سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

دل ما

دل ِ ما حرف ِ حساب حالیش نبود!


جمع ُ ضرب، حساب کتاب حالیش نبود!



تو یه چش به هم زدن گُر می گرفت،


عشق ِ بی رنج ُ عذاب حالیش نبود!



دنبال ِ سراب ِ چشمات می دوید!


نرسیدن به سراب حالیش نبود!



حرفای خودش رُ رُک ُ راس می زد،


حرف زدن پُشت ِ نقاب حالیش نبود!



توی خواب زنده گی می کرد همیشه،


اَلکی بودن ِ خواب حالیش نبود!



من می ترسوندمش از آخرِ کار،


اما ترس ُ اضطراب حالیش نبود!



حالا هِی بهش می گم : «- دیدی نموند؟


دیدی اون شعرای ناب حالیش نبود؟»


 

امّا دل تو سینه مُرده! سکته!


اون از اوّلم جواب، حالیش نبود!

 

● 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد