سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

تقدیم به او

تقدیم به او که نبود ولی حس بودنش بر من شوق زیستن داد دلم برای کسی تنگ است که آفتاب صداقت را به میهمانی گلهای باغ می آورد و گیسوان بلندش را به باد می داد و دست های سپیدش را به آب می بخشید و شعر های خوشی چون پرنده ها می خواند...


پشت ابن پنجره ها دل می گیره غمو و قصه ی دلو تو میدونی

وقتی از بخت خودم حرف می زنم چشام اشک بارون می شه تو میدونی

.عمریه غم تو دلم زندونیه دل من زندون داره تو می دونی .

هر چی بهش می گم تو آزادی دیگه می گه من دوست دارم تو می دونی .


می خوام امشب با خودم شکوه کنم .

شکوه های دلمو تو می دونی

بگم ای خدا چرا بختم سیاست چرا بخت من سیاست تو می دونی ؟


پنجره بسته می شه شب می رسه .

چشام آروم نداره تو می دونی

اگه امشب بگذره فردا می شه مگه فردا چی می شه تو می دونی ؟


.عمریه غم تو دلم زندونیه دل من زندون داره تو می دونی .

هر چی بهش می گم تو آزادی دیگه می گه من دوست دارم تو می دونی .



اشتباه شاید همین بود....

همین تو را از خودت خواستن...

غافل از اینکه٬ندیدن و نشنیدنِ تو٬بهانه ی خوبی برای باور کابوس نبودنت نیست....

توبودی...

.تو هستی....

بی آنکه بخواهی....

تو هستی حتی اگر دیگر٬در این دنیا نباشی....

برای باور بودنت٬دلیلی بالاتر از دیوان حافظ ِ کتابخانه ی من؟

که هر غزلش با اسم تو شروع می شود....

پس اگر عاشق نیستی لا اقل من را به خیال بافی متهم نکن....

چه کسی گفته من تنها زمانی می توانم بودنت را باور کنم٬ که گرمی دستهایت را حس کنم؟

یا صدای مهربانت را بشنوم؟

چه کسی گفته؟

من می فهمم سهراب چه می گوید

٬وقتی چشمهایم را می شویم٬ تا "وصال" را جور دیگری ببینم.....

برای من٬مگر بالاتر از اینکه٬با عشق تو٬از بدی ها پاک شوم٬

و به خدایِ احد و واحدم نزدیک تر شوم٬؟؟

من این "وصالِ بی تو" را به هزار بار "وصال دنیوی"٬نمی دهم....

وصال یعنی از تو به خدا رسیدن....

و خوشا به حال آن کسی٬که پلی می شود٬برای رسیدن دیگری٬به خدا....

من باور کرده ام که : "چشمها را باید شست جور دیگر باید دید"....

من باور کرده ام که : "تو بامنی هر جا برم٬.....

" من باور کرده ام که : تو را باید در خود جستجو کرد.....

من باور کرده ام بودنت را.... من باور کرده ام نبودنی از جنس بودن را....



پنداشت که بعد از تو

چگونه به مهمانی خاک برود

او حتی بر مرزهای شیشه ای حرمت

و حصار بلورین تواضع

به سادگی یک باور مایوس

حتی پیش از تو

و بی تو قدم نگذاشت

اکنون به وعده یک رهایی محکوم

گذشته از امید های شناور

که زاده می شوند و میمیرند

خاک را انتظار می کشند

همان " تکرار دعوتی برای خفتن "

تا با خود انتظار خاک را پایان دهد

و بی تو ، به تو بپیوندد....




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد