گاه می اندیشم
که اگر سردی دلهای سیاه
گرم چون داغ دل لاله وحشی می شد،
واگر دست به سوی دستی
بهر احساس و محبت می رفت
یا اگر شورش و غوغای دل هر انسان
جای خود را به صدای چمن و برگ و گیاه
یا شقایق می داد
آه انسان آن وقت
چه حریمی چه حیاتی می داشت:
آسمان آبی بود و زمین سبز و سفید
از دل هر انسان شورش قهر و شقاوت می رفت
جای خود را به «محبت» میداد.
آسمان دل انسان نیلی
و دلش گرم امید
و حیاتش چه سعید!
آه انسان آن وقت واقعا انسان بود
و از این ظلمت شب بیرون بود
قلب ها مجنون بود
«می شد آن وقت ببینی که کسی
سر بازار محبت دل گرمش را داد
و به جای همهء عمر و حیاتش گل لبخند خرید»
لیک اینها همه افسانه شدند!
ما همه پیرو یک خط و رهیم
و در این راه یر از سردی و یخ
تک چراغی دل گرمی اگر از دور نمایان گردد
یخ سرد دل ما شعله را خواهد کشت!
و چه بسیار شدست
که میان دل تاریک زمین:
شعله ای یخ زده است
اى قلب عاشق
خویش رابه سوى آفریدگارت روانهساز
اینک اى پروردگار من تو را می پرستم
تویى که همگان را دوست دارى و آنان را عاشقى
تویى که خورشید و ماه و ستارگان را آفریدى
و زمین را و آسمان را و هستی را
در دل تنگم ز داغ عشق شمعی برفروز
خانهی تن را چراغی از دل بیدار ده
/ آسمانتان پر ستاره /
و می پربی و هردم بر اوج سر بسایی
اینجا اسیر و دربند من مانده پای در گل
در دیگران می جـــــویی ام اما بدان ای دوست
اینسان نمی یابی ز من حتی نشان ای دوست
فکر کنم خیلی حالت خرایه
دقیقا