سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

ندا و مجید(قسمت اول)

این داستان واقعی است

بعد از فوت پدرم زندگی روی خوش به ما نشون نداد و هر روز وضع ما بد ترمی شد. تا جایی که خونه و مغازه رو هم مجبور شدیم بفروشیم تا جواب طلب کارها رو بدیم و از روی اجبار در یک خانه کوچک مستاجر شدیم.

 برای من که تازه از خدمت سربازی اومده بودم رویا رویی با این وضعیت بسیار مشکل بود ولی چاره ای نبود باید با شرایط کنار میومدم بهمین خاطر در یک مکانیکی مشغول به کار شدم تا بتونم اجاره خونه و سایر هزینه ها رو با حقوقی که میگرفتم پرداخت کنم.

در اون روزهای تلخ نه از دوست خبری بود نه از فامیل انگار نه انگار ما در این کره خاکی زندگی میکنیم تمام کسانی که خودشون رو روزی دوست میدونستن حتی زحمت یک احوال پرسی خشک و خالی رو به خودشون نمیدادن چه برسه به کمک مالی.

فامیلهای که اکثر روزهای هفته به عناوین مختلف خودشون رو به منزل ما دعوت میکردن وقتی ما رو میدیدن روشون رو میچرخوندن به سمت دیگه. ولی از اونجا که خدا در سخترین شرایط هم بنده هاش رو تنها نمیگذاره همیشه من و مادرم رو مورد لطف خودش قرار داد و کم کم وضع ما بهتر شدو من تونستم با پشتکار زیاد یک مغاز مکانیکی بخرم و از اون وضعیت نجات پیدا کنیم. روزها در مغازه کار میکرم و شبها هم با مادرم گپ میزدیم و از روزهای خوشی که با پدر داشتیم صحبت میکردیم.

 اون میگفت پدرت آرزو داشت تو ادامه تحصیل بدی و بتونی وارد دانشگاه بشی ولی تو بعد از گرفتن دیپلم وقبول نشدن در دانشگاه بی معطلی رفتی دنبال سربازی. پدرت برای دوران بعد از خدمت چه نقشهای که نکشیده بود ولی فشار کار و خرابی بازار باعث مرگ اش شد به مادرم گفتم مطرح کردن این حرفها زیاد خوشایند نیست و نباید با یاد آوری این مطالب خودت رو ناراحت کنی اون هم اشکهاش رو پاک کرد و گفت باشه پسرم منو ببخش اگه ناراحتت کردم. راستی پسرم , احمد آقا رو که میشناسی همون آقای که اوایل برای پدرت کار میکرد وبعد بخاطر بیماری زنش مجبور شد که به شهرشون برگرده امروز زنگ زده بود به خونه قبلی اونا هم تلفن اینجا رو بهش دادن.

من گفتم: خوب چیکار داشت.

مادرم گفت: وقتی خبر مرگ بابات رو شنید بغض اش ترکید و خیلی ناراحت شد بعد از اینکه آروم شد گفت یه کاری با پدرت داشته ولی با این شرایط دیگه مطرح نکرد.

من از مادرم پرسیدم: تلفن از احمد آقا داری آخه پدرم همیشه از احمد آقا تعریف میکرد شاید بیچاره پولی چیزی لازم داره بهتره کمکش کنیم مادرم با سر تایید کرد و تلفن احمد آقا رو به من داد با اینکه دیر وقت بود ولی دلم تاب نیورد و با اون تماس گرفتم.

بعد از کلی احوال پرسی از احمد آقا راجع به کاری که با پدرم داشت سوال کردم طفره رفت خیلی اصرار کردم که حرف بزنه ولی زیر بار نمیرفت دیدم اینجور نمیشه به روح پدرم قسم اش دادم زد زیر گریه و گفت دخترم تهرون دانشگاه قبول شده من هم قول دادم اگه بتونه قبول بشه خرج تحصیل اش رو بدم ولی بد جوری گرفتار شدم و طلب کارها امان ام رو بریدند با خودم گفتم از آقا منوچهر خواهش میکنم که تا چند ماه خرج دخترم رو بده تا وضع مالی من بهتر بشه بعد خودم خرجش رو میدم ولی از شانس بد من آقا منوچهر به رحمت خدا رفت و من هم پیش دخترم رو سیاه شدم.

من که اوضاع احمد آقا رو اینطور نابسامان دیدم و از طرفی میدونستم که چقدر در زمانی که احمد آقا پیش پدرم کار میکرد خوش خدمتی کرده بود با تایید گرفتن از مادرم از احمد آقا و دخترش دعوت کردم که به تهران بیایند و برای مشکلی که پیش آمده راه حلی پیدا کنیم اون شب خیلی با خودم کلنجار رفتم و از قولی که به احمد آقا داده بود یه جورای پشیمون بودم هنوز زندگی ما شکل و فرم خوبی بدست نیاورده بود و با مشکلات زیادی روبرو بودیم میترسیدم زیر بار این همه مشکل نتونم کمر راست کنم میخواستم فریاد بکشم و بخدا بگم که چرا پدرم رو از من گرفتی و منو با این همه گرفتاریها تنها گذاشتی چرا من بجای اینکه بفکر تشکیل زندگی باشم باید از صبح تا شب سگ دو بزنم تا بتونم روی پای خودم بایستم ولی افسوس که غرورم اجازه نمیداد.

 نفهمیدم کی خوابم برد صبح که بیدار شدم حس و حال خوبی نداشتم سردرد عجیبی داشتم کمی به صورتم آب زدم وصبحانه نخورده از خونه زدم بیرون خونه ما با ترمینال فاصه زیادی نداشت برای همین ترجیح دادم پیاده روی کنم بعداز گذشت بیست دقیقه به ترمینال رسیدم و با کمی پرس و جو به محلی که احمد آقا گفته بود رسیدم.

 ولی کسی اونجا نبود انگار دیر رسیده بودم میخواستم برگردم که دیدم یه دست روی دوشمه، باورم نمیشد احمد آقا بود ولی خیلی شکسته شده بود کم کم ده سال بیشتر از سن اش نشون میداد بعداز روبوسی و احوال پرسی سراغ دختراش رو گرفتم احمد آقا گفت بیرون منتظر ماست ولی قبل از اینکه بریم میخواستم در مورد موضوع مهمی با هم صحبت کنیم من که از این لحن صحبت جا خورده بودم با اشاره سر آمادگی خودمو اعلام کردم و احمد آقا در ادامه گفت مجید جان به ظاهر من نگاه نکن من از درون داغون تر ازظاهرم هستم فشار زندگی و شکست در کار از یک طرف و مرگ همسرم از طرفی دیگه از من یک بازنده ساخته و این رو هم بدون ظرف مدت امروز یا فردا با دست طلب کارها روانه زندان میشم تا به امروز هم از دست اونها فرار کردم.

 اگه به تو و مادرت اعتماد نداشتم هرگز عزیزترین کسم را که یادگار همسرم هست رو بدست شما نمی سپردم این جملات رو که میگفت اشکش سرازیر شد و دیگه طاقت نیاورد برای اینکه اشکهاش رو پنهون کنه به سمت حیاط رفت و بعد از پنج دقیقه با دخترش برگشت و دخترش رو به من و من رو به دخترش معرفی کرد اسمش ندا بود چشمهای مشکی داشت با قدی متوسط و لباسی ساده متانت خاصی تو چهره اش موج میزد، کمی هم خجالتی بود بعد از معارفه به سمت خونه به راه افتادیم توی راه حرفی بین ما رد و بدل نشد هرکی به چیزی فکر میکرد و به سرنوشتی که قرار بود براش رقم بخوره می اندیشید.

صدای راننده که میگفت رسیدیم افکار همه رو بهم ریخت احمد آقا پیش دستی کرد و کرایه ماشین رو حساب کرد. بعد از احوال پرسی با مادرم و صرف چای و کیک شروع کردیم به تعریف از خاطرات گذشته گاهی از شنیدن یک خاطرت میخندیدیم و گاهی هم ناراحت میشدیم من و احمد آقا بعد ازخوردن ناهار دنبال کارهای ثبت نام دخترش رفتیم و وقتی احمد آقا از هر جهت خیالش راحت شد رو به من کرد و گفت مجید جان من دیگه تو این شهر کاری ندارم باید برگردم تو رو به خدا و دخترم رو هم به تو می سپارم همون طور که پدرت به من اعتماد داشت من هم به تو دارم از قول من از مادرت خداحافظی کن اصرارهای من برای ممانعت از رفتنش بی فایده بود احمد آقا رفت و منو با کوله باری مسئولیت تنها گذاشت.

ادامه دارد...

خیانت پنهانی(قسمت اخر)

روز بعد ساعت یازده صبح مانی به شرکت بیمه کشتی های تجاری رفت. در، اتاق حسابداری یک چک بانکی سبز رنگ بزرگ جلو او گذاشتند. مانی نگاهی به مبلغ چک انداخت: "دویست میلیون ریال معادل .. . ."
حسابدار گفت: "لطفا این جا را امضا کنید."
مانی گفت: "فکر می کنم اشتباهی پیش آمده."
حسابدار گفت: "اگر اعتراض دارید می توانید کتبا بنویسید."
مانی چیزی نگفت. برگ رسید را امضا کرد و از شرکت بیرون آمد. از آنجا مستقیم به بانک رفت چک را به حساب همسرش گذاشت و به خانه برگشت.
ده روز بعد مانی دوباره به حسابداری رفت. این بار یک چک دیگر به مبلغ یک میلیون تومان دریافت کرد. حالا مهتاب به سر کارش برگشته بود. مانی به سراغ او رفت تا چک را تحویلش بدهد. مهتاب در حال تنظیم اوراق یک بارنامه بود. چند ارباب رجوع از جمله یک تاجر جوان شیک پوش دور تا دور اتاق نشسته بودند. تاجر جوان با حالتی تحسین آمیز به مهتاب نگاه می کرد. یک زنجیر درشت طلا از گوشه آستین کت سیاهش می درخشید. مهتاب گاهی از او سئوال می کرد و مرد جوان با لحنی صمیمانه و تملق آمیز جوابش را می داد.
"اینجا قید شده پروفیل سبک."
"باید همین طور باشد."

"ولی در پروفرما چیزی نوشته نشده."
"بستگی به کشور مقصد دارد. . ."
مهتاب نگاهی استفهام آمیز به تاجر جوان کرد.
تاجر گفت: "و البته به لطف شما . . ."
مهتاب لبخند شیرینی تحویل او داد.
"لطف من چه فایده ای به حال شما دارد؟"
"همین قدر که مرا تنبیه می کنید لطف بزرگی ست. پروفرما را در کشور مقصد ارزیابی می کنند."
مانی با شنیدن این گفت و گو مستقیما به سراغ تاجر جوان رفت و با او دست داد.
"روز بخیر. حتما شما هم مثل من مهتاب را دوست دارید؟ خواهش می کنم . . ."
مرد جوان با شگفتی به مانی نگاه کرد.
"اسم من مانی ست.. بفرمایید بنشینید. خواهش می کنم راحت باشید."
مهتاب از پشت میز برخاست. رنگش مثل گچ سفید شده بود. به طرف مانی رفت، با لحنی آرام اما تحکم آمیز در گوش او گفت: "با من بیا . . .!"
هر دو از اتاق بیرون رفتند. مانی مثل کودکی مطیع پشت سر همسرش از راهرو دراز گذشت و به دنبال او وارد اتاق ناهارخوری شد.
مهتاب گفت: "همین جا بنشین تا من برگردم."
در را بست و از اتاق بیرون رفت. مانی مدتی نشست. از مهتاب خبری نشد. حوصله اش سررفت. برخاست تا دوباره به سراغ او برود. اما در از بیرون قفل بود. مانی از در پشتی خارج شد و به خیابان رفت. چک را در بانک به حساب همسرش گذاشت و به خانه برگشت. مانی به مهتاب مشکوک بود اما نمی توانست باور کند که مهتاب جز برای او برای کس دیگری هم باشد.
سه ماه بعد یک روز مانی به مهتاب گفت: "تو داری زودتر از موعد بچه دار می شوی. این برای ما خوب نیست."
"منظورت چیست؟"
"نباید بی احتیاطی می کردیم. نمی دانم چطور این اتفاق افتاد."
مهتاب با ناراحتی پوزخند زد.
"خب، که چی؟"
"نمی دانم. بد نیست یک سفری به خارج بروی."
"منظورت از این مزخرفات چیست؟"
"منظوری ندارم. ولی جلو مزخرفات مردم را نمی شود گرفت. . ."
مهتاب به فکر فرو رفت. بغض در گلویش پیچید. چیزی نمانده بود بزند زیر گریه و تا می تواند اشک بریزد.
"یعنی بچه را تنهایی به دنیا بیاورم؟ تو با من میایی؟ پول از کجا بیاورم . . .؟"
"ماشین را بفروش و برو. من اینجا می مانم کار می کنم. فکر بقیه اش را نکن."
"مگر تو چقدر درمیآوری. بیچاره ی من! خیلی خرج داریم."
"اگر درست حساب کنیم از پسش برمی آییم. جای نگرانی نیست."
"کارم را چه کنم؟"
"چند ماه مرخصی بدون حقوق بگیر."
مهتاب با حالت مخصوص همیشگی خودش از جا در رفت. دیگر واقعا داشت اشکش در می آمد.
"مرخصـــی بدون حقـــوق؟ عقلت را از دست داده ای؟ باید یک ماموریت بگیرم. تازه ماشین را هم نمی توانم بفروشم . . ."
"چرا ماشین را نمی توانی بفروشی؟"
"تو چکار می کنی؟"
"من که از ماشین استفاده نمی کنم."
"خودت میگویی جلو حرف مردم را نمی شود گرفت. فردا می گویند ماشین شوهرش را فروخت و رفت."
"این که ماشین من نیست."
"پس ماشین من است؟ می خواهی حرف یاد مردم بدهی؟ این است معنی محبت همسر . . . ؟"
مانی فهمید که بغض مهتاب در حال ترکیدن است. باید هر طور بود جلو او را می گرفت.
"شاید بتوانند به تو یک ماموریت بدهند. من بدون ماشین می توانم زندگی کنم."
مهتاب سر زیبای او را در آغوش گرفت. موهایش را نوازش کرد و پیشانی بلندش را بوسید. در حالی که قطره اشک را از گوشه چشمش پاک می کرد گفت: "باید به من چند ماه ماموریت بدهند، والا جلو حرف مردم را نمی شود گرفت."
مانی همانطور که در آغوش مهتاب نشسته بود تکان خفیفی خورد. مهتاب باز هم او را نوازش کرد. گرمای مطبوعی از آنچه که نامش را جمجمه مانی گذاشته بود به زیر انگشتهای باریک بلندش منتقل شد. مانی ناگهان سرش را از آغوش او بیرون کشید.
"من حتی گواهینامه رانندگی ندارم. این چه محبتی است. ماشین را می فروشیم که خرج سفر تو را بدهیم."
دو هفته بعد مهتاب ماشین را فروخت و به هنگ کنگ رفت. مانی در شرکت رقیب مدیرعامل مشغول به کار شد. همه از او راضی بودند. تا دیر وقت شب کار می کرد و از تنهایی و زندگی تازه اش لذت می برد. مهتاب هفته ای یک بار، گاهی هم دوبار برایش کارت پستال های زیبا می فرستاد و به اختصار از اوضاع و احوال باخبرش می کرد. کار سبک و اوقات فراغت زیادی داشت که صرف خرید لباس نوزاد و سرگرمی های دیگر می شد. گاهی هم ابراز دلتنگی می کرد، اما در مجموع کاملا خشنود بود. بخصوص که دکتر متخصص او را دیده و پیش بینی کرده بود که نوزاد پسر است. در شرکت بیمه کشتی های تجاری شعبه هنگ کنگ با همکارهایش رابطه دوستانه خوبی داشت. مانی هم پاسخ نامه های او را می داد. مهتاب گاهی گله می کرد که چرا نامه های او کوتاه است، اما یادداشتهای خودش از آن هم کوتاه تر بود و فاصله میانشان هم به تدریج بیش تر می شد. در آخرین کارت پستالی که مانی پاسخ آن را نداد مهتاب نوشته بود که برای ماموریتی دیگر عازم سنگاپور است و بچه را هم در آنجا به دنیا می آورد. مانی منتظر بود تا از سنگاپور خبری برسد. دو هفته بعد یک نامه مفصل دریافت کرد.
مانی عزیزم، این نامه را برایت از سنگاپور می نویسم. یک هفته ست اینجا هستم. در همین مدت کوتاه آن قدر اتفاق های خوبی برایم افتاده که نگو! تو باید به من افتخار کنی چون کم تر زنی می تواند با وجود مشکلات تنهایی به خوبی من گلیمش را از آب بیرون بکشد. یک آپارتمان لوکس در بهترین محله شهر پیدا کرده ام که واقعا اوکازیون است. البته آن را مدیون بازرس بیمه آقای دانیل دلوریه هستم. دلوریه از فرانسه برای بازدید شرکت آمده، از اینجا به مادا گاسکار می رود و از آن جا به هنگ کنگ می رود و بعد به فرانسه می رود و دوباره به این جا می آید و از این جا به پاریس برمی گردد. آپارتمان را شرکت در اختیارش گذاشته، خودش به من پیشنهاد کرد فعلا اینجا بمانم، بچه ها گفتند خوب است و من فورا جواب مثبت دادم چون فکر کردم واقعا خوب است و از همان لحظه تا حالا احساس می کنم توی ابرها راه می روم، با این حال خیلی سنگین هستم و تا حدود یک ماه دیگر زایمان دارم. . .!
مهتاب پس از این مقدمه درباره چند تن از همکارهای خوب شرکت بیمه سنگاپور نوشته بود که مثل خودش همگی خوب و صمیمی هستند و آدم های خوب و صمیمی کافی ست همدیگر را پیدا کنند تا کارها خود به خود و به خوبی پیش برود.
مانی از این همه اتفاق های خوب خوشحال شد. می دانست که مهتاب در این طور مواقع مبالغه می کند. با این حال به کفایت و توانایی او اطمینان داشت و حتی به آن رشک می برد. مهتاب در ادامه نامه نوشته بود که همه خیلی مواظبش هستند. خیلی کمکش می کنند. خیلی سمپاتیک هستند و می گفت روز اول که وارد شرکت شده همه از شدت خنده ضعف کرده اند و گفته اند تو که با این وضعیت نمی توانی کار کنی و حالا هم هیچ کس کاری به کارش ندارد، مگر این که نیاز به کمک داشته باشد و این رویایی ترین بخش ماجرای سفر به سنگاپور است چون یک دکتر اسکاتلندی به نام مستر شاو در بیمارستان انگلیسی ها او را معاینه کرده و گفته که خودش بچه را به سلامتی به دنیا می آورد و بنابراین نیاز به کمک دیگری نیست، بخصوص که روز قبل یعنی حدود بیست و چهار ساعت پیش از نوشتن این نامه بچه را در اتاق معاینه روی صفحه تلویزیون سیر تماشا کرده و از خوشحالی عرش را سیر کرده، چون بچه همان طور که قبلا پیش بینی شده بود یک پسر کاکل زری است و خیلی شبیه مامان خوشگل خودش است و البته پیشانی بلندش بعدها که موهای تابدار قشنگی درمی آورد کاملا شبیه مانی می شود. دکتر شاو هم از بابت سلامت و رشد خوب جنین کاملا راضی ست و می گوید پسرها معمولا شبیه مادرشان می شوند و دخترها شبیه پدرشان می شوند . . .
مانی چند بار نامه را از اول تا به آخر خواند. در پایان هر جمله مکث می کرد و در بحر تفکر با خویشتن خودش وارد گفت و گو می شد. مهتاب در پایان برایش نوشته بود:
امروز یکشنبه است و هوا ابری ست. منظره شهر از پشت پنجره خانه نقلی قشنگ من و این کوچولوی شیطان پرتکاپو زیاد پیدا نیست، ولی موقعی که هوا آفتابی می شود تماشای آسمان خراش های بلندشهر از این بالا خیلی لذت بخش است. دانیل می گوید سنگاپور یک نیویورک کوچک است که سر تا پایش را حسابی شسته اند. واقعا از تمیزی برق می زند.
و بعد نوشته بود که با تعریف های دانیل هوس کرده یک روز هم سری به نیویورک بزند و از نزدیک این شهر بزرگ تماشایی را تماشا کند. داخل پرانتز در ادامه این جمله با حروف کمی درشت تر و کمی ناخواناتر نوشته بود: خدا قسمت! و بعد هم تاکید کرده بود که دلش برای خرناسه های مانی تنگ شده، با بوسه و یک علامت قلب قول داده بود که مواظب خودش و مواظب بچه باشد. و مانی هم مواظب خودش باشد. و فکرهای دیگری هم دارد که به زودی می نویسد.
چند روز بعد نامه تازه ای رسید. مانی در این نامه از فکرهای دیگر مهتاب آگاه شد. همسرش می خواست شش ماه در سنگاپور بماند. دکتر شاو می توانست در این مدت رشد نوزادی را که به دنیا می آورد زیر نظر داشته باشد. فرصت خوبی بود که مانی هم به آن ها بپیوندد و چند ماهی را دور از هیاهوی کار و زندگی استراحت کند. آشناهای خوبی در آن جا منتظرش هستند. البته دانیل به زودی سنگاپور را ترک می کند، اما در صورتی که بخت یاری کند شاید یک روز دوباره او را در فرانسه ببیند.

مانی احساس کرد به درستی از حرف های مهتاب سر درنمی آورد. برایش نوشت که تمایلی به سفر ندارد. دوستان خوب مهتاب دوستان خوب مهتاب بودند. از شهرهای ناآشنا خوشش نمی آمد و از بیکاری هم خوشش نمی آمد.
هفته بعد مدیرعامل به او تلفن کرد. مانی انتظار این تماس را نداشت. مدیرعامل به او گفت در صورتی که مایل است به دیدار همسرش برود می تواند با وکیل شرکت مشورت کند. مانی پاسخی را که به مهتاب داده بود تکرار کرد. مدیرعامل گله کرد که در غیاب مهتاب او حتی یک بار هم به شرکت بیمه کشتی های تجاری سر نزده است. مانی کار زیاد در شرکت رقیب را بهانه کرد. مدیرعامل باز هم تأکید کرد که تسهیلات قانونی برای سفر از طرف وکیل شرکت به صورت رایگان در اختیار او قرار دارد. مانی گفت نیازی به این زحمت نیست..
چند روز بعد یک کارت پستال قشنگ از طلوع خورشید بر فراز آسمان خراش های سنگاپور رسید. مهتاب خطاب به همسرش نوشته بود زمانی که این کارت به دستت می رسد پسر کوچولوی قشنگمان به سلامتی به دنیا آمده است. خواهش می کنم یک اسم برایش پیدا کن. می خواستم اسم تو یعنی
مانی را روی این کوچولوی شیطان پرتکاپو بگذارم، اما به نظرم اسم مناسبی برای نوزاد سرخ و سفید لای پوشک و پتوی ابریشم آبی میکی ماوس نیست. دیگر عقلم به جایی نمی رسد، خودت یک پیشنهاد بده . . .
مانی در جا خشکش زد، یعنی مهتاب می خواهد از من جدا شود! چند روز به اسم های مختلف فکر کرد، اما او هم سرانجام عقلش به جایی نرسید. دو هفته گذشت و دیگر خبری از مهتاب نشد. مانی سراغی از او نگرفت. روز شنبه هفته سوم نزدیک غروب آفتاب به خانه برگشت. بین راه تمام مدت به فکر مهتاب و نوزادی بود که روزهای نخستین تولدش را می گذراند. وقتی که با خستگی از پیچ پله ها گذشت چشمش به جوان خوش بر و رویی افتاد که با کت و شلوار سفید، گیسوان افشان و دستمال گردن سفید در پاگرد مقابل خانه نشسته بود. مانی با کنجکاوی به او خیره شد. مرد جوان چهره آشنایی داشت. معلوم بود مدت زیادی انتظار کشیده، چون در آن لحظه سرش را روی زانو رها کرده و با کمال بی قیدی در حال خواب و بیداری چرت می زد. مانی مدتی او را برانداز کرد. بالاخره به یاد آورد که این همان جوان گیتاریست شب عروسی اش است. با شگفتی پرسید: "اینجا چکار می کنی؟"
مرد جوان به محض شنیدن صدای او از جا پرید. سراسیمه در جیب های کتش گشت و پاکتی را بیرون آورد.
"برایتان یک نامه آورده ام."
مانی با نگاهی ظنین به او خیره شد. پاکت را گرفت و همان جا باز کرد. خط همسرش بود.
مانی عزیزم،
این نامه را از طریق فرشید برایت می فرستم تا خیالت از بابت زحمتی که او قرار است برای من بکشد راحت باشد. دو هفته است بچه را به دنیا آورده ام، اما از تو هیچ خبری نیست. دیروز مامان زنگ زد، من به او چیزی نگفتم، چون فکر کردم خودت به موقع این خبر خوب را به آن ها می دهی. هنوز اسمی برای بچه پیدا نکرده ام، چند تایی در نظر دارم و منتظرم تو هم پیشنهاد بدهی. اینجا مثل بهشت است. فعلا جز مقداری لوازم خانه و ضروریات اولیه به چیزی احتیاج ندارم. توی کشوی میزتوالت مقداری زلم زیمبو هست. دو جفت گوشواره، یک زنجیر و یک دستبند و ساعت طلا . . .
خواهش می کنم آن ها را به فرشید بده برای من بیاورد. جوان خوبی ست و صددرصد مورد اطمینان است.
توضیح: گردبند و مرواریدهای مامان را قبلا برده ام.
این روزها کمی خسته ام. دکتر شاو می گوید کاملا طبیعی ست. یک پرستار گرفته ام که روزها کمک می کند. با بچه های شرکت در ارتباط هستم. دیگر کاری ندارم جز این که از این کوچولوی تپلی توی دامنم کیف کنم. اگر خواستی بیا. اینجا برای تو کار هست. من با وکیل شرکت در این مورد صحبت کردم. با او تماس بگیر خودش ترتیب ویزای تجاری و کار تو را در این جا می دهد. دانیل می گفت یک جای خالی در شعبه مارسی برای من در نظر دارد. مهتاب
مانی نامه را بست و با نگاهی پرسشگر به جوان گیتاریست خیره شد. این نامه در دست او چه می کرد؟ چرا مهتاب آن را مستقیما برای خودش نفرستاده بود؟ مرد جوان از نگاه او ترسید و یک قدم به عقب رفت.
"تو فرشید هستی؟"
"بله."
"مهتاب کجاست؟"
جوان با لکنت گفت: "مگر توی کاغذ ننوشته؟"
مانی چند لحظه به فکر فرو رفت.
"آه، چرا. مرا ببخش. حواسم سر جایش نیست . . ."
کلید انداخت و وارد آپارتمان شد. یک راست به طرف میز توالت رفت. فرشید پشت سرش با قدمهای محتاط وارد خانه شد.
"برای چه به سنگاپور می روی؟"
"برای کنسرت."
"مگر جا قحط است؟"

"من دعوت دارم. مهتاب می گوید آنجا قدر هنرمند را بهتر از این جا می دانند."
"پس چرا همان جا نمی مانی؟"
"می خواهم به پاریس بروم. اگر در کنسرواتوار قبول شوم آینده خوبی دارم. تا خدا چه بخواهد."
مانی جواهرات را از کشو بیرون آورد. نامه مهتاب را در جیب گذاشت، جواهرات را در داخل همان پاکت ریخت و به فرشید داد.
"بهش بگو من هیچ وقت به سنگاپور نمی آیم."
فرشید پاکت را گرفت و به طرف در رفت.
"بگو دیگر به فکر من نباشد."
فرشید چیزی نگفت. می خواست از در خارج شود که مانی او را صدا زد.
" یک دقیقه صبر کن."
مرد جوان میان در ایستاد. مانی چک بانکی سبز رنگی را که همان روز از شرکت رقیب مدیرعامل گرفته بود از جیبش بیرون آورد.
"پس این را چکار کنم؟"
مرد جوان باز هم چیزی نگفت. میان در ایستاده بود و معلوم بود که می خواهد زودتر برود.
مانی چک را به او داد. فرشید با اکراه آن را گرفت و شگفت زده به مانی نگاه کرد.
"فکر می کنی بتوانی خودت را جمع و جور کنی؟"
فرشید پوزخند زد: "امیدوارم."
"باید یاد بگیری با دو دستت گیتار بزنی!"
فرشید چیزی نگفت. لحظه ای درنگ کرد، نگاهی به مانی و نگاهی به چک انداخت.
"این را چکار کنم؟"
"بده به مهتاب. بهش بگو که من هیچ وقت به سنگاپور نمی آیم. بگو از طریق وکیل چند تا کاغذ می فرستم که امضا کند."
فرشید چک را تا کرد و با دقت همراه پاکت جواهرات در جیب کتش گذاشت. نگاهی به مانی کرد، دستش را به سینه فشرد، چرخید و بی خداحافظی با قدم های تند طول راهرو را طی کرد و از پیچ پله ها سرازیر شد. مانی به دنبال او رفت و از بالا نگاهش کرد. با خروشی پنهانی هم چنان که مرد جوان دور می شد چند بار زیر لب خرناسه کشید. در باز شد و زوج جوانی وارد شدند. فرشید از کنارشان گذشت و از خانه بیرون رفت. مانی سایه های بلند زوج جوان همسایه را دید که با بسته های بزرگ خرید نفس زنان و قیل و قال کنان از پله ها بالا می آیند. شتاب زده به خانه برگشت. در را بست و این بار به صدای بلند تا نفس داشت به قهقهه خندید و خرناسه کشید. بعد به طرف پنجره رفت. مرد جوان را دید که در زیر نور طلایی رنگ خورشید در حال غروب عرض خیابان را طی کرد و در ازدحام جمعیت شتابان از نظر ناپدید شد.

 

پایان...!!!

خیانت پنهانی(قسمت اول)

مهتاب در اتاق ناهارخوری شرکت بیمه حمل و نقل دریایی تنها نشسته بود. از راهرو صدای دخترها را شنید که با هم خداحافظی می کردند.
"خداحافظ"
"خداحافظ، مهتاب کجاست؟"
"تو از کدام طرف میروی؟"
"نمی دانم. همین دور و برها بود . . ."
آمده بود آنجا که چند دقیقه ای با خودش خلوت کند. دستش رفت که سیگاری بردارد، اما از این کار منصرف شد. به جایش آینه کوچکی از کیفش درآورد و به خودش نگاه کرد. پلک هایش باد کرده بود. در باز شد و یکی از دخترها سرش را داخل اتاق کرد.
"خداحافظ، عروس خانم."
مهتاب نگاهی به او کرد و لبخند زد.
"با من کاری نداری؟"
"نه، عزیزم. خدا نگه دار."
"کارت عروسی یادت نرود."
"مثل این که تو از من خوشحال تری."
"دیگر مجبور نیستی کار کنی. خدا قسمت کند."
"چرا مجبور نیستم کار کنم؟"
"آه! شوهر به این خوبی. پول حلال مشکلات است."
"همه چیز که پول نیست."
"حالا می بینی. فعلا خداحافظ."
"خداحافظ."
دختر در را بست و رفت. مهتاب صبر کرد تا سر و صداها بخوابد. بار دیگر به پلک های باد کرده اش در آینه خیره شد. برای خودش شکلک درآورد. بعد با یک دستمال مرطوب پلک ها و گونه هایش را پاک کرد. بر لبهای بیرنگش رژ لب کشید. به گونه هایش پودر زد و عطرش را تجدید کرد.
حالا راهرو خلوت بود. دیگر صدایی شنیده نمی شد. برخاست، کیفش را جمع کرد و با قدم های خرامان از اتاق بیرون آمد. از راهرو طولانی گذشت و به اتاق مدیرعامل رفت.
مدیرعامل سرش را از میان پرونده قطور روی میزش بلند کرد.. از پشت عینک دور سیاه با حالت آرام و مرموز همیشگی اش به او نگاه کرد. مهتاب پایش را روی پای دیگرش انداخته و به او خیره شده بود.
"اوضاع چطور است؟"
"خیلی خوب. آینه بغل مینی بوس به سرش خورده. خوشبختانه جراحتش جزیی ست. نوار مغزی گرفتند گفتند هیچ مشکلی ندارد. راننده قبول کرد که مقصر است. می خواستند خسارت بدهند. گفت من خسارت نمی دهم. گفتم احمق کوچولو به تو خسارت می دهند، نمیخواهند از تو خسارت بگیرند. اصلا زبان سرش نمی شود. فکر می کنم جمجمه اش تکان خورده . . ."
مدیرعامل عینک دور سیاهش را برداشت و روی میز گذاشت.
"عطرت را عوض کرده ای؟"
مهتاب پوزخند زد: "نه، تو عطرت را عوض کرده ای؟"
مدیرعامل از این جواب سر بالا جا نزد.
"امیدوارم سرگرمی تازه برایش خوب باشد. از آن آدم هاست که با کارشان زندگی می کنند."
"از پشت کامپیوتر تکان نمی خورد. بعضی وقت ها تا نیمه شب کار می کند."
"رئیس بایگانی و رئیس حسابداری ازش راضی هستند، برای اولین بار بعد از سال ها سیستم بایگانی و حسابرسی ما سر و سامانی پیدا کرده. باید پاداش خوبی بهش بدهیم."
مهتاب باز هم پوزخند زد: "پول حلال مشکلات است."
مدیرعامل به زحمت جلو خمیازه اش را گرفت. چشم هایش را خاراند و عینکش را در جیب گذاشت.
"ببین هنوز هم دیر نشده. تو نظر من را میدانی. گفتم هر طور خودت می خواهی. هنوز هم همین را می گویم."
مهتاب نگاهی به دور و برش کرد. لبخند محوی بر گوشه لب هایش ظاهر شد. همین کافی بود که مدیرعامل را مجذوب خودش بکند.
"دوستش دارم. پسر خوبی ست."
مدیرعامل نفس راحتی کشید.
"من هم دوستش دارم. از این به بعد می توانی نیمه وقت کار کنی. البته حقوقت را به طور کامل می گیری. به شرط این که برای مانی موجب سوءتفاهم نشود. من این جوان نجیب را واقعا خیلی دوست دارم."


شب عروسی همه بودند. دخترها سنگ تمام گذاشتند. مهتاب در لباس عروسی از همیشه زیباتر بود. با سخاوت دست در گردن دوستانش میانداخت و آن ها را می بوسید. مانی در کنار مدیرعامل نشسته بود و با لبخندی فیلسوفانه به مراسم دلپذیر عروسی خودش نگاه می کرد. پیشانی بلند، چشم های نافذ و صورت زیبای آفتاب سوخته اش توجه همه را برمی انگیخت. دخترها با حسرت نگاهش می کردند و در پرتو دگمه های طلایی کت بلیزر سورمه ای رنگش زیر نور چلچراغ ها دستخوش رویا می شدند. مدیرعامل به او گفت:
"مانی تو جوان نجیب و سر به راهی هستی. نمی دانی چقدر از این ازدواج خوشحالم. شما دو نفر به راستی برای هم ساخته شده اید. مهتاب خیلی دختر خوبی ست. همیشه آرزو داشتم شریک زندگی شایسته ای پیدا کند. گرچه ممکن است ما یکی از همکاران خوبمان را از دست بدهیم. ولی حالا وظیفه خودم می دانم که به حسن انتخابش آفرین بگویم."
یکی از دوستان مدیرعامل که در کنار مانی نشسته بود با تکان دادن سر حرف او را تأیید می کرد.
"بله، کاملا درست است. من تعریف شما را زیاد شنیده ام. می دانم که در کار برنامه ریزی کامپیوتر رقیب ندارید. دنیای امروز دنیای سیستم هاست. نمی دانید این مساله چقدر برای من اهمیت دارد. حالا حساب کنید که ما یک شرکت رقیب هستیم. وقتی که بچه بودم از این جور چیزها خیلی هیجان زده می شدم. مادرم می گفت تو هیچ وقت به مدارج بالا نمی رسی چون زود هیجان زده می شوی و بعد هم به همه چیز می خندی. اما من خنده کنان به همه چیز رسیدم. حالا هم می خواهم همین طور خنده خنده در حضور دوست عزیزم از شما خواهش کنم بیایید به سیستم اداری شرکت ما هم سر و سامانی بدهید. مطمئن باشید که این کار هیجان انگیز است."
مدیرعامل از شنیدن پیشنهاد دوستش یکه خورد. پیشخدمت را صدا کرد و به او سفارش چند ساندویچ داد. در ضمن از او خواست که مشروب خودش و دوستانش را تجدید کند.
"تو داری حسادت مرا تحریک می کنی. یعنی چه؟ جلو چشم من محرم اسرار شرکت ما را غر میزنی؟"
مانی گفت: "خیالتان راحت باشد. من راز هیچ کس را پیش دیگری نمی برم. وگرنه امروز از چنین شهرت خوبی برخوردار نبودم."
مدیرعامل گفت: "آفرین! آفرین مانی! من در این مورد تردید ندارم. با این حال می خواستم یک بار این حرف را از دهان خودت بشنوم. نمی توانم بگویم چقدر از شنیدن این حرف خوشحالم."
در سالن گروهی از مهمان ها می رقصیدند. مادر مانی در کنار پدر و مادر عروس نشسته بود و با تحسین به جوان ها نگاه می کرد. مادر مهتاب برای او می گفت که مرواریدهای نیمتاج دخترش یادگار عروسی خودش است. مادر مانی در جواب او لبخند می زد، مهتاب با پیراهن سفید بلند و چین دار عروسی میان مهمان ها می درخشید. از ابتدای مجلس جز یک بار برای گرفتن عکس به سراغ مانی نرفته بود. در عوض می کوشید تا جایی که ممکن است مجلس را گرم نگه دارد. ارکستر هم با او همراهی می کرد. مهتاب مواظب بود مهمان هایی که همدیگر را نمی شناسند کسل نشوند. در یکی از همین لحظات به اشاره او ارکستر ناگهان آهنگ را عوض کرد و با طنین تند گیتار برقی، ساکسیفون و ضربه های کوبنده طبل ابتکار مجلس را به دست عروس زیبا و صحنه آرا داد.
مدیرعامل در حالی که صدایش را از میان هیاهوی کر کننده موسیقی با زحمت به گوش مانی می رساند گفت: "واقعا هیجان انگیزست. من یکی سال هاست چنین مجلسی ندیده بودم. مهتاب در کار و در تفریح بی نظیر است."
مانی در حالی که مجذوب موسیقی و شادی مهمان ها شده بود با تکان دادن سر حرف های مدیرعامل را تایید می کرد. مهتاب در میان حلقه رقصندگان می چرخید و در همین حال دوستان و بستگانش را از هر سو به صحنه می کشید. حالا زوج های جوان بیش تری وارد صحنه شده بودند. همه به جز جوان گیتار به دست مو سیاه لاغری که به حالت اعتراض از میان جمعیت بیرون آمد با آهنگ تازه پیچ و تاب می خوردند و از شدت هیجان فریاد می کشیدند. عروس زیبا در زیر نور خیره کننده ی چراغ های چرخان و رنگارنگ این صحنه ی بدیع از حلقه ای به حلقه دیگر می خرامید و می درخشید.
پس از شام مهمان ها دوباره به صحنه برگشتند. مانی بار دیگر در کنار مدیرعامل و دوستان او نشست و بار دیگر نجیبانه به این و آن لبخند زد. مدیرعامل همراه گیلاس مشروب تازه سیگاری به او تعارف کرد. مانی گفت:
"خیلی ممنون. من سیگار نمی کشم."
مدیرعامل گفت: "باید بکشی! امشب شب توست."
مانی سیگار را گرفت. دوست قدیمی مدیرعامل برایش فندک زد.
مانی گفت: "چقدر هوا گرم است."
مدیرعامل گفت: "این روزها باید با تو تصفیه حساب کنیم."
مانی ناشیانه به سیگارش پک زد.
"عجله ای نیست."
"چقدر در نظر داری؟"

"در این مورد خواهش می کنم با مهتاب صحبت کنید."
"من دارم با تو صحبت می کنم، خودت چقدر در نظر داری؟"
"نمی دانم، شاید یک میلیون."
"کم لطفی می کنی دوست عزیز، کارتو پیش از این ارزش دارد.. من به دو میلیون فکر کرده ام."
"کار زیادی نکردم."
"مهتاب می گوید تا نیمه های شب کار می کنی."
"وظیفه ام است."
مهتاب پس از شام تاج مروارید نشان عروسی اش را برداشته و گیسوانش را افشان کرده بود. حالا داشت با یکی از جوان های فامیل می رقصید. مدیرعامل و دوستانش با سرخوشی به رقص جوان ها نگاه می کردند و با تحسین به مانی خیره می شدند. گویا از خوشبختی این زوج جوان بیش از خودشان خوشحال بودند. یکی از دوستان مدیرعامل به مانی گفت: "مثل این که اخیرا حادثه ناگواری برای شما پیش آمده؟"
مانی گفت: "من تقصیر نداشتم. روی خط کشی عابر پیاده ایستاده بودم که مینی بوس دنده عقب آمد و به من زد. خودش قبول کرده که مقصر است."
دوست مدیرعامل گفت: "باز هم جای شکرش باقی ست. معمولا این نوع افراد زیر بار نمی روند.."
موسیقی به پایان رسید و رقصندگان برای عروس و داماد و برای خودشان دست زدند. مانی انتظار داشت مهتاب پس از رقص نزد او بیابد، اما عروس شادمان به اتفاق چند دختر زیبای دم بخت به سراغ گیتاریست جوان رفتند و از او خواستند برایشان یک آهنگ فلامنگو بزند. یکی از دخترها چراغ آن قسمت سالن را به پیشنهاد جوان گیتاریست خاموش کرد.
مهتاب در کنار نوازنده روی زمین نشست. پاهایش را به سینه چسباند. سرش را عقب داد و برای خشک شدن عرق تنش خرمن گیسوان سیاهش را در معرض باد کولر قرار داد. جوان گیتاریست با دیدن این منظره حالت شاعرانه ای به خود گرفت و شروع به نواختن کرد. دیگران هم دور آن ها حلقه زدند. حالا مجلس آن قدر گرم شده بود که دیگر نیازی به گرم تر کردن آن نبود. جوان خوش قریحه به اغتنام فرصت گاهی آکوردها را رها می کرد. در این حالت معمولا کسی به ریزه کاری ها توجهی نمی کند. هیچ کس جز مانی که او هم دیگر چندان هوشیار نبود، به سهل انگاری های نوآورانه نوازنده مغرور در اوج خلسه های شیرین شبانه اش اعتنایی نداشت. قطعات آشنایی که او می نواخت با استقبال مواجه می شد. کارش نه شایسته تمجید نه موجب انتقاد بود. پس از مجلس عروسی مهمان ها مهتاب و مانی را تا در خانه شان همراهی کردند. اتومبیلی که زوج جوان را به خانه آورد یک هوندای سیویک آخرین مدل بود. مانی در اتاق خواب فهمید که اتومیبل نو از آن خودشان است. هدیه ارزشمندی از طرف مدیرعامل بود.
با تعجب گفت: "ولی این خیلی زیاد است. مردم راجع به ما چه فکر می کنند؟"
مهتاب به جای پاسخ پرسید: "درباره دستمزدت صحبت کردید؟"
"گفتم که چقدر در نظر دارم.."
"چقدر در نظر داری؟"
"گفتم یک میلیون."
" مگر عقلت را از دست داده ای؟"
"خودش گفت دو میلیون می دهد."
"خیلی هنر کرد! حداقل باید سه میلیون بدهد."
مانی لباس خوابش را پوشید و به آرامی درون رختخواب خزید.
"برای چه؟ این تو هستی که عقلت را از دست داده ای."
مهتاب رو به روی آینه ایستاده بود و داشت با طمأنینه کمربند پهن سفیدی را از روی کمر باریکش باز می کرد. با شنیدن این حرف به طرف مانی برگشت. صورتش از خشم برافروخته بود. با انگشت چند ضربه ملایم به سر مانی زد.
"کی می خواهی این را به کار بیندازی."
مانی به فکر فرو رفت.
"مردم چه می گویند؟"
"مردم میگویند که تو یک احمق کوچولو هستی! کاری که تو کرده ای حداقل ده میلیون صرفه جویی در وقت و هزینه ها داشته. اینجا یک شرکت بیمه کشتی های تجاری بین المللی ست. نمی فهمی؟" 
"حالا نصفه شبی لازم نیست داد و قال راه بیندازی. زودتر بیا توی رختخواب."
مهتاب کوشید خشمش را فرو بدهد، اما نتوانست. قدمی به عقب برداشت و انگشتش را به حالت تهدید رو به مانی نشانه گرفت.
"فردا خودت تلفن می کنی و می گویی سه میلیون کم تر قبول نمی کنی. اگر این کار را نکنی . . ."
حرفش را نیمه کاره رها کرد و از او رو گرداند. با خشونت پیراهن عروسی اش را کند و روی مبل انداخت. به طرف کمد لباس رفت.
"تو با من این طور حرف میزنی چون فکر می کنی از من سری . . ."
صدایش لرزید و دیگر چیزی نگفت. مهتاب با نگرانی به طرف او برگشت. مانی مثل بچه ها سرش را زیر ملافه برد و چهره اش را پنهان کرد. مهتاب پیراهن عروسی را به چوب رختی آویخت. لباس خوابش را پوشید، چراغ را خاموش کرد و به آرامی درون رختخواب خزید. در تاریکی ملافه را کنار زد. سر زیبا و گرم مانی را در آغوش گرفت. مانی با لحنی که آشکارا تغییر کرده بود گفت: "من لیاقت تو را ندارم. تو خیلی خوشگلی، خیلی از من سری."
مهتاب با مهربانی پیشانی او را بوسید.
"مزخرف نگو!"
"تو می توانستی یک شوهر خوشگل داشته باشی، مثل آن جوان گیتاریست. . .!"
مهتاب مثل ترقه از جا دررفت. سر داغ و سنگین مانی را مثل توپ بسکتبال به عقب پرتاب کرد. از رختخواب بیرون آمد. ملافه را دور خودش پیچید و چراغ را روشن کرد.
"تو عقلت را از دست داده ای. همین را کم داشتیم."
مانی گفت: "من شما را دیدم که در تاریکی دست هم را گرفته بودید."
لحنش یک نواخت و فاقد هیجان بود. مهتاب آهنگ صدای او را تقلید کرد.
"دست هم را گرفته بودیم! اصلا حرف دهنت را می فهمی؟ او تمام مدت داشت گیتار می زد."
"تو مرا دوست نداری. هیچ وقت دوستم نداشتی. خودت برو پیش مدیرعامل هر چقدر خواستی بابت دستمزد من بگیر."
مهتاب لحظه ای به فکر فرو رفت. بغضش ترکید و گریه را سر داد.
مانی گفت: "گریه نکن. خواهش می کنم گریه نکن. منظورم این نبود. می دانی که منظورم این نبود."
مهتاب دوباره خشمگین شد. بغضش را فرو داد و گریبان مانی را گرفت.
"فردا می روی و می گویی دستمزدت را بدهند. اگر این کار را نکنی. . . "
بار دیگر بغض کرد و گریه را سر داد. مانی به آرامی گریبانش را از دست او بیرون کشید و بازویش را نوازش کرد.
"پدر و مادرت مرا دوست ندارنذ."
"چرند نگو!"
"مادرت می گفت مامانت با ما سرد است."
مهتاب برخاست و چراغ را خاموش کرد. دستمالی برداشت و بینی اش را گرفت. در تاریکی دستی به سر و رویش کشید و به آرامی در رختخواب خزید. مانی را در آغوش گرفت.
"شب عروسی ات حتی یک دور نرقصیدی. چه انتظاری داری؟"
"من رقص بلد نیستم."
مهتاب با انگشت های بلند و باریکش موهای مانی را نوازش کرد.. بار دیگر پیشانی اش را بوسید.
"همه دنیا می رقصند. رقص شب عروسی بلدی نمی خواهد احمق کوچولو . . ."
مانی ملافه را کنار زد. مانی مثل پلنگ خرناسه کشید و او را تنگ در آغوش گرفت.

ادامه دارد...!!!

آخر پاییز(قسمت دوم)

چرا بعضی گرگند و بعضی بره؟ باید از سقراط حکیم پرسید! مهرداد در خیابانها بی هدف راه میرفت و با خودش بگو مگو میکرد. طبیعت چه فصلهای زیبایی آفریده. افسوس! آیا درنده خویی در ذات گرگ است یا مظلومیت بره او را به گرگ صفتی سوق میدهد. چرا طبیعت گرگ و بره را با هم میپروراند؟ چرا باید یا سر بشکنی یا بگذاری سرت را بشکنند؟ چرا هر کس به او میرسد صحبت را به شکستن چانه میکشاند. این دفعه اول نبود. سقراط میگفت: "از بی عدالتی رنج بردن بهتر که بی عدالتی کردن." شاید بهتر بود به معلمی که این پند را به او داد اعتراض میکرد. بساز بفروش احمق! دکتر از کجا میدانست؟ مگر علم غیب داشت؟ هفته پیش به خواستگاری دختر یک بساز و بفروش رفته بود، دختر و مادر با حجب و حیا کنار هم نشسته بودند. بساز بفروش خیره خیره او را برانداز میکرد. یک نفر استکان چای جلوش گذاشت.

"خب یک کم راجع به خودتان صحبت کنید. جوان شریف!"

"من توی افسریه کارگاه بشقاب سازی دارم. البته سه ماه است که بشقابی نساخته ام. علتش کمبود مواد اولیه ست."

"چرا مواد تهیه نمیکنید؟"

"وارد نمیکنند. تعاونی ما سه ماه است که به هیچکس مواد اولیه نداده."

"اشکال کارهای تولیدی همین است. دوره ی ما دوره واسطه گری ست0 چرا وارد بازار نمیشوید. هر چه که بخرید موقع فروش سود میبرید. ریسک توش نیست."

"ببخشید! من از واسطه گری خوشم نمیآد. استعداش را ندارم. تازه کار تولیدی از جهت اخلاقی شرافتمندانه تر است."

بساز بفروش با دلخوری از جوان رو گرداند و سرفه کرد. همسرش گفت:

"چایتان سرد نشه!"

مرد جوان لبخند زد. اما به چای دست نزد. بساز بفروش به همسرش چشم غره رفت و رو به جوان کرد:

"چرا مواد اولیه را از بازار آزاد تهیه نمیکنید؟"

"منظورتان بازار سیاه است؟ من اینکاره نیستم. نباید قیمت کالا را بی رویه بالا برد. توان مالی مردم را هم باید در نظر گرفت."

بساز بفروش زهرخندی تحویل داد!

"اینها را به تعاونیتان بگویید!"

"به روی چشم! این بار که رفتم حتما بهشان خواهم گفت."

"باید آنقدر موی دماغشان بشوی تا بهت جنس بدهند. باید اعتراض کنی! داد و بیداد کن! بگو چرا به ما جنس نمیدهید."

"این کار را نمیکنم. چون مشکلشان را میدانم. کمبود ارز و نوسان قیمتها در بازار جهانی دست و بالشان را بسته."

بساز بفروش هم دست و بالش بسته بود. یعنی جلو دختر و همسرش نمیتوانست جوابهای چارواداری را که دلش میخواست، بدهد. با این حال از کوره در رفت.

"آخر تقصیر مردم چی ست، خودت میگویی که سه ماه است بیکاری. تازه زن هم میخواهی!"

جوان به تله افتاده بوده. جرات نگاه کردن به چهره بساز بفروش را نداشت. از آن همه التهاب و عصبانیت سردر نمیآورد.

"مردم باید کمی تحمل کنند. اگر همدیگر را دوست داشته باشند و به درد دل هم برسنـــد، میتواننـــد از راه قنـــاعت و صرفه جویی . . ."

بساز بفروش دیگر طاقت شنیدن اراجیف جوان را نداشت.

"قناعت؟ صرفه جویی؟ مرد حسابی اینها که حرفهای عهد بوقه! تو هم مثل اینکه توی این دنیا زندگی نمیکنی . . ."

همسرش زبان به اعتراض گشود:

"یک کم یواش تر!"

مرد خشمگین نگاهی به همسرش کرد. زن بیچاره دست دخترش را در دست گرفته بود. دخترک از منطق عامیانه پدرش شرمگین شده بود.

"خیلی خوب آقا پسر! ما باید در این باره فکر کنیم."

همسرش گفت:

"چایتان سرد نشه!"

جوان از جا برخاست.

"از لطفتان سپاسگزارم. میلی به چای ندارم."

سری به کرنش تکان داد و از در بیرون رفت. توی راهرو تاریک دست سرد و سنگین بساز بفروش را بر شانه خود احساس کرد. مردک از شدت خشم مثل لبو سرخ شده بود. خرناسه کنان در گوشش گفت:

"هر کس جای من بود چانه ات را خرد میکرد! خیال میکنی دخترم را از سر راه برداشته ام؟ من سر عالم و آدم را به خاطر خوشبختی او کلاه گذاشته ام، حالا بیایم بدهمش به یک بشقاب ساز صرفه جو؟ خجالت نمیکشی؟ دیگر این طرفها پیدات نشه!"

"آخ! دلم . . .!"

باز هم معده اش درد گرفته بود. روی لبه تختخواب نشست و یک قاشق شربت ضد اسید خورد. حرفهای دکتر آزارش میداد، از بساز بفروش توقعی نداشت. اما اهانتهای دکتر را نمیتوانست تحمل کند. ساعت پنج بعدازظهر بود. دلش زن میخواست! یک همدم. یک مونس تنهایی. یک شریک تمام وقت برای لحظه های بیم و امید. ناگهان به یاد منشی جوان افتاد. همان دوشیزه رئوفی که بقیه پولش را پس داد. اما از کجا معلوم که دوشیزه باشد؟ شاید هم نامزد داشته باشد. راستی عجیب است. چطور میتواند رفتار موهن یک پزشک بی نزاکت را تحمل کند؟ فکر بکری به خاطرش رسید. این فکر ناشی از یک کنجکاوی ساده و شاید هم دریافت حکم ماموریت از طرف ضمیر ناخودآگاه بود. ماموریتی که با تقاضای ازدواج شروع و معلوم نیست به کجا ختم میشد. با عجله لباس پوشید و تا باجه تلفن سر خیابان دوید.

"الو؟ مطب؟"...!!!

ادامه دارد...

آخر پاییز(قسمت اول)

هر کس مهرداد را می دید هوس می کرد چانه اش را خرد کند. این میل مقاومت ناپذیر حتی آدم های رئوف و مسالمت جو را هم قلقلک می داد، آتشی مزاج ها که جای خود را داشتند. بعضی ها با حالت خلسه به چانه قشنگش نگاه می کردند و بی پرده نظرشان را می گفتند، کمروها چشم از او می گرفتند و با احساس خارش در ناحیه سر، گردن یا کمرشان دست و پنجه نرم می کردند. مهرداد همیشه بحث را به بن بست می کشید. دست خودش نبود. افسوس که درکش نمیکردند، والا میفهمیدند که جوان شریفی ست. آن روز در مطب دکتر نشسته بود و خدا خدا میکرد قبل از بروز حادثه ای وخیم یا سوءتفاهمی جبران ناپذیر با پزشک متخصص بر سر یک راه حل قطعی برای معالجه دل درد ساده اش به توافق برسد. دکتر نگاهی سرسری به عکسها کرد و زیر لب غرید. آخرین عکس را که مربوط به اثنی عشر بود در مقابل نور کمرنگی که از پنجره به درون میتابید نگه داشت و باز هم غرولند کرد. حرفهایش نامفهوم بود، اما همین شگرد بر اضطراب بیمار میافزود. اضطرابی که میتوانست در معالجات بعدی موثر باشد. سرانجام پس از لحظات طولانی که بر مرد جوان به سختی گذشت، عکسها را روی میز انداخت. "اسید معده ات زیاده. باید سعی کنی حرص و جوش نخوری. برات یک نسخه مینویسم."

مهرداد با نگرانی گفت:

"زخم چطور؟ منظورم این است که . . ."

دکتر حرفش را قطع کرد:

"خوشبختانه از زخم خبری نیست. البته باید مواظب معده ات باشی."

جوان که از خبر سلامت معده اش خوشحال شده بود هیجان زده پرسید:

"نمیخواهید عکسها را پشت دستگاه ببینید؟ آخ، پس معده ام سالمه؟ خدا را شکر . . . "

تنگ غروب بود. هوا رو به تاریکی میرفت. تابلوی الکترونیک در گوشه دیگر اتاق قرار داشت. این تابلو حالا خاموش بود، اما میتوانست در صورت لزوم روشن شود. آن وقت نور چراغهای سفید رنگش عکسها را با وضوح بیشتری نشان میداد. منظور بیمار همین بود. ولی دکتر فکر میکرد نور چراغ مطالعه روی میزش برای دیدن چهره بیمار و عکسهای معده سالمش کافی ست.

"گفتم که معده ات هیچ عیبی نداره. به جای حرص و جوش تا میتوانی آب بخور."

خیال مریض کمی راحت شد.

"آخر همه جا آب در دسترس آدم نیست. در حالی که حرص و جوش همه جا هست!"

دکتر با دلخوری ملچ و ملوچ کرد. حوصله اش سر رفته بود. صدای همهمه بیماران از سالن انتظار به گوش میرسید.

"ارزش سلامتی از همه چیز بیشتر است."

"حرف شما را قبول دارم. ولی آخر فکرش را بکنید، الان سه ماه است که کارگاه من تعطیل است. هر چه به تعاونی سر میزنم میگویند هنوز مواد نیامده. بدون مواد هم که نمیشود بشقاب زد. هزار جور خرج دارم. کرایه خانه ام عقب افتاده، نمیدانم چکار کنم."

دکتر خمیازه کشید:

"کسی نیست بهت کمک کنه؟"

"خانواده ام در شهرستان زندگی میکنند. پدرم زندگی خودش و خواهر و برادر کوچکترم را به سختی میگرداند. گفتند در تهران بازار مصنوعات ملامین داغ است. بیچاره با هزار زحمت سرمایه کارگاه مرا جور کرد. واقعا ممنونشم."

دکتر نگاهی به ساعتش کرد و به جوان شریف خیره شد. سر طاسش در آن اتاق نیمه تاریک که برای صرفه جویی در مصرف برق فقط با یک چراغ مطالعه کوچک روشن شده بود، میدرخشید. چاره ای نداشت. مریض با سماجت در مقابلش نشسته بود و داشت درد دل میکرد. این در واقع نوعی اتلاف وقت بود که باید به حساب خسارتهای غیرقابل اجتناب مثل سوختن لامپ، چکه کردن شیر آب و گرفتگی لوله ها میگذاشت. با لحنی سرد و نافذ پرسید:

"زن میخواهی؟"

مریض از خجالت تا بنا گوش سرخ شد. پس از مکث طولانی در حالی که آب دهانش را به سختی فرو میداد، پرسید:

"از کجا فهمیدید؟"

"بیخوابی هم داری؟"

"خیلی زیاد. همه اش فکر میکنم آخر کی حاضر است دخترش را به من بدهد."

دکتر دستش را از روی میز برداشت و به عقب تکیه داد.

"مریضهایی مثل تو زیادند. به این میگویند درد بی زنی! مرضت ناشی از اپیدمی خانوادگی ترشی انداختن دخترهاست!"

"خدا به شما عزت بدهد دکتر! ولی آنها هم حق دارند. چرا باید دخترشان را به من بدهند من که جز ورق پاره دیپلم آهی در بساط ندارم."

دکتر پوزخند زد:

"پس علتش کمبود دانشگاه است!"

"این را هم نمیتوانم تایید کنم. تاسیس دانشگاه به این راحتی نیست. به طور کلی امکان تحصیل مالی در همه جای دنیا محدود است."

دکتر خلقش از این همه خلوص نیت تنگ شد.

"پس تقصیر مجلس است که طرح ایجاد مشاغل را زودتر تصویب نمیکند."

مریض به سادگی و با حاضر جوابی گفت:

"مجلس تقصیر ندارد. این طرح بازوی اجرایی میخواهد!"

دکتر داشت عصبانی میشد:

"پس تقصیر دولت است، چرا جلوی این همه مشاغل کاذب را نمیگیرد؟"

"دولت در این مورد اختیارات کافی ندارد."

"پس تقصیر آنهاست که اختیارات کافی در اختیار دولت نمیگذارند!"

"آنها کی هستند؟ من و شما. مجلس، مردم . . . نکند خدای نکرده میخواهید دیکتاتوری بشود؟ اگر دست دولت در همه کارها باز باشد، دیگر باید فاتحه همه چیز را خواند."

دکتر دیگر حسابی از کوره در رفته بود:

"پس تقصیر خودته!"

"چی؟"

"دل دردت! آخر مرد حسابی بالاخره آدم مشکلاتش را باید گردن یک نفر بیندازد! من تا حالا مریض مثل تو ندیده ام. درد تو اینجاته؟"

با انگشت به شقیقه اش زد. میخواست به مریض حالی کند که کله اش خراب است.

سپس قلم را برداشت تا نسخه ای بنویسد. مهرداد با دلخوری گفت: "باید مسایل را ریشه یابی کرد!"

دکتر سرش را بلند کرد و با نوک قلم به حالتی تهدیدگر مریض را نشانه گرفت. چهره اش ترسناک بود. نور چراغ مطالعه یک طرف صورتش را کاملا روشن و طرف دیگر را در تاریکی فرو برده بود. "باید اعتراض کرد. باید فریاد زد آن وقت میبینی که دل دردت هم خوب میشود."

مهرداد با تعجب آمیخته به اعتراض دکتر را نگاه کرد.

"چه راه حل عجیبی . . . آخر دل درد چه ربطی به فریاد دارد؟"

دکتر باز هم نوک قلمش را به طرف او گرفت، با حالت برافروخته گفت:

"خیلی هم ربط دارد. چرا صدای اعتراضت را به گوش مسئولان نمیرسانی؟ انتظار داری من به جای تو فریاد بکشم؟ من که دردی ندارم. زن و بچه ام در لوس آنجلس زندگی میکنند. خودم هم اگر اینجا نشسته ام، علتش این است که عاشق این آب و خاکم! وطنم را دوست دارم! البته پول خوبی هم درمیآورم. . . "

مهرداد که انتظار این منطق را از دکتر نداشت با لحنی شیطنت آمیز پرسید:

"اگر پول خوبی در نمیآوردید، آن وقت چه . . .؟"

دکتر با حاضرجوابی گفت: "آن وقت یا از این کشور میرفتم یا توی گوش یکی از این بساز بفروشها میزدم و شریک جان و مالش میشدم!"

جوان به فکر فرو رفت. دکتر ادامه داد:

"چرا یقه یکی از این ها را نمیگیری؟ همین بساز و بفروشهایی که خون مردم را توی شیشه میکنند؟ برای اینکه میترسی! میترسی چانه ات را خرد کنند. از قیافه ات پیداست! اما دوست من، توی این جامعه یا باید سر بشکنی یا سرت را میشکنند. یا گرگ یا بره. انتخاب دیگری نداری. برو یک بساز بفروش پیدا کن. یقه اش را بگیر! چانه اش را خرد کن! بگو اگر دخترت را به من ندهی آبروت را میبرم! کوس رسواییت را بر سر بام میزنم. دزدیها، رشوه خواریهایت را برملا میکنم. آن وقت میبینی که طرف چطور رام میشود. اگر خرخره اش را درست فشار بدهی جهاز خوبی هم میدهد! والا . . ."

چیزی روی کاغذ نوشت و با یک حرکت خشن آن را کند و به دست مریض داد:

"شربت ضداسید روزی سه قاشق. قرص خواب یکی بعد از شام. تا آخر عمر تکرارش کن! خودت را بکش! همه حق دارند جز تو! بفرمایید بیرون!"

دکتر مرد چاقی بود. نفسش زود بند میآمد. حالا به خرخر افتاده بود. رویش را از جوان برگرداند و از ورای پنجره به شب تاریک زل زد. مرد جوان مثل برق گرفته ها خشکش زده بود. بالاخره به خود زحمتی داد و بلند شد. به طرف در رفت. هنوز آن را باز نکرده بود که بیمار تر دماغ خوش مشربی وارد شد. تنه ای به او زد و کرنش کنان و سلام گویان به طرف دکتر رفت.

جوان شریف مبهوت و متنفر از خشونت دکتر به طرف میز منشی رفت. دوشیزه ای رئوف آنجا نشسته بود. مراجعان بی تاب مفتون دقت و حوصله او دورش را گرفته و چشم به دهان و گوش به فرمانش داشتند. اما مهرداد دیگر اعتمادش را از دست داده بود. پول ویزیت دکتر را داد و با قدمهای محتاط از مطب بیرون رفت. قبل از اینکه از در خارج شود، دوشیزه رئوف با آن همه مشغله فراموش نکرد که صدایش کند:

"بقیه پولتان!"

جوان رفت و بقیه پولش را گرفت.

"امیدوارم زودتر خوب شید!"

انتظار این لطف را نداشت. لبخندی زورکی بر لبهایش نقش بست. سری به علامت سپاسگزاری تکان داد و از مطب خارج شد.

ادامه دارد...!!!

عکس های عروسی منصور

عکس های عروسی منصور که دو روز پیش در لوس آنجلس

برگزار شد ، برای اولین بار در بین تمام سایت ها و وبلاگ های

فارسی ، در تاریخ دوشنبه ۲۲ مهر ۱۳۸۷ براتون می ذارم.هرچند

عکس ها کیفیت نداره ، اما داغ بودنش مهمه و به دیدنش

 می ارزه.منتظر عکس های با کیفیت تر و همچنین قسمت هایی از

فیلم عروسی باشین.

دوستان نظر فراموش نشه.

در صورت بازنشدن عکس ها ، راست کلیک کرده و گزینه Show Picture را بزنید و یا

از Ctrl + F5 استفاده کنید.

عکس پایین  شادوماد و همسرش ، « سوگل » :

اینم رقص عروس خانم :

این دیگه خیلی لاوه ، موقع تانگو منصور سرشو می زاره

روی شونه عروس خانم :

اینم خانم « شادی » مادر منصور :

معین عزیز به خاطر رفاقتی که این چند ساله با منصور داشت ،

شب عروسی از اول تا آخر مجلس در حال خوندن بود :

شهرام شب پره و نسترن ، همسرش :

شهبال شب پره و همسرش و دخترش :

حمید شب خیز ، همسرش ماندانا و دخترش پانته آ :

از چپ به راست ، نادر رفیعی و همسرش ، مهدی ذکایی :

مهران صفریان و دوست دخترش که مجری شبکه پن هست :

مهران توکلی و همسرش :


--

روش های رمانتیک بودن

روش اول:

ازدواج خود را مامن و سر پناه امنی قرار دهید تا در آن زخم های خود را التیام بخشید . به معشوق خود ازدواج خود را مامن و سر پناه امنی قرار دهید تا در آن زخم های خود را التیام بخشید . به معشوق خود تکیه کنید و بگذارید که او نیز به شما تکیه کند تا بدین وسیله زخم های او نیز التیام یابد تکیه کنید و بگذارید که او نیز به شما تکیه کند تا بدین وسیله زخم های او نیز التیام یابد



روش دوم:


معجون عشق:توجه ، محبت ،قدر دانی،3بار در روز هر بار 3دقیقه از معجون عشق به معشوق خود بخورانید تا قلب و روح او را سیراب کنید، سپس ببینید که چگونه مقابل دیدگان شما از خوشحالی ،رضایت و احساس خوشبختی خواهد درخشید.



روش سوم:


از روی انتخاب و برخاسته از میل و رضایت ، عشق بورزید نه از سر اجبار و اصرار . فقط با این شرایط است که عشق ورزیدن به تجربه ای رضایت بخش و ارضا کننده تبدیل خواهد شد. گاهی اوقات "نه" گفتن همان گوش دادن به ندای کوچک درونی خودتان و برآوردن آن است.



روش چهارم:


بگذارید کسانی که دوستشان دارید بفهمند چقدر به آنها عشق می ورزید. هرگز این حقیقت را از آنها مخفی نکنید . هرگز کلمات محبت آمیز خود را برای آینده ای دور" پس انداز" نکنید.هیچ گاه عشق ورزیئن را به تعویق نیندازید و هرگز آنان را که دوستشان دارید ترک نکنید .


روش پنجم:

هرگز برای عشق ورزیدن منتظر تخت خواب نشوید . از لحظه لحظه ی زندگیتان به منظور عشق ورزیدن ، آن هم با تمام وجود و از اعماق قلب خود استفاده کنید و بهره جویید




روش ششم:


هر روز سه بار و هر بار به مدت 30 ثانیه ،به همسر خود عشق بورزید . خواهید دید که در طول روز ، همواره به یاد همسرتان خواهید بود . و در خود جاذبه ی بیش تری نسبت به او احساس خواهید کرد . به طوری که در انتظار عشق ورزیدن بیست ثانیه ای بعدی سر از پا نخواهید شناخت .



روش هفتم:


عشق و نیاز به معشوق را آتشی ببینید که به خرمن جانتان افتاده است . هر بار که به معشوق خود عشق می ورزید تصور کنید این عشق با حرارت و نیاز از دست شما به بدن او منتقل می شود و جسم و جانش را به لذت و سرور مشتعل می نماید و قلب و روحش را با شعف و شادمانی سیراب می کند.



روش هشتم:


دست کم هفته ای یکبار ، اوقاتی را به تخلیه و حل و فصل تنش های روحی و احساسی تولید شده میان خود و معشوقتان اختصاص دهید . سپس تمامی حقیقت را در مورد احساساتتان با او در میان بگذارید . هر آنچه از رفتار و گفتار او را که تمام و کمال هضم و جذب نکرده اید، دوباره مطرح بکنید و به احساسات او نیز در این باره گوش فرا دهید.




روش نهم:


از اهداف روحی و احساسی ای که در ازدواج خود تعقیب می کنید لیستی تهیه کرده و آن ها را با نامزد/همسر خود در میان بگذارید . آرمان هایی را که ازدواج خود به دنبال تحققشان هستید حتما" به اطلاع او برسانید .



روش دهم:


هنگامی که احساس می کنید در مقابل احساسات نامزد/همسرتان جبهه گرفته اید یا در مقابل آن ها از خود مقاومت نشان می دهید ، لحظه ای بایستید و درنگ کنید . سپس از خودتان بپرسید : آیا او هم با احساسات خود به چیزی اشاره نکرده است که من از روبرو شدن و کنار آمدن با آن سرباز می زنم .



ادامه مطلب ...