دهنشو کش داد تا دندوناشو ببینه... گرد و خاک های فرضی رو شونه هاشو تکون داد... صداشو صاف کرد...کلشو آورد جلوم ...برام شکلک درآورد... منم براش شکلک درآوردم ...خندید... منم خندیدم... یهو خندش وایستاد.... میخواستم ببینم برا چی دیگه نمیخنده منم دیگه ساکت شدم...

 

اومد بره... گفتم آینه باهام قهری...؟ سرشو انداخت پایین ولی هیچی نگفت... سرشو گرفتم بالا زل زدم تو چشاش... بهش گفتم چقدر چشات قشنگه آبی آبی مثه دریا... اشک تو چشاش جمع شد ولی بازم هیچی نگفت ...بهش گفتم دیگه دوسم نداری ...دوباره سرشو انداخت پایین ...گفت قلب تو سیاهه... گفتم خودت چی قلب تو سیاه نیست ...؟دستشو از دستم جدا کرد ...اما آینه نیفتاد...اما نشکست ...

 

بهم گفت پشت سرتو ببین ...نگاه کردم ...خودم بودم ...ولی کوچیک شده بودم... کوچیک کوچیک ...انگار هنوز مدرسه نمیرفتم... سفید سفید ...مثه نور...نزدیکش شدم ...نزدیک و نزدیک تر... اینقدرکه دیگه منم شدم مثه اون... کوچیک کوچیک... سفید سفید... آینه افتاد... این بار شکست... نیم خیز نشستم...تو آینه پر از ترک خودمو دیدم که خرد شده بودم... آینه گفت دوست دارم


http://i16.tinypic.com/85pperl.jpg

دوستت دارم

مثل خورشید میمونی میون این همه تاریکی –

وقتی طلوع میکنی ظلمت دلم فراری میشه

سیاهی غم وغصه کنار میرن و عشق تو سلطان قلبم میشه.

وقتی حرف میزنی صدای ناز تو تا اعماق دلم نفوذ میکنه

جز صدای قشنگ تو دیگه هیچ چیزی نمیشنوم...

عشق پاک تو همه وجودم و همه زندگیمو لبریز کرده

–داشتن تو بودن با تو زیباترین و بزرگترین ارزوی منه.

ارزویی که سالهاست با منه ...

صورت مهربون و چشمهای معصوم توهیچوقت از ذهنم پاک نمیشه

همون چشمهایی که برق نگاهشون تاب ایستادن رو ازم میگیره.

وقتی با هات حرف میزنم قدرت نگاه کردن به چشمهای گیرای تورو ندارم

وقتی نگاهت میکنم وقتی میبینم شادی و میخندی

وقتی صورت کوچیکت گل میندازه و مثل یه غزال گریز پا همه جا سرک میشی

اگه یکم دقت کنی چشمهای نگرون منو میبنی که همه جا همراهت میاد

پشت هر دیواری گوشه هر پنجره ای به انتظار میشینه

تا تو بیایی و یه لحظه هم مهمون عزیز کرده دل عاشقم بشی..

میخوام از ارزوهام بگم برات :

دوست دارم یه روز ابری زیره نم نم بارون دستهای کوچیک تورو تو دستام بگیرم

و پا به پات قدم بردارم اونقدر باهات راه برم که دیگه نای ایستادن نداشته باشم

دلم میخواد یه روزی وقتی نگاهت میکنم وقتی چشم تو چشمات دارم

بدونی که عاشقتم بدونی وبدونم که ماله همیم ....

اگه اون روز بیاد من خوشبخت ترینم ..

هدیه من به تو یه اسمون ستاره است توی دل کوچیک من پره ستاره است

میخوام تو ماه دلم باشی

بیایی و با نور دوتا چشمهای قشنگت شب دلم رو نورانی کنی..

ماه پیشونی من میاد روزی که عشق تو بهم جرات بده

تا ارزوهامو فریاد بزنم

به امید اون روز.

دوستت دارم




                                  ،تـنها عشق با روح انسان پـیـونـد می خورد،

،زنـدگـی بـدون عـشـق ،سـرد و مـرده اسـت،

،زنـدگـی  تـوام  عـشـق ،گرم و پـر خروش اسـت،

،هـر کـس کـه عشق را هـرگز نیافت زندگی هـم نکرد،

،و کسی هـم کـه عشق را یـافـت زنگی اش را ازدست داد،

،عشق شوری در نهاد ما نهاد***جان ما در بوته سودا نهاد،

،بـا عشق می توان دنیـا رو  بـه  انـدازه یک نفر کوچک کـرد،

،بـا عشق مـی تـوان یک نفر رو بـه اندازه دنیا بزرگ کرد،

،عشق با درد هـمـراه است، چون دگرگون می کند،

،عشق واقعی تنـهایی را به یگانگی مبدل میکند،

،عشق زیباست چون ،خدا،عشق را به ما

love

تقدیم به او

تقدیم به او که نبود ولی حس بودنش بر من شوق زیستن داد دلم برای کسی تنگ است که آفتاب صداقت را به میهمانی گلهای باغ می آورد و گیسوان بلندش را به باد می داد و دست های سپیدش را به آب می بخشید و شعر های خوشی چون پرنده ها می خواند...


پشت ابن پنجره ها دل می گیره غمو و قصه ی دلو تو میدونی

وقتی از بخت خودم حرف می زنم چشام اشک بارون می شه تو میدونی

.عمریه غم تو دلم زندونیه دل من زندون داره تو می دونی .

هر چی بهش می گم تو آزادی دیگه می گه من دوست دارم تو می دونی .


می خوام امشب با خودم شکوه کنم .

شکوه های دلمو تو می دونی

بگم ای خدا چرا بختم سیاست چرا بخت من سیاست تو می دونی ؟


پنجره بسته می شه شب می رسه .

چشام آروم نداره تو می دونی

اگه امشب بگذره فردا می شه مگه فردا چی می شه تو می دونی ؟


.عمریه غم تو دلم زندونیه دل من زندون داره تو می دونی .

هر چی بهش می گم تو آزادی دیگه می گه من دوست دارم تو می دونی .



اشتباه شاید همین بود....

همین تو را از خودت خواستن...

غافل از اینکه٬ندیدن و نشنیدنِ تو٬بهانه ی خوبی برای باور کابوس نبودنت نیست....

توبودی...

.تو هستی....

بی آنکه بخواهی....

تو هستی حتی اگر دیگر٬در این دنیا نباشی....

برای باور بودنت٬دلیلی بالاتر از دیوان حافظ ِ کتابخانه ی من؟

که هر غزلش با اسم تو شروع می شود....

پس اگر عاشق نیستی لا اقل من را به خیال بافی متهم نکن....

چه کسی گفته من تنها زمانی می توانم بودنت را باور کنم٬ که گرمی دستهایت را حس کنم؟

یا صدای مهربانت را بشنوم؟

چه کسی گفته؟

من می فهمم سهراب چه می گوید

٬وقتی چشمهایم را می شویم٬ تا "وصال" را جور دیگری ببینم.....

برای من٬مگر بالاتر از اینکه٬با عشق تو٬از بدی ها پاک شوم٬

و به خدایِ احد و واحدم نزدیک تر شوم٬؟؟

من این "وصالِ بی تو" را به هزار بار "وصال دنیوی"٬نمی دهم....

وصال یعنی از تو به خدا رسیدن....

و خوشا به حال آن کسی٬که پلی می شود٬برای رسیدن دیگری٬به خدا....

من باور کرده ام که : "چشمها را باید شست جور دیگر باید دید"....

من باور کرده ام که : "تو بامنی هر جا برم٬.....

" من باور کرده ام که : تو را باید در خود جستجو کرد.....

من باور کرده ام بودنت را.... من باور کرده ام نبودنی از جنس بودن را....



پنداشت که بعد از تو

چگونه به مهمانی خاک برود

او حتی بر مرزهای شیشه ای حرمت

و حصار بلورین تواضع

به سادگی یک باور مایوس

حتی پیش از تو

و بی تو قدم نگذاشت

اکنون به وعده یک رهایی محکوم

گذشته از امید های شناور

که زاده می شوند و میمیرند

خاک را انتظار می کشند

همان " تکرار دعوتی برای خفتن "

تا با خود انتظار خاک را پایان دهد

و بی تو ، به تو بپیوندد....




خسته ام

از زندگی از این همه تکرار خسته ام
 از های و هوی کوچه و بازار خسته ام


دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام


دل خسته سوی خانه ، تن خسته می کشم
 آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام


 بیزارم از خموشی تقویم روی میز
 وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام


 از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام


 تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
 از حال من مپرس که بسیار خسته ام.