سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

کاش می شد..

کاش مـی شــــــــــــــــد در کنـارت 
                                           عاشـق و دیوانــــــــــــــــــــه بـودن
 

                                                                        بـا دل مســـــــــــــــــت و خرابـت

                                                                                                  همدل وهــــــــم خانـه بـودن

کاش مـی شــــــــــــــــد در خیالـم

                                       خـواب ورویـــــــــــــــــای تودیـدن

                                                                       در دل شـب مســــــــــــــــت بــودن

                                                                                                  

  چشـم زیبــــــــای تـو دیـدن  

                                      کاش مـی شـد از نگاهـت

                                                                  پل بـه دنیـای دلـت زد
                                                                              مست چشمـــــــــان تـو بـود و

                                                                                                  

   بوسـه نـا غافلــــــــــت زد!

بالهایت کوووو!!!!

پرنده بر شانه های انسان نشست  

انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت :اما من درخت نیستم  

تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی  

پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدمها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و آدمها  

را اشتباه می گیرم انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود  

پرنده گفت : راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟  

انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید  

پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است .  

انسان دیگر نخندید انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد  

چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور یک اوج دوست داشتنی  

پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را نیز می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است  

درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است  

اما اگر تمرین نکند فراموش می شود پرنده این را گفت و پر زد  

انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام  

این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد  

آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : یادت می آید ؟  

تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود.  

اما تو آسمان را ندیدی . راستی عزیزم بالهایت را کجا جا گذاشتی ؟  

انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد .  

آنوقت رو به خدا کرد و گریست 

 

 

آخرین حرفای آدما

آخرین کلمات یک برقکار : خوب حالا روشنش کن...


آخرین کلمات یک انسان عصر حجر: فکر میکنی توی این غار چیه؟


آخرین کلمات یک بندباز: نمیدونم چرا چشمام سیاهی میره...


آخرین کلمات یک بیمار: مطمئنید که این آمپول بی خطره؟


آخرین کلمات یک پزشک: راستش تشخیص اولیه‌ام صحیح نبود.

بیماریتون لاعلاجه...


آخرین کلمات یک پلیس: شیش بار شلیک کرده، دیگه گلوله نداره...


آخرین کلمات یک پیشخدمت رستوران: باب میلتون بود؟


آخرین کلمات یک جلاد: ای بابا، باز تیغهء گیوتین گیر کرد...


آخرین کلمات یک جهانگرد در آمازون: این نوع مار رو میشناسم، سمی نیست...


آخرین کلمات یک چترباز: پس چترم کو؟


آخرین کلمات یک خبرنگار: بله، سیل داره به طرفمون میاد...


آخرین کلمات یک خلبان: ببینم چرخها باز شدند یا نه؟


آخرین کلمات یک خون‌آشام: نه بابا خورشید یه ساعت دیگه طلوع میکنه!


آخرین کلمات یک داور فوتبال: نخیر آفساید نبود!


آخرین کلمات یک دربان: مگه از روی نعش من رد بشی...


آخرین کلمات یک دوچرخه‌سوار: نخیر تقدم با منه!


آخرین کلمات یک دیوانه: من یه پرنده‌ام!


آخرین کلمات یک سرنشین اتوموبیل: برو سمت راست راه بازه...


آخرین کلمات یک شکارچی: مامانت کجاست کوچولو؟.


آخرین کلمات یک غواص: نه این طرفها کوسه وجود نداره...


آخرین کلمات یک فضانورد: برای یک ربع دیگه هوا دارم...


آخرین کلمات یک قصاب: اون چاقو بزرگه رو بنداز ببینم...


آخرین کلمات یک قهرمان: کمک نمیخوام، همه‌اش سه نفرند...


آخرین کلمات یک قهرمان اتوموبیلرانی: مکانیک یادش رفته ترمز ماشین رو درست کنه!


آخرین کلمات یک کارآگاه خصوصی: قضیه روشنه، قاتل شما هستید!


آخرین کلمات یک کامپیوتر: هارددیسک پاک شده است...


آخرین کلمات یک کوهنورد: سر طناب رو محکم بگیری ها...


آخرین کلمات یک گروگان: من که میدونم تو عرضهء شلیک کردن نداری...


آخرین کلمات یک گیتاریست: یه خرده ولوم بده...


آخرین کلمات یک مادر: بالأخره سی‌دی‌هات رو مرتب کردم...


آخرین کلمات یک متخصص آزمایشگاه: این آزمایش کاملاً بیخطره..

.
آخرین کلمات یک متخصص خنثی کردن بمب: این سیم آخری رو که قطع کنم تمومه...


آخرین کلمات یک متخصص کامپیوتر: معلومه که ازش بک‌آپ گرفتم!


آخرین کلمات یک معلم رانندگی: نگه دار! چراغ قرمزه!


آخرین کلمات یک ملوان: من چه میدونستم که باید شنا بلد باشم؟


آخرین کلمات یک ملوان زیردریایی: من عادت ندارم با پنجرهء بسته بخوابم...


آخرین کلمات یک نارنجک‌انداز: گفتی تا چند بشمرم؟

 

12.gif12.gif12.gif

بی قرارم دوباره

 


امشب این دل بی قراری می کند
با نوای اشک عشق بازی می کند

امشب این سینه مرا دردی گرفت
ناله هایم را ندایی سرگرفت

امشب از بی تابی فریادها
هر نفس فریاد من جانی گرفت

اشک سیلابی به پا کرد ودلم
در میان آسمان رعدی گرفت

برق طوفانی شدوخشمی گرفت
از خدای خود شکایت سرگرفت


کی خدا!ساحل در این دریا کجاست؟
نقطه آرامش طوفان کجاست؟

می شود روزی مرا از دوررس
آیدم فریادیک فریادرس؟؟؟


می شود در خفتن خورشیدها
باشدم نور گل فانوس ها؟؟؟

می شود این دل تمنایی کند
بوسه بر مهتاب را باور کند؟؟؟


می شود دستان سرد کوچکم
گرمی آغوش تو باورکند؟؟؟
 



خون و دل

 

می خواستم...نشد...



می خواستم که عقده ی دل وا کنم ، نشد

 

نفرین بر این سکوت غم افزا کنم ، نشد

 

می خواستم که در غم عشق تو سالها

 

فکری به حال این دل تنها کنم ، نشد

 

می خواستم شبی به خیال تو تا سحر

 

دل را اسیر وعده ی فردا کنم ، نشد

 

می خواستم هنر کنم و پیش طاعنان

 

عشق و فراق را همه حاشا کنم ، نشد

 

می خواستم به خاطر تار شکسته ام

 

تاری ز گیسوان تو پیدا کنم، نشد

 

می خواستم که کاسه ای از شربت جنون

 

خیراتی قبیله ی لیلی کنم ، نشد

 

می خواستم به گوشه ی زندان انتظار

 

پلک حریص پنجره را وا کنم ، نشد

 

می خواستم به یاد غرور شکسته ام

 

آیینه را فدای تماشا کنم ، نشد

 

می خواستم که نگذرم از آبروی ایل

 

ترک دل فراری و رسوا کنم ، نشد

 

می خواستم به شیب جنون زودتر رسم

 

یعنی که پشت فاصله را تا کنم ، نشد

 

می خواستم ز روزن غربال اعتماد

 

با آبروی ریخته سودا کنم ، نشد

 

می خواستم که غنچه ی شبنم ندیده را

 

با اشک انتظار ، شکوفا کنم ، نشد

 

مرگ زورکی

تغییر سبک می دهم و پرت می شوم، از بوته زار بی هدف مسخ آبکی

هر روز می دوم به / تو از طرح یک خیال، چندین هزار نامه بی خط دزدکی

 

هی جیغ های شرقی بی رنگ میکشم، شعرم نمی رسد به تو /از پشت پنجره

انگار باز بخت ورق خورده/ بارها، از لابه لای زجه ی روباه طفلکی

 

یک اتهام بی سرو ته از گلایه ها، در خاطرات شیشه ای ام منعکس شده

ذهنم عبور می کند از این چراغ سبز،تفریق می کنم نفسم را یواشکی

 

انگار هرز می روم از این بلوغ خیس،ناگاه شور می شوم و ترش می کنم

فردا دوباره منتظر نامه ای سفید، در انتهای خودکشی بی عروسکی

 

محکوم در فراخور این ارتفاع پست، روی زمین مسخ شده راه می روم

فقدان یک خداست در این گیرودار فقر، عق میزنم از این همه اسم دروغکی

 

در انعکاس مرگ ورق می خورم/ هنوز، آیا دوباره حرف مرا قطع میکنی؟!

میخواهم از کنار تو هم...یک قدم جلو، با یک فلاش بک از خبر مرگ زورکی


سرزمین تنهایی

 

امروز که در تنهایی خود می سوزم      

       خواهان دستگیری از سوی توام

امروز که در غم و اندوه غوطه ور شده ام

چشم براه و امید یاری از سوی تو دارم

 

لحظات زندگی برایم سنگین و سخت گشته

وجود تو شاید آرامشی بر این افکار درهم پیچیده ام باشد

شاید دیدار امروز تو برایت مهم نباشد اما برای من نه

شاید فردایی نداشته باشیم تا دوباره چهره به چهره شویم

 

فردا را برای گریز از دیدار بر زبان نیاور

چون فرداها بسیار است

اما عمر ما کم و محدود

شاید فردایی برایمان نباشد

به قول دوستان که گویند

 

زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید

گرنه بر سنگ مزارش آب ریختن چه سود