خسته ام اما صبوری می باید کرد . دلم گرفته اما بغض را فرو باید خورد .
غروبها یادش دلم را می فشارد ؛ بوی عطر یادش در خاطرم موج می زند ؛ چشمانم
به افق خیره می مانند تا روزی که بیاید ؛ و پلکهایم خسته از هجوم عشق آرام آرام
گر می گیرند و فرو می افتند .
کجاست او ؟ چه می کند حالا ؟ دلش با دلم آمیخته است آیا ؟ یا که حتی خاطرم در
خاطرش نقشی بسته است اینجا ؟
او پاک است مثل شبنم سحرگاهی . او پربار و سخاوتمند است مثل آغوش مادری
شیری . او تنهاست مثل تک درخت انار میان جالی .
من فقط با صدای او ، آرام می گیرم