سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

تنهایی

تنهایی به معنای این نیست که یک فردبی کس باشدکسی

درپیرامونش نباشداگرکسی پیوندی،کششی،انتظاری ونیاز

پیوستگی واتصالی دردرونش نداشته باشدنسبت به هرچیزی،

نسبت به هرکسی،اگرمنفردوتک هم باشدتنها نیست.

برعکس کسی که نیازچنین اتصالی وپیوست وخویشاوندئی

دردرونش حس می کند وبعداحساس می کند که ازاوجداافتاده

بریده شده وتنها مانده است درانبوه جمعیت نیزتنهاست چنین

روحی ممکن است درآتش یک عشق زمینی ویادرآتش یک عشق

ماورائی بسوزدوبگذرد،پرستش رادرعالی ترین شکلش یعنی نوعی

ازدعا ونیایش رابوجود میاورد واین نیایش،نیایشی است که زائیده ی

عشق است؟؟؟؟؟؟ 

 

 

غم

حالم بد نیست غم کم می خورم کم که نه! هر روز کم کم می خورم

آب می خواهم، سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند

خود نمی دانم کجا رفتم به خواب از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب!!!!

خنجری بر قلب بیمارم زدند بی گناهی بودم و دارم زدند

دشنه ای نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمی پشتم شکست

سنگ را بستند و سگ آزاد شد یک شبه بیداد آمد داد شد

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام

عشق اگر اینست مرتد می شوم خوب اگر اینست من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است کافرم! دیگر مسلمانی بس است

در میان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ی مردم شدم

بعد ازاین بابی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم

نیستم از مردم خنجر بدست بت پرستم، بت پرستم، بت پرست

بت پرستم،بت پرستی کار ماست چشم مستی تحفه ی بازار ماست

درد می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم

من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟

قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن!

من نمی گویم که خاموشم مکن من نمی گویم فراموشم مکن

من نمی گویم که با من یار باش من نمی گویم مرا غم خوار باش

من نمی گویم،دگر گفتن بس است گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شیرین! شاد باش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

آه! در شهر شما یاری نبود قصه هایم را خریداری نبود!!!

وای! رسم شهرتان بیداد بود شهرتان از خون ما آباد بود

از درو دیوارتان خون می چکد خون من،فرهاد،مجنون می چکد

خسته ام از قصه های شوم تان خسته از همدردی مسموم تان

اینهمه خنجر دل کس خون نشد این همه لیلی،کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فریادتان بیستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد تیشه ام

عشق از من دورو پایم لنگ بود قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!

هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه! هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!

هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت

چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست

گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفاءل می زنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت:

" ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم" 

 کارت پستال درخواستی   www.orchid.blogfa.com

 

نگاه کنید لذت ببرید

علامت + را نگاه کنید و سرتون را عقب و جلو ببرید . دایره ها می چرخند .


به نقطه وسط تصویر خیره شوید . رنگهای اطراف کم کم از بین می روند .


به وسط عکس نگاه کنید و سرتان را عقب و جلو ببرید .

 

 

 

به وسط عکس نگاه کنید و سرتان را عقب و جلو ببرید .

 

 

 

چشمانتا را روی عکس بچرخانید . واقعا زیباست .

 

 

 

چشمانتا را روی عکس بچرخانید . باور می کنید که این تصویر ثابت است ؟

 

 

برای دیدن زیبایی این تصویر صفحه را بالا و پایین ببرید و به عکس نگاهکنیدی
( مثل وقتی که می خواهید عکس بالایی را ببینید )

شکستن

خنجری بر قلب بیمارم زدند  

 

بی گناهی بودم و دارم زدند  

 

دشنه ای نامرد بر پشتم نشست  

 

از غم نامردمی پشتم شکست 

 

 سنگ را بستند 

                        و  

                                            سگ آزاد شد

دل سنگی

 وقتی که گریم میگیره دلم میگه مبارکه ** 

 

 قدر اشکاتو بدون هنوز چشات بی کلکه <>  

 

وقتی که گریم میگیره یه آسمون بارونیم ** 

 

 اما به کی بگم خدا من تو دلم زندونیم <>  

 

سرمو بالا میگیرم کسی جوابم نمیده **  

 

خیلی شباست یه رهگذر به گریه هام نخندیده <> 

 

 می خوام تلافی نکنم حرمت دلو میشکنن **  

 

دارن به جرم سادگیم چوب حراجم می زنن <>  

 

تو این ولایت غریب دل مرده ها،عزیزترن ** 

 

 قحطی عشق عاشقاست دلای سنگی می خرن   

 

 

عشق...

 

عشق آلوچه نیست که بهش نمک بزنی،   

دختر همسایه نیست که بهش چشمک بزنی،  

 

غذا نیست که بهش ناخونک بزنی، 

 

 رفیق نیست که بهش کلک بزنی  

 

عشق مقدسه , باید جلوش زانو بزنی  

 

 

 

قطار

ما به هم دوروغ گفتیم: 

 

نه تو از گوپه قطار دست تکان دادی ! 

 

نه من در ایستگاه قطار منتظرت بودم؟... 

 

آن قطاری که تو را اورد مرا با خود برد................