حالا که نیستی حضرت دریا ... دیگر چه فرق می کند غروب آدینه ای خسته
از بغض های زرد انتظار باشد یا طلوع چهارشنبه بی حوصله تابستانی گرم ؛
دل که صبور نباشد ، باران هم ناگهانی می شود !
نیامده ام از حضور نارنجی غصه هایی برایت بگویم که این روزهای بی رمق
می آیند و مهمان ناخوانده ام می شوند و بی اختیار پر رنگ می کنند جای
خالی تو را... که دیگر دل خوش کرده ام به این حرف خواجه شیراز که :
" تا نیست غیبتی نبود لذت حضور "
و من چقدر همیشه خواسته ام که از دست غیبت تو شکایت نکنم اما ...
رویای هر چه ستاره روشن در آسمان ...
حالا که نیستی چقدر همه چیز جور دیگری شده است !
گنجشک ها به جای چلچله های نگاهت هر چه میخوانند ، باز هم
بهار نمی شود !
آفتاب هر چه عاشقانه می تابد ، آفتابگردان ها هنوز روزی هزار بار
بهانه بودن گم می کنند !
و این بیدهای ایستاده در خیابان های انتظار و انتظار و انتظار ...
دیگر هیچ چیز جز عبور ارغوانی گامهای تو مجنونشان نمی کند !
... و این دخترک خسته از هیاهوی مصنوعی که این لحظه های غریب ،
لبخند یک عروسک کوچک هم قند توی دلش آب نمی کند ؛
دلش غزل واره چشم های تو را میخواهد...
شبیه هیچکس ...
... نه ! هیچکس شبیه تو نیست انگاری !
حالا خودت بگو
چقدر مانده تا " نفس صبح " ؟!
دارم حسود می شوم کم کم
خوش به حال سایه ات !