می خواهم به قله های ایمان برسم. چگونه؟!
ی
عشق یکتا ! میدانم این عشق یکتاها را تو میگویی نه من ! چرا که من اونی
نیستم که در این عشق یکتاها میبینم ! اما ای کاش مرا همان کنی که میگویی
!!!
ای عشق یکتا ! مرا ببخش از چیزهایی که
میبینم و نباید ببینم ! چیزهایی که میشنوم و نباید بشنوم !! چیزهایی که
میگویم و نباید بگویم ! و کارهایی که انجام میدهم و نباید انجام دهم ! و
باز هم مرا ببخش این بار برای چیزهایی که نمیبینم و باید ببینم ! چیزهایی
که نمیگویم و باید بگویم ! چیزهایی که نمیشنوم و باید بشنوم ! و کارهایی
که نمکینم و باید انجام دهم !!! و در اخر از تو میخواهم که بایدهایت را بایدهایم کنی و نبایدهایت را نبایدهایم !!!
شاید خیلی از ماها اصلاً به این موضوع فکر نکرده
باشیم چون به نظرمون غیرعملی و دور از ذهن میاد... بیشتر ماها ناخودآگاه
فکر میکنیم که چون خدا خیلی بزرگه و ما خیلی کوچیک نمیتونیم با او
ارتباط خوبی برقرار کنیم، فکر میکنیم باید جور خاصی باشیم تا او ما رو
بپذیره و ...
اما برعکس تصور ما، تجربهی برقراری یک ارتباط زنده
و واقعی با خدا کاملاً ممکن و عملیه (افرادی که تجربه کردن این رو میگن)
حالا شاید فکر کنیم که اگه هم عملیه اما کار هر کسی نیست، باید براش کلی
ریاضت بکشیم و ... و ... و ... تا بلکه، شاید...
اما راه این کار، اصلاً پیچیده و عجیب و غریب نیست،
برعکس خیلی دم دست و عملی و ساده است... سادهتر از اون چیزی که فکر کنیم
... خدا میخواد که ما در ارتباط با خودش کاملاً طبیعی باشیم ، خودمون
باشیم، خود خودمون، نمیخواد نقش بازی کنیم و نقابِ خوب بودن به صورتمون
بزنیم... این هم درسته که او خیلی بزرگه و ما خیلی کوچک، اما او خودش رو
به اندازه فهم ما کوچک میکنه... و این هم از لطف بیحدشه...
خلاصه اینکه راز برقراری ارتباط واقعی و زنده با خدا در اینجاست... راز اینه: با او مثل یک زنده برخورد کنیم...
مثل اعضای خانوادهمون ، مثل دوستانمون، برای او وقت بگذاریم، بهش توجه
کنیم، اوقاتمون رو باهاش بگذرونیم، باهاش بریم پیاده روی، توی شبهای گرم
تابستون، روزهای سرد زمستون، توی بهار، همین الان ...، توی کوچهها و
خیابون، باهاش قدم بزنیم...، توی روز توی شب ... باهاش بگیم، باهاش
بخندیم، گاهی گریه کنیم، درددل کنیم، مشکلاتمون رو باهاش درمیون بگذاریم،
از آرزوهامون بگیم، از رؤیاهامون، از رازهای دلمون، نظرش رو بپرسیم ، ازش
کمک بخواهیم، و ...