سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

روبروی عادت

گاهگاهی غربت
گوشه جوی خیابان می نشیند
روبروی عادت
آتش روشن میکند
زانو به بغل میگیرد
چشم انتظار رهگذری که شاید!
سکه ای در کاسه تنهایی اش بیندازد
دستش دراز ، سرش پایین
گونه هایش خیس
گدای عشق...
زمین خورده ابدی ست
سرمه میکشیم به چشمان خیالات مبهممان
به گمان تجسم یادهای سبز
هر چند روز به روز
کم رنگتر و فانی تر از دیروز
اما هنوز...
می ریزد لحظه به لحظه در نگاهم
ضریح سوالهای مبهم چشمان مست تو
من از برودت و غربت نمی ترسم
از تو می ترسم و از فکرهای سرد بی مهری!
دیگر سراغ از من خسته مگیر
من در دریا جزیره ای از آب ساخته ام
و در سراب
برکه ای بی آب
می بینی چه بیهوده ام!؟


تنها من
در برزخ رویای خویش جان باخته ام
بگذار حلاوت تو را
در حس ظریف کودکی لمس کنم
بگذار تا نگاه عابران
نوید براقهای نشمرده ام دهند
ریالهای محبت
از کرورها تظاهر گرانترند!
نگرانم مباش
سالها پس از مرگم
خاکسترم را به باد خواهند داد
و من چنان غباری دوباره
میان راه خواهم نشست
و کاسه انتظارم
از افکار هجوم سکه هایتان

لبریز خواهد شد....




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد